ایمانژا

سفرنامه برزیل


Share/Save/Bookmark

ایمانژا
by Firoozeh Khatibi
09-Jun-2008
 

From Firoozeh Khatibi's travel diary, "Safarnameye Brazil":

"ایمانژا"
Imanga

بعد از ظهر شب سال نوی میلادی 1985 زیر چترهای سفید و آبی در کافه ای در ساحل "کوپا کابانا" با ژانیک و دوستان او نشسته ایم. ناهار مفصلی سفارش داده ایم که قیمت آن با پیش غذا و سالاد و نوشابه ای از عصاره گیاهی بنام "گوارانا" از دو یا سه دلار آمریکایی تجاوز نمی کند و سه چهار نفر آدم گرسنه می توانند با خوردن آن حسابی سیر شوند. این غذا که از گوشت خرگوش و سبزیجات و برنج و لوبیای سیاه پخته و زیتون سبز تشکیل شده بیشتر با تاثیر از شیوه های آشپزی اروپایی از جمله "پرتغالی" تهیه شده است.

برزیل در سال 1500 میلادی توسط "پرتغالی ها" کشف شد. به همین دلیل هم در این کشور فرهنگ "پرتغالی" از هر جهت ارجهیت دارد. " آریستوکرات" های این مملکت اغلب به اصالت اروپائیشان می نازند هرچند توده مردم که به آنها به زبان پرتغالی "پو وو" می گویند به تبار بیشتر "آفریقایی" خود افتخار می کنند و با اینکه برزیل امروز کشوری مستقل محسوب میشود اما پرتغالی ها توانسته اند بزرگترین نفوذ فرهنگی را از راه زبان و آداب و سنن اروپایی این کشور در برزیل داشته باشند.

هرچند ما ایرانی ها امروز در همین لس آنجلس ترجیح میدهیم با بچه هایمان به زبان انگلیسی صحبت کنیم اما انگلیسی ها و فرانسوی ها و همین پرتغالی ها از صدها سال پیش تر به اهمیت حفظ زبان برای بقای فرهنگ پی برده اند. آنها طی قرون گذشته پیش از هر چیز دیگر ، زبان پرتغالی را در کشورهای تحت استعمار خود رواج داده اند. همین امروز بعد از سالهای طولانی که از استقلال "هند" می گذرد – زبان انگلیسی – هنوز هم زبان اول این کشور محسوب می شود. در الجزیره و بیروت و حتی ویتنام زبان فرانسه زبان رایج و معمول مردم است و در آنگولا از کشورهای قاره آفریقا – زبان اصلی مردم پرتغالی است!

در ایران بین رواج زبان فرانسه و انگلیسی بنظر می رسد کشمکشی وجود داشته است چون مدتی فرانسه بعنوان زبان بین الملی و مدتی بعد انگلیسی به همین عنوان در مدارس تدریس می شد! بسیاری از افراد با اغتشاشی که در نتیجه این کشمکش بوجود آمد از خیر یادگرفتن هردو زبان گذشتند !

من همین اواخر با خواندن کتاب "معمای هویدا" به قلم "عباس میلانی" به این نتیجه رسیدم که زبان فرانسه در ایران زبان "آریستوکرات " ها بوده است وهمانطور که قطب مخالف این آریستوکرات ها یعنی مردم کوچه و بازار بین خودشان زبان "زرگری" را ابداع کرده بودند که بتوانند بطور خصوصی در میان جمع صحبت کنند !– وزرا و وکلا و شاه و ملکه هم زبان فرانسه را در محاورات روزانه خود بکار میبردند که مبادا یکوقت خدای نکرده ، خدمه دربار یا مردم معمولی سر از کار آنها در نیاورند!

