مادر بزرگ با دقت پشت پنجره نشسته و با چشمانی که علیرغم چروکیده شدن همه صورتش به طرز عجیبی زیبا و سبز باقی مانده ، به کف خیابان خلوت خیره شده بود. اصلاً گوشش به حرفهای دخترش بدهکار نبود. انگار کر و لال شده و زل زده بود به خیابانی که کسی از آن رد نمی شد. مهین دختر خانم طباطبایی که شیرین بالای پنجاه سال را داشت با قدم های آهسته به سمت مادرش آمد و با صدایی که التماس در آن موج می زد، اول لحظاتی با احترام به مادرش نگاه کرد و بعد انگار با شاهزاده خانمی از یک سلسله منقرض شده صحبت می کند و دارد موعد چای عصرانه را خدمت بانوی خود یاد آور می کند صدایش را تا جایی که می توانست پائین آورد و گفت : مادر ! خواهش می کنم. به خاطر من از اینجا بلند شو. اینجا امن نیست. شاید اتفاقاتی در خیابان بیفتد. به اینجا که رسید لکنت گرفت. اندکی صدایش را بالا برد و گفت : همین جوری شما هزار مریضی دارید، کافی است گاز اشگ آور در خیابان شلیک شود، آن وقت با آن آسمی که دارید ، فقط خدا میداند که چه بلایی سرتان بیاید. میدانی حتی ما نمی توانیم تو را به بیمارستان برسانیم. میدونی اگر همه بیاند، خیابان شلوغ خواهد شد و آن وقت اگر آمبولانسی هم بیاید ، نمی تواند با این ترافیک تو را به بیمارستان برساند. خانم طباطبایی عین ملکه ویکتوریا ، فقط زل زده بود به خیابان و اصلاً به دخترش توجهی نداشت. انگار دارد، با چشمان خود حوادث بعدی خیابان را در ذهنش مرور می کند. ;
مهین خانم، همه ترفندهایی را که بلد بود برای تشویق مادرش به دور شدن از کنار پنجره به کار برد ولی هیچکدام کار ساز نبودند. دیگر هیچ راهی به ذهنش نمی رسید. مادر بزرگ یواش یواش سرش را از سمت خیابان به اطاق برگرداند. با آرامش کسی که ساعتها خوابیده باشد، از روی مبل راحتی کنار پنجره بلند شد ودر مقابل نگرانی دخترش که پرسید : مادر کجا می روی ؟ مادر بزرگ بدون آنکه اصلاً سرش را به سمت دخترش بر گرداند با اعتماد به نفس عجیبی گفت : دستشویی !
مهین خانم انگار دارد با دختر بچه شیطانی صحبت می کند ، صدایش را تا آنجایی که می توانست مخملی کرد و گفت : ببین مادر عزیرم ! من باید بروم . من به دائی بهرام قول دادم. ما باید تا نیم ساعت دیگر منزل آنها باشیم. میدانی دایی چقدر در این مورد حساس است. میدانی جشن تولد برادرت است. اگر نروی !! تبعات زیادی خواهد داشت. تورا خدا اعصاب مرا خرد نکن !
مهین حتی از تصور نرفتن مادرش به جشن تولد دایی بهرام وحشت داشت . میدانی مادر ، اگر نروی این در پروتکل دیپلماتیک وین چه معنایی دارد. راستش بعداً هرچی خواستی ، هر کجا خواستی می رویم. اصلاً من کنیزتم ، دخترتم ، نوکرتم. به اینجا که رسید ، مهین دید که دارد فریاد می زند. مادرش که از دستشویی آمده بود بیرون، اصلاً اعتنایی به دخترش نداشت. مهین دیگر کم مانده بود گریه کند. میدانی مادر امروز بعد از ظهر قرار است، توی این خیابان ، درست زیر پنجره ما تظاهراتی صورت گیرد. من اگر تنها بروم، همه در جشن تولد دایی شاکی می شوند که چرا تو را در خانه تنها گذاشتم. تو را جون آقاجون بیا برویم. تورا جدت من را اینقدر اذیت نکن.
