خسرو جان شاید از نوشتن این کلمات تعجب کنی چون همدیگر را نمی شناسیم و با هم رفت و آمدی نداشته ایم و هیچ وقت حتی ننشسته ایم تا با هم یک چای بخوریم ولی ما در جایی دور با هم نسبت داریم و من از تو دو خاطره خوب دارم که آن را به یادگار از تو نگه در ذهنم نگه داشته ام و نگاه خواهم داشت.
اپیزود اول: خسروی خسروان
خسروی خسروان، من و تو، با کمی پس و پیش، جز این که از یک دانشکده عبور کرده باشیم هیچ پیوندی نداریم. پس دانشکده بود و تئاتر بود و دانشکده هنرهای زیبا بود و صادق هدایت روزی در آنجا کار کرده بود و شما بعدها به دانشکده پای گذاشته بودید و دپارتمان تئاتر بود و رئیس دپارتمان در آن سالها بهرام بیضایی بود.
خسرو را در زمان دانشجویی ام به صورت دانشجو ندیدم. گه گاه سری می زد و چای در چایخانه ی زیر پله با آقا نجفی و یا در تریای دانشکده.
آیا گاهی به هم سلام گفته ایم؟ - این را یادم نیست. آهسته و آرام و بدون جنجال و نمایش بود و مثل برخی از دانشجویان هر چیزی را تبدیل به سیرک و مسخره بازی و دست انداختن این و آن نمی کرد. پس همیشه حضوری صبوری و آرام و شکیبا داشت خسرو.
خاطره اولم برمی گردد به دیداری در پیش و یا در آنتراکت و یا در پایان اجرایی از برشت در یک حیاط یک مدرسه. تابستان پنجاه و هفت بود. من تازه از اولین سفرم به اروپا برگشته بودم و موهایم را کوتاه کرده بودم و پیراهن مردانه و آبی بلند پدرم را با شلوار جین پوشیده بودم. آن شب در حیاط آن مدرسه، چندتایی از بچه های دانشکده هم بودند و تانیا (همسر سابق ات) هم بود و تو هم بودی. با هم سلام و علیک کردیم و تو از من تشکر کردی و من هاج و واج ماندم که چرا؟ و تو گفتی برای این که در غیابت تانیا را تنها نگذاشته ام. تو و تانیا برای مدتی از هم جدا شده بودید و حالا دوباره صلح و صفا و زندگی با هم را از سر گرفته بودید و درست است که من بی هیچ پرسشی، در سال گذشته دقایقی صلح جویانه را در نمایش ها و فیلمها، در همراهی با تانیا گذارانیده بودم ولی ظرافت فکرت مرا به حیرت انداخت.
خسرو جان من در دورانی می زیستم که جوانان دور و برم فاقد چنین ظریف اندیشی و چنین درکی از انسان و انسانیت بودند. با جوانی دوست بودم که شانس آوردم با او ازدواج نکردم. راه می رفت و مدام به جیگرم نق می زد. آنقدر به موهایم ایراد گرفت که من رفتم و برای این که خیال همگی راحت شود موهایم را کوتاه کردم و فاتحه بر موهای بلند افشان ! آنقدر به لباسهایم که جلف هم نبودند ولی مثل خود آن روزهایم راحت و آزاد و جوان بودند ایراد گرفت که دیگر مرتب شلوار جین و یک بلوز گشاد که مال پدرم بود را می پوشیدم او هر لحظه از تمام نشانه های زنانگی که دامن و لباس و موی بلند باشد مرا با تحقیر دور می کرد و هیچ در جهت آرامش و یا شادی من گامی برنمی داشت.
خسرو جان بگذار اینجا برایش اسمی بگذارم و مثل دفتر خاطرات دخترانه از "او"ی بی نام استفاده نکنم. آره اسمش را می گذارم "کیخسرو". کیخسروی من از جنسی دیگر و دنیایی دیگر بود. کیخسرو مرتب نق می زد و غر به جیگرم و با هر دختری که دوست بودم آنقدر از او بد می گفت که مرا از همه بریده بود. آخرین گام: میلش به بریدن من از خانواده ام بود.