در برزیل ما هر چه از ایالات جنوبی مثل "سانتا کاتارینا" و "ریو دو ژانیرو" دورتر بشویم و به طرف شمال مسافرت کنیم متوجه میشویم که تاثیرفرهنگ و آداب ، ازجمله آشپزی به شیوه "آفریقایی" و استفاده از سبزیجات و ادویه های آن دیار در غذاها نمایان تر است. زبان و موسیقی محلی ایالت های شمالی برزیل هم بیشتر تحت تاثیر فرهنگ آفریقایی هستند تا اروپایی. بخصوص در ناحیه میانی برزیل در ایالتی بنام "باهیا" که در اغلب شهرهای آن فرهنگ و قومیت آفریقایی نفوذ چشمگیری داردو پایتخت این ایالت – "سالوادور" کاملا "سیاه " است.

بهرصورت امروز در ساحل "کوپاکابانا" ناگهان با رسیدن غذا – سه یا چهار پسربچه فقیر که پوستشان رنگ "کارامل " و "شوکولات" است با پاهای برهنه با یک کاسه خالی پلاستیکی به میز ما نزدیک می شوند. پسر بچه ها به زبان نا آشنای پرتغالی که برای من بی شباهت به یکی از همان ترانه های زیبایی که در شب های تابستانی در تراس خانه مان از رادیو تهران پخش میشد نیست چیزهایی می گویند که من حدس میزنم تقاضای غذاست!

پیش از آنکه بتوانم عکس العملی از خودم نشان بدهم دو سه نفر از گارسن های رستوران بطرف بچه ها می آیند و میکوشند تا آنها را با حالتی ملایم و دوستانه اما جدی از دور وبر رستوران دور کنند. این گارسن ها که اغلب برای پیدا کردن کار از دورافتاده ترین شهرهای شمالی برزیل به شهرهای بزرگی مثل "ریو دو ژانیرو" و یا "سن پائولو" می آیند احساس شفقت و سمپاتی خاصی برای بچه های گرسنه این شهرهای بزرگ دارند. برای اغلب آنها گرسنگی و فقرتجربه آشنایی است که مبارزه با آن به مفهومی برابر با دل کندن از خانه و کاشانه و خانواده و شهر و دیار برای بدست آوردن یک لقمه نان داشته است .

با نگاهم بچه ها را که حالا پراکنده شده و درحال دویدن هستند دنبال می کنم. بچه ها به سرپیچ خیابانی می رسند که سطل بزرگ زباله رستوران در گوشه آن قرار گرفته است. زن سیاهپوستی با دست ها استخوانی - لباسی رنگین و لچکی که پشت گردنش گره خورده به همراه یک دختر بچه چهار یا پنج ساله در داخل سطل بزرگ مشغول کند و کاوند. پسر بچه ها که با کاسه خالی نزدیک می شوند، زن استخوانی چند تکه گوشتی را که از میان آشغالدانی پیدا کرده با آنها قسمت میکند و در داخل کاسه می اندازد و باز به جستجوی خود ادامه می دهد. پسر بچه ها همانجا کنار خیابان می نشیند و به خوردن محتویات کا سه می پردازند و ضمن خوردن با هم شوخی می کنند و می خندند.

اشتهایم کور شده است! هرچند نمی توانم ادعا کنم که این اولین تجربه من در رویارویی با چنین فقری تکان دهنده است! دختر عمه ای دارم که در زمان محمد رضا شاه بعنوان معلم در یک مدرسه ابتدایی در "نازی آباد" از محلات جنوب شهر تهران به کار مشغول بود. صبح یک روز سرد زمستانی بچه ای سر کلاس به حالت تهوع می افتد و خون بالا می آورد. پس از درمان های اولیه و سئوالاتی که از مادر بچه می شود – مدیر و کارکنان مدرسه متوجه می شوند که مادر از شدت فقر هر روز صبح از کشتارگاه محله کاسه ای پر از خون گرم حیوانات سلاخی شده را بجای صبحانه به پنج فرزند بزرگ و کوچکش می خورانده است !

