پدر سهراب

سال‌های اول دهۀ هفتاد دو نفر از دوستان گفته بودند که سهراب مخفی زندگی می‌کند و با نام مستعار


Share/Save/Bookmark

پدر سهراب
by Farzaneh Aghaeipour
08-Apr-2009
 

حوالی شش بعد از ظهر، آقای ایزدی از چهارراه جهان کودک به طرف میدان ونک به راه افتاد. پیاده‌ها به هم تنه می‌زدند و راه خود را به شرق و غرب، هر چند با کندی، باز می‌کردند. ماشین‌ها جا برای رفتن نداشتند و بوق می‌زدند. مسافرکش‌ها با فریاد و اعلام مقصد، مردم را به سوار شدن ترغیب می‌کردند.

میدان ونک مثل همیشه شلوغ بود. آقای ایزدی تقریباً هر روز به میدان ونک که می‌رسید، به مردم خیره می‌شد و به این فکر می‌افتاد که: «این همه آدم! و من هیچ کدومشون رو نمی‌شناسم!»

وقتی مرد سالخورده در خیابان ولیعصر به طرف شمال به راه افتاد، موشی توجهش را جلب کرد که برای لحظه‌ای از جوی کنار خیابان بیرون جست و گویی با دیدن ازدحامِ جمعیت، دوباره به همان جویِ خودش پناه برد. آقای ایزدی لحظه‌ای ایستاد و مخفی شدن موش را زیر پلی تماشا کرد. مردم بی توجه به موش، می‌رفتند و می‌آمدند. دلش نمی‌خواست به خانه برود. خیره، نه به گذر آب در جو، که ماندابی تیره و عفن بود، بلکه به پاکت های سیب‌زمینی سرخ کرده و پفک، دستمال کاغذی‌های مچاله و کیسه‌های نایلونی توی جو نگاه می‌کرد. آقای ایزدی به یاد آورد سال‌ها قبل، زمانی که با بچه‌هایش گردش می‌رفت، یکی از بازی‌هایی که در طول راه سرشان را گرم می‌کرد، این بود که از هم می‌پرسیدند: «اگر معلم بشی، مهندس، دکتر، کشاورز ...، چه‌کار می‌کنی؟» بچه‌ها این بازی را خیلی دوست داشتند. در عالم خیال همه جور آدمی می‌شدند. گاهی سهراب و فرنگیس هم از پدر می‌خواستند نظرش را بگوید. او هم تلاش می‌کرد پا به پای بچه‌ها، تخیلش را به کار اندازد و ایده‌هایی را هم چون آن دو بیان کند. یک بار سهراب گفته بود: «اگه شهردار بشم، نمی‌ذارم حتی یه آشغال کوچولو هم جایی بیفته. کاری می‌کنم که ...»

    * سلام آقای ایزدی!

آقای ایزدی مرد میانسال را نشناخته بود. با احترام اما شگفتی به سلامش جواب داد.

    * من مهرداد هستم. مهرداد همایی، دوستِ سهراب، بجا آوردین؟ یه زمانی، وقتی دانشجو بودیم، زیاد خونۀِ شما میومدم.

چشم‌هایِ آقای ایزدی از شادی برق زد. گرم با هم دست دادند.

    * مهرداد‌خان باید منو ببخشین که شما رو بجا نیاوردم.

لحظه‌ای همان‌طور که دست مهرداد را در دست داشت، با نگاهی عمیق به او گفت: «شما دیگه چرا موهاتون رو سفید کردین؟»

    * خودش سفید شد؛ از من نپرسید.

هر دو خندیدند. لحظه‌ای بعد مهرداد ادامه داد: «آقای ایزدی منم دیگه پنجاه رو رد کردم.»

آقای ایزدی از ذهنش گذشت که سهراب هم یقیناً موهایش سفید شده؛ چیزی که تا کنون به آن فکر نکرده بود. نگاهی به قد و بالای مهرداد انداخت و به خود گفت: «یعنی سهراب هم، مثل دوستش، شکمش بیرون زده؟»

مهرداد می‌خواست سراغی از سهراب بگیرد. اما می‌دانست که جوابی نخواهد شنید. پرسیدن بی معنی و نپرسیدنِ احوال دوست از پدرش بی معنی‌تر!

