عمو سیروس

عمو سیروس و بابا همیشه می خندیدن


Share/Save/Bookmark

عمو سیروس
by آدم گلابی
06-Feb-2008
 

عمو سیروس همکلاسی دایی ها بود ولی درسش که تموم شده بود با یکی از همکلاسی هاش عروسی کرده بود و رفته بود شمال یک باغچه خریده بود تو یک مدرسه درس می داد سبزی می کاشت و مرغ و خروس و بوقلمون نگه می داشت

بابا می گفت چه آدم لطیفی

دایی جون بزرگه می گفت عجب خری

دایی جون کوچیکه هیچی نمی گفت

دایی ها آدم های سیاسی مهمی بودن

من عاشق عمو سیروس بودم

تابستونا عمو سیروس ما رو دعوت می کرد شمال

ما برای همه جوجه ها و مرغ و خروس ها و بوقلمون ها اسم می ذاشتیم

و تابستون سال بعد الکی می گفتیم آهان این همون خورشید خانومه اون که آقا نوک سیاس

صبح ها از زیر مرغ ها تخم مرغ بر می داشتیم هی نیمرو می خوردیم

هی دریا می رفتیم و توی آب دریا جیش می کردیم و غش غش دور از چشم مامان باباها می خندیدیم

عمو سیروس و بابا هی برامون کتاب می خوندن و قلقلکمون می دادن و باهامون کشتی می گرفتن

فریبا جون که زن عمو سیروس بود هی میرزا قاسمی می پخت

مامان عمو سیروس یه ماهیایی می پخت که ترش بودن و کله شون به تنشون چسبیده بود و آدم رو می ترسوندن

بعد هی به عمو سیروس نگاه می کرد می گفت قوربان پسر زندگیمه والا

عاشق کباب ماهیه

ما راه می رفتیم به جوجه ها می گفتیم قوربان پسر قوربان دختر غش غش می خندیدیم

عمو سیروس یک پسر چهار ساله داشت

اسمش کاوه بود

من وقتی داشتم یواشکی جیش کردنشو نگاه می کردم فهمیدم که اِ ایستاده هم می شه جیش کرد

ولی هر چی تمرین کردم نشد که نشد

کلی طول کشید تا فهمیدم یک کارایی هست که فقط پسرها می تونن بکنن

مثلا ایستاده جیش کردن

کلی از اون روزا گذشت

دایی ها هنوز با آدم های مهم رو قایم می کردن یا خودشون قایم می شدن

یکی از دایی ها داشت می رفت خارج

ما مثلا نمی دونستیم

چون بچه بودیم دهنمون لق بود

عمو سیروس رو گاه گاه می دیدیم

عمو سیروس و بابا تخته بازی می کردن و برای هم خط و نشون می کشیدن و هر کی می باخت مجبور بود ظرف ها رو بشوره

آخرش هم همیشه با هم ظرف ها رو می شستن

عمو سیروس و بابا همیشه می خندیدن

کلی از اون روزا گذشت

اوضاع به قول دایی جون بزرگه خر تو خر شده بود

دایی جون شناسایی شده بود و دیگه نمی شد دوستاشو قایم کنه

مادربزرگ هی دعا می خوند

پدربزرگ هی راه می رفت و زیر لبی فحش می داد

دایی جون یک بار که حسابی گیر کرده بود زنگ زد به عمو سیروس

گفت چند تا از دوستای مهمشو می فرسته خونه عمو سیروس که قایم شن

عمو سیروس یک خر لطیف بود

اون ها تو خونه عمو سیروس قایم میشن و بعد فرار می کنن

هر کی از یک جا سر در میاره

سوییس هلند فرانسه سوئد

عمو سیروس ولی قایم نمی شه و فرار نمی کنه

صبر می کنه تا بیان در خونه اش رو بزنن و بگیرن ببرنش

دایی جون بزرگه وقتی فهمید کله اش رو گرفت وسط دو تا دستاش

گریه هم کرد یواشکی فکر کنم

بابا وقتی فهمید بلند بلند گریه کرد

مامان رو مبل از حال رفت

پدربزرگ رفت بیمارستان چون قلبش گرفت

مادربزرگ لپش رو چنگ زد و رو اون یکی مبل از حال رفت

دایی جون کوچیکه دیگه ایران نبود

فریبا جون و مامان عمو سیروس تا یک سال براش غذا و لباس می بردن زندان

بعدش فهمیدن عمو سیروس رو فردای روزی که گرفته بودن تیربارون کردن

با سی نفر دیگه

پنج صبح

دایی جون بزرگه الان با دولت قراردادهای گنده می بنده و پول های گنده در می یاره

دایی جون کوچیه رفته یک جای سرد دور و با هیچ کس حرف نمی زنه و هی مولانا می خونه وگلهای رنگارنگ گوش می کنه

کاوه ازدواج کرده ماما می گه یگ گاوداری گنده داره

فریبا جون دیگه ازدواج نکرده و ماما می گه انگار به زور می خنده همیشه

اگه برین تو اون کوچه باریک پر از درخت های خوشبو تو اون شهر ساحلی

یک پیرزنی دم در یک خونه نشسته به هر مرد جوونی که رد می شه می گه قوربان پسر زندگیمی والا کباب ماهی برات پختم سر اجاقه

راحت بخواب عمو سیروس

چیزی عوض نشده


Share/Save/Bookmark

Recently by آدم گلابیCommentsDate
شیطان های من
2
Jun 08, 2008
نامه برای ناظم دبیرستانی ام
6
Jun 05, 2008
من و باد و یاد
1
Feb 13, 2008
more from آدم گلابی
 
Nazy Kaviani

A familiar tale

by Nazy Kaviani on

Thank you for your poignant piece, Golabi Jan. Though it is the same story, everyone has a different version of it, unique as the person who was at the center of it. It was refreshing and equally sad to hear a young person's recollections of what happened to her family. It was sweet, honest, and well-written. Thank you.


Majid

BALAA MEE SAR !

by Majid on

Short, sweet and .....Baa Haal.

Keep writing please.


default

TEE GHORBAN.......

by maziar58 (not verified) on

what a short & sweet essay
mine or yours are very similar
good luck


default

Like it....

by Anonymous5 (not verified) on

I like your story. I wonder how close to reality is it for you?


default

not just one generation's story

by Kija (not verified) on

Thank you for this sweet poem. This is the story of all the children who witnessed the changes in Iran, never quite able to make sense of it as it was happening, and perhaps even now. I have experienced it too. You said it so well.


default

wtf?

by thunder (not verified) on

full of grammatical errors.... wtf?


default

yuck....a story about

by Anonymous2435345 (not verified) on

yuck....a story about chapees? those morons


default

This is perfect!

by Dardmand (not verified) on

Thanks this is perfect!