این حادثه کوچکی نیست آن هم در کشوری که در همان سالها درآمد نفتش به میلیاردها دلار می رسید. امروز هم وضعیت چندین برابر بدتر است. فقر و فحشا و بخصوص اعتیاد در ایران "جمهوری اسلامی" بیداد می کند. امروز در ایران تحت رهبری "محمود احمدی نژاد" که با قول "غذا برای همه" به ریاست جمهوری رسیده ، بیش از شانزده میلیون نفر زیر خط فقر زندگی می کنند و بیش از 200 هزار بچه خیابانی با پاهای برهنه در خیابان ها به دستفروشی و گدایی اشتغال دارند.

برزیل هم در موقعیت مشابهی قراردارد. وجود شکاف های طبقاتی بین ثروتمندان و مردم فقیر و زحمت کش و فسادی که مثل تمام کشورهای جهان سومی در دستگاه های دولتی غوغا می کند. سیاستمداران، قضات و نظامی ها خون مردم بیگناه را در شیشه های جاه طلبی و بی اعتنایی و حرص و آز خود می کنند و بنظر میرسد که بقیه افراد ملت در این مملکت را در مقابل یک لقمه نان خالی به اسارت کشیده اند. خیابانهای اصلی شهرهای بزرگ برزیل یعنی نزدیکترین نواحی به ساحل دریا درست مثل شمال شهر "تهران" زمان من به مردم مرفه تعلق دارد. مردم مرفه "تهران" امروز بنا بر گفته نوجوانی که نوروز سال گذشته ملاقات کردم از تمام مزایای زندگی و آزادیهای آن برخوردارند و حتی با سر بی چادر به کوچه و بازار و فروشگاه میروند، در زیرزمین های خانه هایشان نمایش مد ترتیب می دهند . خودشان آخرین مدهای"د الچه و گابانا" را می پوشند – آخر هفته ها جاده شمال را بند می آورند و برای تفریح پول بی زبان را به جیب تجار "لاس وگاس" شرق یعنی "دبی" میریزند. اما نمیدانم چرا من فکر میکنم این مردم یعنی اهالی شمال شهر تهران بصورتی شاید "مسخ" شده اند و تمام حساسیت های خود را ازدست داده اند و از همان زمانی که به بی قدرتی خود در مقابل حکومت معتقد شدند، ناچار خود را به دنیای مادی که رژیم در اختیارشان قرار داده است فروخته اند. جالب اینجاست که به این نوع مردم در زبان و فرهنگ غرب میگویند "کاپیتالیست "!

در ریو دو ژانیرو هم - در کوچه پس کوچه های پشت خیابان های گرانقیمت ساحلی و روی کوهپایه هایی که از آب و برق و فاضلاب در آن خبری نیست مردم فقیر و آس و پاس زندگی میکنند. این محلات به "فاولا" معروفند که ساده ترین ترجمه فارسی آن همان "حلبی آباد" خودمان است!

بخاطرم آمد که ده یا یازده ساله بودم که ضمن کندو کاو در کتابخانه پدرم که با در شیشه ای و قفل ظریف و کوچکی باز و بسته میشد به یک سری کتابهایی برخورد کردم که "کتاب هفته" نام داشت. قطع کوچک با جلد نرم مقوایی و کاغذ کاهی ارزانقیمت اما ین کتاب ها گنجینه های کوچکی بودند از برگزیده ای از بهترین آثار ادبی روز جهان و مجموعه ای از بهترین آثار ادبی کلاسیک. کتاب هفته که نمیدانم آیا "احمد شاملو" هم برای مدتی سردبیری آن را بعهده داشت یا نه ؟ ماهی یکبار چاپ میشد.

در همین کتاب هفته بود که بهترین ترجمه "شازده کوچولو" اثر معروف نویسنده فرانسوی "آنتوان دو سنت اگزوپری" را از "محمد قاضی" خواندم. در یکی از همین سالهای کودکی که این "کتاب های هفته" مونس و همدم بعد از ظهرهای داغ و طولانی تابستانی ام بودند چشمم در یکی از نسخه های آن به داستانی خورد بنام "آشغالدونی".