    * از سهراب چه خبر؟ این طرفا نمیاد؟

آقای ایزدی به جای جواب، شانه‌هایش را بالا انداخت و دست‌هایش را به علامت "چه می‌دانم" از هم باز کرد.

او هم دلش می‌خواست متقابلاً دربارۀ سهرابش از مهرداد سئوال کند. اما خود از مسخره بودن سئوال پدر دربارۀ پسر، از یک غریبه، هر چند دوست سابقِ او، با خبر بود. از آن گذشته، بی حاصل بودن چنین پرسشی را بارها آزموده بود.

    * مهردادخان! وقت دارین بریم یه جایی، یه فنجون چای یا قهوه با هم بخوریم؟

و جلوی خودش را گرفت تا نگوید به یاد سهراب.

مهرداد با وجودی که می‌دانست به محض رسیدن به خانه با اخم و تخم همسرش مواجه خواهد شد که: «هر دعوتی رو می‌پذیری ، تا دیرتر بیای خونه.» گفت: «البته. چی از این بهتر؟» و با خودش فکر کرد: «به این اخم و تخم ها، هم به خاطر سهراب و دوستی‌مون نباید اهمیت داد، هم به خاطرِ خودِِ آقای ایزدی!» که مهرداد همیشه در دوران دوستی با سهراب، به پدرش با دیدۀ احترام نگاه کرده و قلباً او را دوست می‌داشت و بارها به سهراب گفته بود: «پدرت یلی‌یه!». از این‌ها گذشته، دعوت آقای ایزدی را حمل بر آن کرد که می‌خواهد چیزی دربارۀ سهراب بگوید. مهرداد بی اندازه مشتاق بود خبری از سهراب بگیرد. او صمیمی‌ترین دوست دورۀ دانشگاهش بود.

    * حالا کجا بریم؟
    * اگه موافق باشین، با ماشینِ من که تو همین کوچه پارکش کردم؛ بریم یه جای خوب.

آقای ایزدی گفت: «اگه جای خوبی سراغ داری، پس بریم.» و لب‌هایش را جور مخصوصی جمع کرد و سرش را جوری، از بالا به پایین، تکان داد که مهرداد به یاد آورد سهراب با همین ژست سرش را تکان می‌داد و لب‌هایش را جمع می‌کرد. مخصوصاً وقتی قرار بود خوردنی خوشمزه‌یی بخورند.

به طرف ماشین که می‌رفتند، آقای ایزدی همان‌طور که به حرف‌های مهرداد گوش می‌داد که همیشه، هر کجایِ شهر، چه مصیبتی می‌کشد تا جایِ پارک پیدا کند، فکر کرد حاضر است همه چیزش را بدهد تا به وضعیت بیست و شش - هفت سال قبل برگردد. اما می‌دانست که شدنی نیست و او نخواهد توانست بار دیگر فرزندان و همسرش را در کنار خود داشته باشد.

زمانی که با کامپیوترش شطرنج بازی می‌کرد، گاهی با استفاده از امکان "undo" حرکت قبلی را برمی‌گشت تا حرکت بهتری انجام دهد. می‌دانست که در عالم غیر مجازی، هیچ امکانِ "undo" یی وجود ندارد تا او را به گذشته‌ها و احیاناً انتخاب‌های بهتر برگرداند.

    * جسارته! شما حول و حوش میدون ونک قدم می‌زنین؟ میون این همه سر و صدا و آلودگی؟ منزل این طرف‌هاست؟
    * نه. از سر کار برمی‌گشتم. بعضی وقتا پیاده می‌رم خونه.
    * از سرِِ کار؟ هنوز کار می‌کنین؟ آفرین! تبریک می‌گم. باید به همسرم بگم. همیشه به من می‌گه: «چرا این قدر کار می‌کنی؟ اگه بدونه شما هنوز تا این وقتِ روز کار می‌کنین، حتماً روش اثر می‌ذاره».