خانم طباطبایی آنقدر ساکت ماند تا دخترش کاملاً خسته شود. دوباره آمد و روی همان مبل کنار پنجره نشست و این بار با دقت بیشتری چشم دوخت به خیابان . گاهی هم سرش را به سمت ساعت دیواری بر می گردانید و در حالی که چشمانش را که هنوز شیطنت های کودکانه در آن موج میزد ، بر روی صفحه سفید آن متمرکز و ساعت را خواند و بعد با تانی دوباره سرش را به سمت خیابان چرخانید.
مهین خانم دیگر داشت از ترغیب مادرش به حضور در جشن تولد دایی بهرام نا امید می شد.میدانست که اگر دیر کند ، هی تلفن پشت تلفن علت تاخیر را خواهند پرسید. داشت آماده می شد و لباسش را عوض میکرد. هنوز هم یک ریز عین صدایی که قبلاً ضبط شده باشد، مادرش را تشویق به آمدن میکرد. خانم طباطبایی هم عین مجسمه نشسته بود پشت پنجره و تکان نمی خورد. انگار در کمین شکار جانوری گرانبها بود و نمی خواست فرصت را از دست بدهد. مهین خانم دیگر تسلیم شد. برای خداحافظی آمد جلوی مادرش، عین یک دختر کوچولو به مادرش زل زده و بعد یک دفعه در آغوشش گرفت. خانم طباطبایی اصلاً به دخترش محل نگذاشت و احساساتی از خودش بروز نداد. مهین خانم ، بدون گفتن هیچ حرف اضافه و فقط بیان نجواگونه " خداحافظ مادر" آرام آرام به در خروجی آپارتمان نزدیک شد و قبل از بستن در دوباره با محبت به مادرش که اصلاً رویش را از خیابان بر نمی گردانید ، نگاه کرد. یواش در را بست و رفت.
درست یک ساعت از رفتن مهین خانم گذشته بود که خیابان یک دفعه منفجر شد. خانم طباطبایی یک آن ترسید ولی توانست بر خودش مسلط شود. در یک طرف ماموران پلیس در لباسهای سرمه ای تیره بودند با باتوم و سپر و کلاه ایمنی و کلی وسایل و تجهیزات دیگر که مادر بزرگ اصلاً از آنها چیزی سر در نیاورد. در طرف دیگر هم تعدادی زیادی دختران و پسران جوانی بودند که شعار می داند و انگشتانشان را به شکلی که به خانم طباطبایی تداعی عدد 2 بود در هوا تکان می دادند. مادر بزرگ مثل یک فرمانده کار کشته از آن بالا بر همه امور نظارت داشت. مثل کسی بود که گیم واقعی را تماشا میکرد. واقعاً هیجان داشت. از اینکه به جشن تولد برادرش نرفته بود ، اصلاً احساسی پشیمانی نمیکرد. دیدن این صحنه ها ارزش این همه نشستن را داشت.یک آن، صف ها تو هم رفت. به نظرش ماموران پلیس اصلاً آمادگی مقابله با تظاهر کنندگان را نداشتند. دختران و پسران جوان به نظر خیلی مصمم می آمدند. نبرد دو طرف زیاد طول نکشید. انگار جمعیت زیادی از بالای خیابان داشت می آمد. ماموران پلیس به سمت پائین فرار کردند. مادر بزرگ احساس کرد که مامور جوانی در وسط خیابان افتاده است و پسران و دختران خشمگین با هرچی دستشان میرسد بر سر و تنش می کوبند.یک آن مادر بزرگ جنبید. انگار یک باره 30 سال جوان شده بود. با عجله از پله ها پائین آمد. تازه وقتی رسید طبقه همکف، فهیمد که می توانست از آسانسور استفاده کند. پشت در مجتمع رسید. نفس نفس میزد. یک دفعه صدای کوبیدن مشت و بعد از آن دادو فریاد و دشنام های زیادی را از خیابان شنید. در را باز کرد. همان پلیس جوانی را دید که با صورتی خونین و ملتمسانه خانم طباطبایی را نگاه میکرد.