این داستان خاطرات یک مادر "زاغه نشین" برزیلی بود که آنرا روی تکه کاغذهایی نوشته بود و در واقع ماجرای زندگی او و سه فرزند خردسالش در یکی از "فاولا" ها یا "حلبی آبادهای" "ریو دو ژانیرو" بود که هرچند خاطرات او چیزی بیشتر از یادداشت های روزانه ساده یک زن کم سواد نبود ولی بعدها توسط یک روزنامه نگار برزیلی کشف شد و بچاپ رسید و در همانسال هم یکی از جوایز ادبی "پولایتزر" را از آن خود ساخت!

متاسفانه امروز نام نویسنده این داستان را فراموش کرده ام و هیچ دسترسی هم به این کتاب ندارم. چرا که آن کتابخانه و کتابهای آن هم همراه با خیلی از خاطرات آن زمان در زیر زمین خانه دوست و آشنا و اعضای فامیل زیر تلی از اموال و اجناس منقول و غیر منقول به دست فراموشی سپرده شده اند و یا آنکه پوسیده اند و شاید به گرد و خاک هایی تبدیل شده اند در دست باد!

اما "آشغالدونی" وصف حال زنی بود بنام "ماری ژوزه" که در یک اطاقک حلبی با فرزندانش زندگی می کرد. اهل خانه روی روزنامه های کهنه می خوابیدند و روزها برای یافتن غذا به آشغالدونی های محله زندگی مردم ثروتمند سر می زدند! زندگی "ماری ژوزه" خلاصه می شد در رفت و آمدهایش از "فاولا" به شهر در جستجوی روزنامه های کهنه و بطری خالی نوشابه و قوطی ها کنسرو که بعدا آنها را نزد شخصی با چند سکه ناچیز عوض می کرد اما این سکه ها هرگز پاسخگوی مخارج خانواده کوچک او نبود. "ماری ژوزه" در وقت بیماری فرزندانش از خرید دوا عاجز بود و در فصل بارندگی نمی توانست بچه های کوچکش را با روزنامه های کهنه گرم نگهدارد...

اما امروز بعداز ظهر یک شب سال نوی مسیحی است. جشن پر شکوهی در راه است و من خوشبختانه در زیر چترهای سفید و آبی رستوران زیبایی در "ریو" نشسته ام و می دانم عجالتا با کارد اعتباری سفید و آبی "آمریکن اکسپرس" هیچ وقت گرسنه نخواهم ماند!


------------

parvizkhatibi.com

فیروزه خطیبی پس از پایان دوره متوسطه و یک سال همکاری با فریدون رهنما، فیلمساز برجسته ایرانی در بخش تاتر تلویزیون ملی ایران – درسال 1974 به آمریکا مهاجرت کرد.

ضمن تحصیل در رشته فیلم و ادبیات انگلیسی در نیویورک ، در انستیتوی لی استراسبرگ به فراگیری فن تاتر و نمایشنامه نویسی پرداخت. پس از مدتی کارتجربی تئاتر و همکاری با گروه های مختلف تئاتری در نیویورک، با شرکت در اولین نمایش طنز سیاسی پدرش پرویز خطیبی بنام "حاجی مارمولک" که اقتباس آزادی از "تارتوف " مولیر بود به همکاری با او و اجرای چند نمایش در شهرهای مختلف آمریکا پرداخت. همزمان کار روزنامه نگاری را به همراه ترجمه آثار نمایشی نوین، به زبان فارسی ، با نوشتن نقد ادبی ، گزارش و مقالات طنز برای نشریات ایرانی آغاز کرد.

فیروزه اولین کار مستقل خود را در زمینه تاتر تجربی کودکان بصورت جشنواره ای در نیویورک بروی صحنه آورد و بعدها در سال 1996 در لس آنجلس در ادامه این کار به بازسازی و اجرای یک خیمه شب بازی کامل معروف به "شاه سلیم بازی" به شیوه سنتی آن پرداخت. درسال 1998 بچه های بهار را نوشته و کارگردانی کرد که هزاران نسخه از ویدیو و دی ویدی آن درجوامع مختلف ایرانی در سطح جهان بفروش رسیده است. در سال 1990 در لس آنجلس به گروه بازیگران "انستیتوی کلاسیک ویل گیر" پیوست و ضمن کار با این گروه و شرکت در چند نمایش از جمله "شب دوازدهم" و "دایره گچی" به همکاری با پرویز خطیبی و بازی در نمایش های "عروسی ایران خانم" ، " نان و عشق و گرین کارت" و "بزن بریم ایران" -یک طنز سیاسی درباره اوپوزیسیون ایرانی خارج از کشور ادامه داد و اجرای یک برنامه طنز هفتگی در تلویزیون امید ایران لس آنجلس را بعهده گرفت.