مهرداد پس از مکثی ادامه داد: «یادمه اون وقت‌ها جاده‌سازی می‌کردین.»

    * هنوز هم شرکتمون جاده می‌سازه. اما حالا دیگه، من فقط تو دفتر هستم. گاهی، خیلی به ندرت می‌رم کارگاه.

آقای ایزدی نگاهی به مهرداد انداخت و ادامه داد: «از حدود پنجاه و چند سالی که کار کردم، بیش تر از سی و هفت سالش تو کوه و کمر بوده.» زمانی که دوستِ سهراب در ماشین را برایش باز کرد، به خود گفت: «خودستایی کردم؟ کم مونده بود بگم : وقتی سفر می‌رید، به جاده‌ای که از روش رد می‌شید، نگاهی بندازین و یادی هم از کسانی بکنین که شب و روز، دور از عزیزانشون، عمرها پای این کار گذاشتن.» و زمانی که داشت کمربند ایمنی را می‌بست، باز به خود گفت: «نه، نه، خودستایی نبود. چه خودستایی؟ کمر دیو رو که نشکستم!»

مهرداد ماشین را که روشن کرد، رو به آقای ایزدی گفت: «اگه دل‌تنگی زن و بچه نباشه، کار کردن تو کوه و کمر، خیلی از بودن تو تهرون، یا به قول امروزی‌ها، کلان شهرِ تهران، بهتره. نه؟»

آقای ایزدی گفت:«حالا دیگه ... نمی‌تونم، وگرنه بازم ادامه می‌دادم. چون هنوز خیلی کارها باید بشه.»

آقای ایزدی برای لحظه‌ای از ذهنش گذشت که اگر هر چند وقتی یک بار، سهراب و فرنگیس را به کارگاه می‌برد و آن‌ها زیبایی‌های ساخت یک پل، یک جادۀ کوهستانی یا یک تونل را می‌دیدند، یا حتی زیباییِ شب و آسمانِ پر ستارۀ دلِ بیابان را، چه بسا پاگیر می‌شدند. شاید او می‌بایست به نق‌زدن‌های همسرش اهمیت نمی‌داد. اما همان دم، چیزی را به یاد آورد که او را، آن روز هم، چون امروز، به حیرت انداخته بود. بیست و چند سال قبل شنیده بود که سهراب به کسی می‌گفت: «دیگه اون دوره گذشته که بچه‌ها به جای پدراشون، برن تو حجره بشینن!»

    * حالا حتماً مدیریت شرکت با شماست.

آقای ایزدی گفت: « اون وقت‌ها هم، شرکت رو خودم اداره می‌کردم. حالا فرقش اینه که شرکت خیلی بزرگ شده و اداره‌ش کار زیادی می‌بره؛ از طرفی سن و سالم هم اجازۀ زندگی تو کمپ رو نمی‌ده.»

و برای آن که موضوع را بگرداند گفت: «وقتی برگردی خونه، باید جواب پس بدی، نه؟ خانم نمی‌گن: کجا بودی؟»

و فکر کرد: «وقتی به زیاد کار کردنش اعتراض می‌کنه، حتماً به کافه رفتنش هم اعتراض می‌کنه.»

مهرداد گفت: «خانم‌ها دلشون می‌خواد ما کنارشون باشیم تا هی تأییدشون کنیم. اما همیشه که نمی‌شه تأیید کرد. پس بهتره گاهی دور بود.» و خودش زد زیر خنده و ادامه داد: «حالا بهش زنگ می‌زنم تا احیاناً نگران نشه.» و فکر کرد: «حتماً شرکت‌شون کارهای بزرگی می‌گیره. باید وضع مالیشون خیلی خوب باشه.» و دمی بعد فکر کرد: «همون وقت‌ها هم، یادم نمیاد سهراب نگران پول خرج کردن بوده باشه.»