مادر بزرگ با علاقه وی را به داخل خواند و در حالی که پلیس جوان نا نداشت قدم از قدم بردارد، یقه کت نظامیش را گرفت و تمام هیکل جوان را به داخل کشید. در مقابل اعتراض بقیه که می گفتند : مادر! مواظب باش ! خطرناکه ! اصلاً توجهی نکرد. خانم طباطبایی دوباره اعتماد به نفسش را باز یافت. دست انداخت گردن پلیس و او را که نمی توانست راه برود تا پای آسانسور برد. با مهربانی و مهارت یک پرستار وی را از آسانسور پیاده کرده و داخل آپارتمان برد. داخل اطاق پذیرایی ، روی کاناپه خوابانید. برای روحیه دادن به پلیس شروع به حرافی کرد. اول از همه اسمش را پرسید. گفتی که هوشنگی چه خوب من هم یک نوه دارم هم اسم تو. راستی چند ماه خدمتی؟ کی ترخیص می شوی؟ از این بالا نگاه میکردم ، خیلی دست و پا چلفتی هستی. اینها چیه به خودت آویزان کرده ای؟ تو که بلد نیستی از آنها استفاده کنی چرا با خودت می آوری؟ پسره یواش یواش داشت حالش جا می آمد. یک ماه دیگه خدمتم تمامه . راستش به ما گفته بودند اگر مردم شما را با این همه تجهیزات ببینند ، می ترسند و در می روند ولی بر عکس شد این ما بودیم که داشتیم از بچه ها کتک می خوردیم. مادربزرگ شیطنتش گل کرده بود. سر به سر هوشنگ گذاشت و گفت : آره داشتم کتک خوردنت را از این بالا تماشا میکردم. من می دانستم که امروز اتفاقی تو این خیابان خواهد افتاد. هوشنگ به دقت حرفهای مادر بزرگ را گوش کرد. هر دو دقایقی توصورت همدیگر خیره و یک دفعه از خنده منفجر شدند. مادر بزرگ سالها بود که این طوری نخندیده بود.
خانم طباطبایی رفت آشپزخانه و مدتی عین کیمیاگران چند مایع شیشه های مختلف را با هم مخلوط کرد و سرانجام با دو لیوان بزرگ که از خنکی جدار بیرونیش عرق کرده بود نزد هوشنگ برگشت. هوشنگ با تعجب به قطعات یخ درون لیوان خیره شد و مادر بزرگ شروع به تشریح محتویات داخل آن پرداخت. میدونی این عرق بید مشگ است. برات خوبه . فشارت را که افتاده بالا می بره. عرق گرمیه. هوشنگ از این توضیحات اصلاً چیزی نفهمید.خانم طباطبایی مجبور شد از اول شروع کند. ببین عزیزم، عرق بیدمشگ را به انگلیسی Distillate Pussy Willow می گویند. راستی یادم رفت بگویم که من معلم بازنشسته زبان انگلیسی هستم. یادم می آید وقتی برای اولین بار این واژه را سرکلاس خواندیم، من و چند تا از دختران دانشجو سرخ و سفید شدیم ولی به خیر گذشت. مادر بزرگ احساس کرد که توضیحاتش نه تنها هوشنگ را روشنتر نکرده بلکه دارد هاج و واج به وی نگاه میکند، با عجله به ماست مالی پرداخت و در مقابل تردید های هوشنگ ، وی را به خوردن شربت بیدمشگ دعوت کرد. مادر بزرگ بهتر دید اول خودش شروع کند به نوشیدن شربتش. وقتی اولین قلوپ آن را بالا برد و با تانی بلعید، هوشنگ هم به دنبالش اینکار را کرد و ثانیه های بعد از خوردن اولین جرعه شربت، ابتداء چهره هوشنگ اندکی تو هم رفت و بعد گل از گلش شکفت و بقیه را لاجرعه کشید. وقت به ته لیوان رسید اصلاً باورش نمی شد که تمام کرده و با دقت و تعجب ته لیوان را نگاه میکرد. خانم طباطبایی احساس رضایت عجیبی داشت.