فیروزه از پایه گزاران "کانون تاتر" لس آنجلس است و درکار روخوانی آثار کلاسیک تاتر ایران با این کانون همکاری مستمر داشته است. در سال 1998 نمایشنامه تکنفره ای در رابطه با مسایل زن ایرانی – بمناسبت روز جهانی زن نوشت که در دانشگاه لس آنجلس بروی صحنه آمد. علاوه بر نمایش "ماه در آینه " داستان خیالی دلدادگی قمرالملوک وزیری و یک نوازنده ویولن که در فوریه 1999 در لس آنجلس برروی صحنه آمد ، نمایش "فروغ در تاریکی" به زبان انگلیسی و "شاهشکار" داستان رویارویی یک زن ژورنالیست با کشنده ناصرالدینشاه از آثار نمایشی دیگر او بشمار می رود. در پاییز 2001 فیروزه در نمایش " پرومته در اوین" اثر ایرج جنتی عطایی با پرویز صیاد همبازی شد و بمدت دوسال نیز برنامه "روی خط طنز" را در رادیو صدای ایران نوشته و اجرا می کرد.

فیروزه خطیبی هم اکنون بعنوان گزارشگر رادیو فردا در لس آنجلس به کار خبرنگاری مشغول است.


Share/Save/Bookmark

Recently by Firoozeh KhatibiCommentsDate
عمورافائل، استیون اسپیلبرگ و ...گوگوش
-
Aug 12, 2012
پیشبرنده ایده های نو
3
Jan 15, 2012
نقاش نورها
2
Jan 09, 2012
more from Firoozeh Khatibi
 
default

come on

by MRX1 (not verified) on

you want to make a point about poverty and capitalism go a head. apparently 99% of Iranian are communist but like to live in captialist environment! (notice he/she did not offer food or money to the starving kid)
Your story about a women who fed her kids in Iran with blood from slaughter house is total rubbish! what is with you people: you always have to add some thing to your stories to attack the government under the shah to some how make yourself intlectualy look supperior? what loosers...


Azarin Sadegh

Child of the Dark by Carolina Maria de Jesus

by Azarin Sadegh on

Hi,

Yes, I remember the story you talk about published in "ketabe hafteh" a long time ago. I used to read them in Iran and I think it is the story you are looking for.

It is so sad and heartbreaking and I love its simple style of just stating the facts and so let the reader imagine the pain.

By doing a simple google search i found it on an old Amazon page:

"...As the single mother of three young children, supports her family by picking through garbage for paper and scraps to sell. They live in a cardboard and wood-scrap shack in a Brazilian slum called the "favela" where there is no plumbing and one public cold-water spigot is the only clean water source for several hundred people. Carolina wants her journal to document the lives "favelados" are forced to live.

"July 24 I got up at 5 o'clock to carry water."

She often understates:

"June 18 Today it dawned raining. Yesterday Vera spit two worms out of her mouth. She has a fever. There is no school today in honor of the Prince of Japan."

Carolina de Jesus is a poet of intense dignity without physical or spiritual nourishment.

"July 15 Today is the birthday of my daughter Vera Eunice. I can't give her a party for this would be just like trying to grab ahold of the sun with my hands. Today there's not going to be any lunch."

Thanks fro reminding me of this moving story!  

Azarin


default

poor people

by royal (not verified) on

why didn't you give them some food


default

Touching!

by Maryam Hojjat.ph.d (not verified) on

Thanks for your very touching story of your trip. It was very awakening in the world of obliviousness.