آقای ایزدی به یاد آورد که به خاطر فشار کار هیچ وقت به اندازۀ کافی کنار زن و بچه‌اش نبود؛ مخصوصاً تا پانزده شانزده سالگیِ سهراب و فرنگیس. به یاد آورد که سهراب و فرنگیس را تقریباً پوران به تنهایی بزرگ کرد. به یاد آورد دو روزی را که در هفته به خانه می‌آمد، صرفِ کارهایی می‌کرد که همسرش از پس‌اش بر نمیامد و جمعه‌ها که بچه‌ها را پارک می‌برد یا خارج شهر، پوران نمی‌آمد، با این بهانه که: «می‌خوام چند ساعت تنها باشم.» و او که در طول هفته از آن‌ها دور بود، چه قدر از مصاحبت بچه‌ها لذت می‌برد! در راه رفت و برگشت در بارۀ همه چیز حرف می‌زدند. از ستارگان و دنیا و آفرینش و جاده‌سازی گرفته تا درختان و ... و شب جمعه که آن‌ها را می‌گذاشت و می‌رفت، همیشه با این فکر بود که: «یک دلِ سیر تماشایشان نکردم.»

    * محل کارتون باید همین دور و بر باشه.
    * نه، این طرفا نیست. من امروز، زود از محلِ کارم اومدم بیرون، تا از یه دکتر گوش و حلق و بینیِ خیلی خوب، که مطبش این جاست، برای عمه‌جانم وقت بگیرم.
    * گرفتین؟
    * بله.

آقای ایزدی با این فکر که باید ساعتی در بارۀ بیماری عمه‌جانِ مهرداد حرف بزنند و حوصله‌اش را نداشت، پشیمان از پیشنهادِ خوردن چای یا قهوه، با سردی گفت: امیدوارم مشکل ایشون جدی نباشه.

مهرداد ماشینش را از کوچه بیرون آورد و گرفتار راهبندان خیابان ولیعصر شد. پس از چند لحظه گفت: «یه دکتر گفته سرطان داره، اما هنوز مطمئن نیستیم. یعنی امیدوارم نباشه.» و پس از مکثی ادامه داد: «وقتی دو ساله بودم، پدر و مادرم رو از دست دادم.»

    * متأسفم!
    * من و خواهر بزرگ‌ترم رو عمه‌م بزرگ کردن. برای ما هم مادر بودن، هم پدر.
    * عجب! نمی‌دونستم. سهراب هیچ وقت چیزی به من نگفته بود.
    * سهراب چیزی نمی‌دونست. هیچ کس نمی‌دونست که من پدر و مادر ندارم. اون وقتا، تازه از شهرستان اومده بودم تهران و ... جوون بودم و  دلم نمی‌خواست کسی چیزی از این موضوع بدونه.
    * عمه‌خانمِ شما باید شیر زنی باشه. از نظر مالی چه کار می‌کردین؟ ایشون شاغل بودن؟
    * نه. با دوندگی‌های زیاد، حقوق پدرم رو بهش می‌دادن.

آقای ایزدی با وجودی که معمولاً در زندگیِ مردم کنجکاوی نمی‌کرد، پرسید: «همسر عمه‌خانم مخالفتی نداشتن؟»

    * اون موقع، عمه‌جون فقط هیجده سال داشت. بعد هم به خاطرِ ما، اصلاً ازدواج نکرد. همۀ زندگیش ما بودیم.

مهرداد مکثی کرد و ادامه داد: «تازه می‌فهمم چه کاری کرده. ما پدر بزرگ و مادر بزرگ هم داشتیم، اما ظاهراً تنها داوطلبِ نگه‌داری از ما، عمه‌جان بوده.»

آقای ایزدی با احساس گناه که حوصله نداشت در بارۀ بیماریِ چنین آدمی حرف زده شود گفت: «به شما تبریک می‌گم که زیر نظر چنین زنی، بزرگ شدین.»