کیخسرو نقشه اش این بود که چون پدرم به اندازه کافی با من مهربان نبوده است بهتر است از خانه فرار کنم و با هم برویم به خوارزم و با خانواده ی او در کله پزی زندگی کنیم. این آینده ی من بود از دید کیخسرو! کیخسرو هرگز نیندیشید که رابطه عاطفی من با مادر و خواهرانم خیلی قوی و بنیادین است و هیچ دلیلی ندارد که من از آنها ببرم و جدا شوم و ارتباطم را با آنها قطع کنم و با او بروم و در کازرون با قوم و طایفه ای سیرابی فروش هم کاسه و هم کرسی شوم!
یک بار به من گفت که هرگز به من نخواهد گفت که دوستم دارد و بیخود منتظر نباشم.
تنها باری که مهربان شد، آن بار بود که با زوجی دوست بود و زیاد به خانه شان رفت و آمد داشت. یک روز جمعه که به خانه ی آنها را رفته بود فردایش به من گفت: "هر وقت یکی را با زنش می بینم یاد تو می افتم." این نهایت حساسیت شاعرانه و عاشقانه ی کیخسروی من بود. دریغ از یک کلمه ی مهربان!
هر بار که راجع تفاوت سلیقه هایمان حرف می زدم. می گفت: "این قدر می زنیمت تا درست بشی!"
تن خواهرش همیشه کبود و تن همسر برادرش که زنی ساکت و افسرده بود هم سیاه بود و لهیده.
دفعه آخر که از خانه دوستش آمده بود چیزی را برایم تعریف کرد که شاید باور نکنی. گفت: "من با این زن و شوهر خیلی دوستم. دیروز "مسی خانوم" به من گفته الان تو با ما این طور مهربونی، بذار زن بگیری اون وقت ما رو یادت می ره!" و حالا کیخسروی من با تاج کیانی مردانگی اش از من تقاضایی داشت. گفت:" بهش گفتم هیچ این طور نیست، من زن بگیرم اولین کاری می کنم زنم را می یارم اینجا تا دست شما رو ببوسه!" بعد رو کرد به من و گفت: "یادت باشه من به "مسی خانوم" قول دادم!"
من هیج دلیلی نمی دیدم که بروم دست یا پای "مسی خانومی" که نمی شناسم را ببوسم و کنیزی اش را بکنم. قول داده بود که داده بود، اصلاً بیخود به جای من قول داده بود. خسرو جان من در چنین روزها و درگیر چنین آدمهایی بودم که تو از من به خاطر معاشرت با تانیا تشکر کردی و با رفتارت به من یادآور شدی که هنوز انسان هست و هنوز مردانی وجود دارند که ظریف فکر کنند و شعور انسانی داشته باشند و توان درک تنهایی روح آدمی در لحظات سخت را به این زیبایی بیان کنند.
پس از آن لحظه بود که تو در ذهنم شدی "خسروی خسروان"! و کیخسرو؟ خوشبختانه انقلاب شد و اوضاع شلوغ پلوغ شد و در نتیجه ازدواج و به دست بوس "مسی خانوم" رفتن، پاک منتفی شد و من از چنگ کیخسرو گریختم تا در جای دیگری به دام "خسرو پرویز" بیفتم.