بدون اینکه هوشنگ اصلاً چیزی بپرسد ، شروع کرد به درد دل و گفت دخترش مهین با شوهر و فرزندانش در طبقه بالا زندگی می کنند و بلافاصله هم اضافه نمود که اصلاً رابطه خوبی با دخترش ندارد چون دائم در کارهایش دخالت کرده و فکر میکند چون مادرش پیر است باید در همه امور به وی امر و نهی کند. خانم طباطبایی دست آخر گفت : هر وقت دخترم مهین را می بینم برای خلاصی از دستش عین بچه های شیطان بلافاصله دستشویی را بهانه می کنم. این کلک بیشتر وقتها جواب می دهد و دخترم می فهمد که باید مرا تنها بگذارد.
اندکی سکوت برقرار شد، بعد خانم طباطبایی به هوشنگ گفت که عین یک بچه کوچولو با دخترش لج کرده و به عنوان مثال در مقابل همه اصرار های وی برای حضور در جشن تولد دائی بهرام به آنجا نرفته و در خانه مانده است، البته بلافاصله با احساس رضایتی که از چشمان سبزش به خوبی مشهود بود به هوشنگ گفت که اصلاً از اینکار پشیمان نیست. هوشنگ خیلی خسته بود و داشت خوابش می آمد. مدتی هر دو به خیابان نگاه کردند. هوشنگ با حوصله سرش را به سوی خانم طباطبایی برگردانید و گفت : شما مثل مادر بزرگم بوی آب می دهید. یک روز سربه سر مادر بزرگم گذاشته و گفتم لابد با لباس می پری توی آب و بعد جلوی آفتاب دراز می کشی. همینه که همیشه بوی آب می دهی. مادر بزرگم گفت همینطور است و من باور کردم. البته این مال خیلی وقت پیش بود. روزی که به ما خبر دادند مادر بزرگ عمرش را داده به شما، من که آن موقع خیلی بچه بودم ، پیش خود فکر کردم لابد مادر بزرگ وقتی پریده توی آب ، دیگر نتوانسته از آب بیرون بیاید. خانم طباطبای اصلاً به پایان غم انگیز خاطرات هوشنگ فکر نکرد.
مادر بزرگ در حالی که پشتش به هوشنگ بود شروع کرد تعریف خاطرات. راستش آنگونه که شروع کرده بود، سالها باید تعریف میکرد. انگار مدتها بود که با کسی حرف نزده بود. هنوز دقایقی از شروع صحبتهایش نگذشته بود که صدای خروپف هوشنگ بلند شد. خانم طباطبایی لبخندی زد و با آرامی ملافه ای را بر روی هوشنگ کشید.
مادر بزرگ نگاهی به لباسهای نظامی هوشنگ انداخت. یادش آمد در درس فرانسه خانمی در مورد پسر شیطانش که هر روز به کوچه رفته و با بچه های دیگر دعوا کرده و با لباسهای پاره پاره به منزل بر می گشت اصطلاحی را به کار می برد که بعد از سالها هنوز به یادش مانده بود Toute dechire .
از وقتی بچه هایش بزرگ شده و ترکش کرده بودند ، این اولین بار بود که بوی تن نوجوانی در آپارتمانش پیچیده بود. با علاقه زیر پیراهن هوشنگ را برداشت و قبل از آنکه بشوید خوب بو کشید. درست بوی پسرهای خودش را وقتی در همین سن بودند ، میداد. با علاقه و دقت آن را شست و روی جارختی در بالکن پهن کرد تا زود خشک شود. چند قطعه نان سنگک برشته از فریزر در آورد، تاوه رویی قدیمی را بعد از مدتها از کابینت بیرون کشید و قبل از آنکه بر روی شعله اجاق بگذارد، خوب به خطوط سیاهی که در ته آن بود نگاه کرد . آهی کشید و شیشه روغن زیتون را به آرامی داخل ماهی تابه خم کرد. زیر نور ملایم خورشید، رنگ روغن زیتون از سبز روشن تا تیره در نوسان بود. به آرامی چهار عدد تخم مرغ از یخچال برداشت و به موقع و به دقت آنها را داخل تابه شکست. زرده و سفیدهای تخم مرغ ها درست مثل لانه پرستوها در تابه قرار گرفتند. سفیده ها که ابتداء شفاف و شیشه ای بودند آرام آرام عین گچ سفید شدند و پرده ای نازک روی زرده قرار گرفت. بعد از چند دقیقه فتیله اجاق را تا آنجایی که می توانست پائین آورد و منتظر بیدار شدن هوشنگ نشست.