ترافیک سنگین خیابان ولیعصر حوصلۀ هر دو را سر برده بود. مهرداد از این در و آن در حرف می‌زد تا سکوت، مرد مسن را آزار ندهد. آقای ایزدی هر وقت از این خیابان رد می‌شد، خیره به درخت‌های زیبای آن نگاه می‌کرد. یادش آمد یک بار فرنگیس و سهراب در سفری به شمال، گفته بودند جادۀ ورودی فومن، زیباتر از این جاست و پوران با کج کردن چهره‌اش و در مخالفت با بچه‌‌ها گفته بود: «تهران رو با این جا مقایسه می‌کنین؟»

آقای ایزدی پرسید: «راستی مهردادخان! بعد از این همه سال، چه طور منو شناختین؟ اونم زیر برفِ پیری!»

مهرداد چند ماه قبل مصاحبه‌ای را با آقای ایزدی، در یک نشریۀ فنی خوانده بود که تحسین‌اش را برانگیخته و آرزو کرده بود که کاش سهراب هم مصاحبه را می‌خواند. پاسخ‌های مرد سالخورده به پرسشگر، پخته، عمیق و انسانی بود. عکسی هم از او در مجله چاپ شده بود. اما مهرداد به جای بیان این مطلب، گفت: «بزنم به تخته، قامت راست و بدون شکم و چهرۀ جذابتون با بیست و پنج، سی سال قبل، فرقی نکرده.»

مهرداد جلوی خودش را گرفت تا نگوید: «هنوز هم یلی هستین!» و وقتی دید مرد سالخورده با لبخندی تلخ، نگاه محزونی به او انداخت، گفت: «از شما چه پنهان، من و سهراب خیلی دربارۀ شما حرف می‌زدیم.» و سکوت مرد را که دید ادامه داد: «سهراب به شما افتخار می‌کرد.»

    * واقعاً؟
    * بله.

مرد سالخورده، نا خواسته، گفت: «فکر نکنم.»

آقای ایزدی فکر کرد: «اگر رفته بود که برای خودش زندگیِ شاید بی دغدغه‌تر یه آدمِ مرفه جهانِ اولی رو بسازه، ممکن بود باور کنم که ضمناً به پدرش هم افتخار می‌کرده؛ اما حالا، چه طور می‌تونم اینو باور کنم؟ نه! او با راهی که انتخاب کرد، برای من پیام فرستاد! اصلاً سهراب قبل از این که از ایران خارج بشه، با راهی که انتخاب کرد، روی زندگی و کارِ من خط کشید. افتخار می‌کرد؟ نه! باور نمی‌کنم.»

آقای ایزدی ظرف این چند سال هر وقت به این نقطه می‌رسید، احساس گناه می‌کرد و می‌پنداشت چنان چه شیوۀ دیگری در زندگی پیش گرفته بود، سرنوشت سهراب و شاید به تبع او تمامی خانواده، شکل دیگری داشت. احساس ناتوانی از تغییر گذشته، او را آزار می‌داد. نمی‌دانست برای کدام گناه است که دارد کفاره می‌دهد.

مهرداد به یاد آورد که سهراب همیشه می‌گفت: «پدرم آدمیه که می‌تونه یه عمر مثل مورچه زحمت بکشه و هیچ توقعی هم نداشته باشه. هر جا به وجودش نیاز باشه، بدون توجه به منافع خودش، حاضر می‌شه. من نمی‌تونم مثل بابا زندگی کنم.» مهرداد آن موقع این حرف را این طور تعبیر کرده بود که: «بابا آدم بزرگیه!» حالا با شنیدن "فکر نکنم"، به فکر فرو رفت. به خود گفت: «شاید سهراب می‌خواسته کارِ بزرگ‌تری انجام بده.»

    * آقای همایی! آدم همیشه در معرض انتخاب کردنه. با هر انتخابی، آدم یه چیزایی رو به دست میاره و یه چیزایی رو از دست می‌ده.

آقای ایزدی تا نوک زبانش آمد که بگوید: «من خانواده‌م رو در راه جاده‌سازی از دست دادم.» اما این را نگفت و برای آن که حرفش در میان زمین و آسمان معلق نماند، گفت: «مطمئن نیستم، اما فکر کنم این جمله از نیما باشه که: "هنر دو بر نمی‌دارد." من فکر می‌کنم هیچ کارِ اصولی دو بر نمی‌داره.»