اپیزود دوم: خسروی شیرین دهنان
دومین خاطره به خودم مربوط است و تقریباً برخورد نزدیک است از نوع سوم. در همان دانشکده اتفاق افتاد. تریای دانشکده بود و تو در میز بغلی نشسته بودی و این بار علیرغم ظاهر آرام ات بحثی پرشور در مورد شعر داشتی که در محدوده شعر هم ماند و من در میز بغلی صدایتان را می شنیدم و بی اختیار بحث تان را دنبال می کردم و این برای من شد خاطره ای خوب از خسرو شیرین دهنان. حالا چرا؟
- چرایش را برایت می گویم. بسیاری از پسرهای دانشکده که ادعای نویسندگی و طبع لطیف و شاعرانه داشتند در برخورد با ما دختران تبدیل به لمپن ها و پسر حاجی های غریبی می شدند که هیچ بحثی با آنها شروع نمی شد و بحث در نطفه ی خود می مرد و ما فقط منبع الهام و یا وسیله ای برای رفاه و آرامش آقایان محسوب می شدیم. بسیاری از آنها پس از بیست یا حتی سی سال زندگی در آمریکا و اروپا باز همان لمپن باقی مانده اند و با یک دست قلم به دست می گیرند و دست دیگرشان یا توی تنبان خودشان است و یا خزیده در تنبان دیگری! در یک چنین شرایطی است که نگاه تو در آن روز را به خوبی به یاد دارم چرا که نگاهی بسیار ظریف و انسانی و برابری خواهانه بود. چیزی ناب و نادر! شنیدنش حس خوبی داشت ای خسرو شیرین دهنان! همین!
اپیزود سوم: خسروی هامون
خسرو جان دیگر بعد از انقلاب تو یا تانیا را ندیدم. تانیا را دیگر چرب و چیله در نمایش ها و فیلم های حزب الهی ها بر روی آفیش های "ننه خزیره" و یا "اشرف یکه" می دیدم که هیچ میل دیدنشان را نداشتم و ندیده ام ولی تصویر تانیا در "ننه خزیره" در نزدیکی های "تالار رودکی" که حالا "تالار وحدت" شده را هر بار هنگام عبور از خیابان حافظ می دیدم و بر قلبم سنگینی می کرد.
هیچ خبر نشدم چه وقت برای همیشه از هم جدا شدید و بعد بالا و پایین های زندگی بود تا به فرانسه آمدم و ماندم تا تابستان شصت و هفت؛ که بازگشتم به ایران، مصادف شد با کشتار زندانیان سیاسی در زندان! از آن سال به بعد، هر تابستان هر طور شده می آمدم تا ... تا مادرم زنده بود وطن هم بود و می آمدم.
سال شصت و هشت، فیلم هامون گل کرده بود و همه از خسروی هامون حرف می زدند و در فکر دیدن "خسروی هامون"، یک روز داغ تابستانی، با فرح دخترخاله ام که شیفته نقاشی و سینماست و دور پزشکی را خط کشید و رفت دانشکده هنرهای زیبا گرافیک خواند؛ با هم رفتیم و فیلم ات را دیدیم. هنوز داغدار مرگ فجیع فرید بودیم ولی مرگ هامون را هنوز به چشم ندیده بودیم.
فیلم هامون (بخش اول) ۳۷ دقیقه
و هامون (بخش دوم) ۳۷ دقیقه
و هامون (بخش سوم) ۳۹ دقیقه
۱/ خسروی آکتور در هامون:
دوستی از هم دانشکده ه ای های قدیم زنگ زد و راجع تو حرف می زدیم. می گفت: "مهستی یادت باشد توی فیلم هامون، خسرو زنش را می زند و حتی می رود تا او را بکشد و فیلم خیلی ضدزن است." به او گفتم: "تو چند تا فیلم ایرانی سراغ داری که ضدزن نباشد؟" - بله، فیلم ضدزن بود ولی تو ضد زن نبودی.
خسرو، تو با همان صدای پر از بغض و دستهای مضطرب و آشفتگی درون بر نقش سوار می شدی و انسان درون را نشان می دادی و گمانم راز موفقیت تو در این بود و نه در نقش ها. تو علیرغم نقش ها همیشه انسانی مضطرب با بغض و صدایی شکسته می ماندی و همین باعث می شد که انسان ها تصویر خود را در تو پیدا کنند و دوستت بدارند. تو آکتور بودی!