داشت هواتاریک می شد که هوشنگ از خواب پرید. با تعجب به اطرافش نگاه کرد. اصلاً باور نمی کرد که کجاست. مادر بزرگ با اشتیاق نگاهش کرد. هوشنگ با دلهره گفت که باید هر چه زودتر خود را به کلانتری برساند و گرنه تنبیه خواهد شد. در مقابل اشاره مادربزرگ به میز عصرانه ، پاهای هوشنگ شل شدند. شنگک برشته و ماست پر چرب و نیم روی تخم مرغ و صد البته لیوان بزرگی از شربت بید مشگ. هردو در سکوت شروع به خوردن کردند. خانم طباطبایی خیلی علاقه داشت که فقط تظاهر به خوردن کند و ته تاوه را هوشنگ بالا بیاورد. محو غذا خوردن هوشنگ شده بود. با علاقه پسر بچه ای گرسنه لقمه های درشت می گرفت و در فاصله گاز زدن ها، قاشقش را با ماست پر کرده و عین تسمه نقاله به دهان میبرد. خانم طباطبایی با اشتیاق غذا خوردن هوشنگ را تماشا میکرد. هوشنگ با دقت زرده ها را خورده و سفیدی های را باقی گذاشت. در پایان ته تابه مثل تابلوی هنرهای مدرن شده بود. چهار دایره مماس بر هم به رنگ سفید که در خط پیرامونی بیرون سرخ و نهایتاً دربیرونی ترین محیط به سیاهی میزد.
هوشنگ این بار شربت بید مشگ را بدون هیچ تردیدی بالا کشید و در آخرش هم انگار بالای کوهی رسیده باشد به هن و هن افتاد. با بلع غذا حرارت ملایمی را زیر پوستش احساس کرد. زبانش را به دقت در داخل فضای دهنش چرخانید. مادر بزرگ زیر پیراهن هوشنگ را که شسته بود روی میز گذاشت. هوشنگ به سرعت لباسهایش را پوشید و همه خرت و پرت هایش را بر داشت و ثانیه هایی طولانی خانم طباطبایی را نگاه کرد. مادر بزرگ نمک شناسی هوشنگ را به سرعت فهمید و برای اینکه پلیس جوان بیشتر از این معذب نباشد، با اشاره چشمانش به وی حالی کرد که می تواند برود. خانم طباطبایی رو کرد به هوشنگ و گفت : به مادرت سلام برسان. هوشنگ هم بلافاصله برگشت و گفت : شما هم همین طور. هر دو خندیدند.
خانم طباطبایی دوباره آمد نشست روی همان مبل کنار پنجره و زل زد به خیابان. بیست دقیقه بعد دخترش هیجان زده وارد شد. مادر! من تازه فهیمدم که خیابان ما چقدر شلوغ شده بود. تو واقعاً نترسیدی ؟ مهین خانم از دیدن وضعیت اطاق و تابه و لیوان های استفاده شده بر روی میز خیلی تعجب کرد. از مادرش پرسید:
مادر کسی اینجا بود؟ مهمان داشتی؟ خانم طباطبایی طبق معمول اصلاً جوابش را نداد، فقط با لحنی که انگار همسر فرعون دارد به ندیمه هایش دستور میدهد بدون آنکه سرش را از خیابان برگرداند ، به دخترش گفت : زود اینجا را مرتب کن. اینقدر هم از من سئوال های احمقانه نپرس که کی اینجا بود کی نبود. من خوابم می آید. میروم بخوابم. سر و صدا نکن. امیدوارم فهمیده باشی که چی گفتم. رفتنی چراغ ها را خاموش کن.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Very nice story....
by Souri on Mon Aug 03, 2009 08:25 AM PDTPut simply and beautifully. You are a very skillful writer Mr Moradi. I always told you that :)
ey........
by maziar 58 on Mon Aug 03, 2009 07:24 AM PDTnice story as usual thanks Maziar