مهرداد با تعجب به آقای ایزدی نگاه کرد.

    * یعنی نمی‌شه با یه بشکن، جاده ساخت. جاده‌سازی احتیاج به زحمت داره. نمی‌شه بدون انجام کارهایِ معمولِ جاده‌سازی، یه راه میون بُر پیدا کرد و بدون زحمت به یه جادۀ ساخته شده رسید.

مهرداد فکر کرد: «آقای ایزدی چی می‌خواد به من بگه؟» دل آن را نداشت تا وادارش کند واضح‌تر حرف بزند.

در کافه پس از آن که مهرداد با همسرش تلفنی صحبت کرد، آقای ایزدی پرسید: «چند تا بچه دارین؟»

    * دو تا دختر. بزرگه ازدواج کرده و یه پسر یک ساله داره. کوچیکه هم دانشجوی فوق لیسانس فیزیکه.

آقای ایزدی باز هم لب‌هایش را جمع کرد و سرش را به نشانۀ تحسین تکان داد.

    * اسم نوۀ ما هم سهرابه.
    * عجب!

مهرداد دل به دریا زد و گفت: «آقای ایزدی! شاید توقعِ زیادی باشه، اما ... اگه جمعه برای نهار بیاین خونۀ ما، ما خیلی خوشحال می‌شیم. دخترای من و نوۀ من رو می‌بینین. ما، مخصوصاً دخترام، نمی‌ذارن حوصلۀ شما سر بره. هر دوشون ساز می‌زنن. خیلی هم خوب می‌زنن. شادی تو خونۀ ما حرف اول رو می‌زنه. همه همیشه مشغول جوک گفتنن.» و چون لبخند و سکوت مرد سالخورده را دید، آن را حمل بر موافقت کرد و ادامه داد: «خودم میام دنبالتون.»

    * من ... می‌دونین عادت ندارم. سال‌هاست تنها زندگی کردم و ...

مهرداد شهرستانی‌وار خندید و گفت: «دلیلی نداره که به این روش ادامه بدین.» و خودش از سماجتش تعجب کرد؛ آقای ایزدی هم همین طور.  فکر کرد شاید دوستِ سهراب او را پدروار دوست دارد و دلش نیامد جواب رد بدهد.

    * خوشحال می‌شم خانوادۀ شما رو ببینم. ولی این هفته نه. شاید یه وقتِ دیگه.

و از ذهنش گذشت که تا زمانی دیگر، مرد فراموش خواهد کرد. اما مهرداد با سماجت قراری برای هفتۀ بعد گذاشت. شماره تلفن و آدرس رد و بدل و داستان را خیلی جدی برگزار کرد. آقای ایزدی مدت‌ها بود چنین مهربانی‌هایی از کسی ندیده بود. ته دلش راضی بود که پس از مدت‌ها خانواده‌ای واقعی را خواهد دید. مخصوصاً خانواده‌یی را که شادی در آن حرف اول را می‌زند.

نوۀ آقای ایزدی بیست ساله بود و فارسی را نه چندان خوب و با لهجۀ غلیظِ تهرانیِ پوران حرف می‌زد. ظرف این مدت، آقای ایزدی فقط چهار بار او را دیده بود. همدیگر را خوب نمی‌شناختند.

البته آقای ایزدی فکر می‌کرد سهراب و فرنگیس هم او را نمی‌شناسند. برای مدتی می‌پنداشت تحت تأثیر نیش زبان‌های مادرشان، حتی او را دوست هم ندارند. آقای ایزدی با وجود رنجش از پوران، همیشه به او هم، حق داده بود؛ چه آن زمانی که اوایل ازدواج نخواسته بود همراه او به محل کارش بیاید و آن‌جا زندگی کند و چه زمانی که پس از بیست و هفت سال زندگی مشترک، به او گفته بود می‌خواهد پهلوی فرنگیس بماند و دیگر به ایران و نزد او باز نخواهد گشت. سعی می‌کرد او را به یاد نیاورد؛ اما یاد سهراب و فرنگیس دلش را به لرزه می‌انداخت.

آقای ایزدی، تقریباً همان وقت‌هایی که نوه‌اش دنیا آمده بود، وقتی دید پوران واقعاً می‌خواهد برنگردد، خودش رفت اروپا تا شاید بتواند او را راضی کند که برگردد؛ اما پوران جلوی فرنگیس و همسرِ فرانسویِ فرنگیس،  هر چند مرد چیزی از حرف‌های آن‌ها نمی‌فهمید، گفته بود: «ما هیچ وقت زندگی مشترکی نداشتیم. تو باعث شدی که سهراب ما رو بذاره و بره. تو باعث شدی ما پسرمون رو گم کنیم.» آقای ایزدی شگفت‌زده از این همه بی انصافی، حیران به او نگاه کرده و هیچ نگفته بود و فرنگیس به میان حرف مادرش پریده بود که: «مامان! این چه حرفیه؟»

    * یادت رفته؟ ترجیح می‌داد تو کمپ و میون کارگرا زندگی کنه، تا بیاد پیش زنش و بچه‌هاش!

و با خشم ادامه داده بود: «مگه چی می‌شد اگه کارت رو عوض می‌کردی و پهلوی خانواده‌ت زندگی می‌کردی؟ نه آقا! حالا دیگه خیلی دیر شده و من بر نمی‌گردم.»

آقای ایزدی آن روز برای چندمین بار فکر کرده بود: « تحمل مردی که به ساختن جاده این همه بها می‌ده، از عهدۀ هر کسی بر نمیاد.» ساعتی پس از این گفتگو، با وجود اصرار دخترش، به هتلی نقل مکان کرد و از آن زمان، دیگر پوران را ندید؛ اما در روزهای باقی‌مانده از سفرش، باز هم با فرنگیس به دنبال سهراب گشتند. این چندمین باری بود که آن دو به همۀ سازمان‌های بین‌المللی سر می‌زدند تا بلکه نشانی از سهراب بیابند.  اما هیچ سازمانی نمی‌توانست به آن‌ها کمکی بکند.

در راه بازگشت به تهران دلش گرفته بود. روی غم کهنۀ شش هفت سالۀ ناپدید شدنِ سهراب، ناراحتی ترک همسرش سوار شده و از همه بدتر، گناهِ رفتن سهراب به گردن او انداخته شده بود.

پولی که می‌پنداشت سهم همسرش از زندگی مشترک آن‌هاست، به وسیلۀ فرنگیس برایش فرستاد و دیگر سعی کرد به او فکر نکند.

    * آقای ایزدی دختر خانمتون هم نمی‌خوان برگردن؟

آقای ایزدی دلش لرزید، فکر کرد حتماً رنگش هم پرید. دلش پر می‌کشید تا فرنگیس را ببیند. اما چهار سال می‌شد که او را ندیده بود. کمی مکث کرد و گفت: «دخترم پاریس زندگی می‌کنه. محل کارش اون‌جاست. همون‌جا تشکیل خونواده داده و ... فکر نمی‌کنم دیگه برگرده.»

    * هیچ شما می‌رید دیدنشون، یا اونا میان دیدنِ شما؟
    * بله بله. چهار سال قبل این جا بودن. یک ماهی با هم گشتیم.

مهرداد سال‌ها قبل، از دوستانش شنیده بود که همسر آقای ایزدی او را ترک کرده و در اروپا زندگی می‌کند. با سادگی گفت: « آقای ایزدی چرا نمی‌رید پیش خانواده‌تون زندگی کنین؟ تنهایی سخت نیست؟»

آقای ایزدی فکر کرد چه قدر این مرد طبع روستایی دارد!

    * با هم تلفنی در تماسیم. همین هم غنیمته! قراره آخر اردیبهشت هم بیان این‌جا.

رابطۀ فرنگیس و پدرش بسیار صمیمانه بود. سال‌های اولی که سهراب با یک یادداشت کوچک، بدون ذکر هیچ دلیلی، غیبش زد، آقای ایزدی و فرنگیس هر جایی را که ممکن بود، سر زدند. نه صلیب سرخ جهانی و نه هیچ سازمان بین‌المللی دیگری از محل زندگی و نحوۀ زندگی سهراب با خبر نبود. هنوز هم فرنگیس ناامید نشده بود و به هر سوراخی که به نظرش می‌رسید، سرمی‌زد و یا هر وقت به طور تصادفی، یکی از دوستان سابق برادرش را می‌دید، تا می‌توانست پرس و جو می‌کرد و نتیجه را به پدرش گزارش می‌داد. اما افسوس که سال‌ها بود هیچ کس خبر جدیدی از او نداشت. سال‌های اول دهۀ هفتاد دو نفر از دوستان سابق سهراب که مقیم خارج از کشور بودند، جدا از هم به فرنگیس گفته بودند که سهراب مخفی زندگی می‌کند و با نام مستعار، با اعضای گروه‌های مختلف سیاسی تماس می‌گیرد و آنان را دعوت می‌کند به گروه او بپیوندند. همان وقت آقای ایزدی به فرنگیس گفته بود: «خیالِ خام!» و به دخترش نگفته بود که چه اندازه نگرانِ آن است که مبادا هفت خطی، از خامی او سوءاستفاده کند.

    * حالا که دختر خانمتون نمی‌تونن این جا زندگی کنن، شما برید با اونا زندگی کنین.

آقای ایزدی خندید و گفت: «نگران نباشین، من حالا حالاها خیال ندارم مریض و درمانده بشم. خودم مواظب خودم هستم.»

مهرداد عذرخواهی کرد و گفت که فقط برای احساس تنهایی این را گفته.

    * احساس تنهایی؟ من تازه می‌خوام یه کارِ جدید شروع کنم. کاری که باید یه عالم آدم دور و برم باشن.

و نگفت که ظرف سال گذشته، فقط توانسته دختر جوانی را بیابد که حاضر باشد زندگیش را پای این کارِ جدید بگذارد. به مهرداد نگفت که بزرگ‌ترها سرشان را تکان می‌دهند و تأیید می‌کنند، اما پا پیش نمی‌گذارند. نگفت که چه اندازه نگران است که خواسته‌اش را عملی نکرده از دنیا برود. نگفت که در نهایت، تصمیم گرفته مثل یک پروژۀ راه‌سازی، افرادی را برای این کار استخدام کند.

    * چه کاری هست؟
    * می‌خوام هر چی دارم، تمام ثروتم رو، صرف ساختن چندین هنرستان در نقاط دور افتاده بکنم. بررسی‌های اولیه شده و قراره ...
    * چه جور هنرستانی؟
    * فنی و حرفه‌ای. هستین؟

فرزانه آقائی پور

www.afarzaneh.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Farzaneh AghaeipourCommentsDate
نگاه
-
Mar 06, 2010
دختر جوان و مرغ فروش
-
Feb 24, 2010
جنگ پير با جوان
27
Feb 24, 2009
more from Farzaneh Aghaeipour
 
Majid

فرزانه خانوم........دنباله دارد؟

Majid


 

آخه اینم شد کار؟
به این باحالی و روانی مینویسی و...........همین؟
نصفه نیمه ما رو ول میکنی به حال خودمون که چی؟ د نباله دارد ؟
 یا ما خودمون باید از قوهء تخیلِ نداشته مون کمک بگیریم و «هر کس واسه خودش و به سلیقه خودش بقیهء داستان رو بنویسه و تموم کنه» ؟

یه موقعی بود که طبقِ روالِ رایج  تو  فیلم های «آوانگارد»ی  نمیتونستی حدس بزنی  که آنتراکت بین دو پرده هست یا راس راستی فیلم تموم شده!

تا اینجاش خیلی جالب نوشتی و این  قصهء برخورد دو نسل از جملهء اون....«از هر زبان که میشنوم نا مکرّر است» هاست!

بیشتر بنویس.....ممنون

 


mrlayl

Thank you, this is wonderful.

by mrlayl on

Well developed and written. You can feel the weight of the old man's sorrow. Is there more to come?