بحث تفاوت ایفای نقش برای بازیگر و آکتور بحث عمده ایست! خسرو تو آکتور بودی و نه فقط بازیگر! بازیگر بودن هیچ بد نیست، خیلی هم خوبست! آنتونی هاپکینز در نقش دکتر در فیلم "سکوت بره ها" بدون این که مژه به هم بزند نفس ات را می گیرد. بازیگرهایی چون الک گینس و یا پیتر اوتول در هر نقشی مثل مار، پوست می اندازند. خسرو، تو فقط بازیگری نبودی که خود را به دست نقش و کارگردان بسپارد ! تو به دسته آکتورها تعلق داری. آکتورها، بنابه تعریف آلن دلون کسانی هستند که علاوه بر ایفای نقش با خود چیزی دارند که به سینما می آورند و به نقش اضافه می کنند. مارلون براندو و یا آلن دولن کسانی هستند که همیشه نقش منفی بازی کرده اند ولی سخت محبوب بودند چون با خود "آنی" داشتند که به سینما آوردند.
۲/ خسروی شاعر در هامون:
در ادبیات مدرن ایران، تا پیش از پدیده ی ادبیات زنان، تصویر زن به درستی ساخته و پرداخته نشده است و غالباً تصاویری که پیش از این از "زن" در ادبیات دیده ایم، جامع و واقعی نبوده است. عموماً مادر فداکار و رنج کشیده، تصویر متعالی و پاک زن را به ما می نمایاند و زن روسپی، تصویری شهوانی و وقیح از زن پلید به ما نشان می داد.
احمد میرعلایی این مسئله را بدین گونه تحلیل می کند: " البته سیر زن از لکاته به اثیری نفرین ادبیات ما بعد از هدایت بوده است و تاکنون کمتر در ادبیات معاصر دیده ایم که زنی درست و حسابی ساخته بشود؛ مگر شاید تا حدودی در "سووشون"، آن هم به این سبب که نویسنده زن بوده است. و طرز تلقی اکثر نویسندگان ما از زن همین دو قطب لکاته و زن اثیری بوده است... توی جامعهء ما، احتمالاً یک جوان ایرانی اولین زن را که لخت دیده، مادرش بوده و با وجود این همه مناهی، این میل شدیداً سرکوب شده تا دوباره زن را در روسپی خانه کشف کرده و این بچه های اسیر انگارهء مادر، به سبب همین امیال سرکوفته، اغلب در آنجا هم احساس بیچارگی می کردند و راه چاره را در آن می جستند که زن را در دو قطب اثیری و لکاته شقه کنند... در این ملک، نسبت به زن خیلی بد قضاوت شده" (احمد میرعلایی، "از بورخس تا کیمیایی"، در مجموعه مقالاتی در نقد و معرفی آثار مسعود کیمیایی)
با "هامون" سینمای ایران از لحاظ شخصیت پردازی وارد فاز جدیدی شد. وجود افرادی که لات و رقاصه نبودند و دنیای ذهنی و مشکلات خود را داشتند؛ زنان و مردانی که شعر می خواندند و کتاب حمل می کردند و نقاشی می کردند و می نوشتند و تز می گذارندند و در مورد "ابراهیم" تحقیق می کردند و خواسته بودند دنیایی تازه بسازند و نشده بود. مهشید نقاش بود و مدام پای دیگ و یا توی آشپزخانه نبود. خسرو، حمید نویسنده و شاعرپیشه بود و در اوج ویرانی، و در حالی که داشت بار خود می بست، شعری از شاملو را بر زبان می آرود. مهشید و حمید هامون، نماد نسلی بودند که از انقلاب، انقلابی شکست خورده، مانند زناشویی شکست خورده و تشکل دونفره ی از هم پاشیده شان، گذشته بودند و هر دو ویران بودند. سیلی خسرو به مهشید، حمله و کتک کاری شان بر بالای پشت بام و در پایان با اسلحه ای رفتن برای کشتن همسر و یار دیرین، نهایت غرق شدن و سقوط آرزوهاست.
تصویر مردی که مدام کتاب حمل می کند و کاغذهایش را باد می برد، تصویر مردی که در حالی که مشغول اثاث کشی و حمل کارتن هایش است و شاملو می خواند، تصویر مردی که به معشوقه و یارش کتاب هدیه می دهد. تصویر زنی که که دارد توی رنگها می پلکد و سعی می کند با تصاویری آبستره دنیایی را شرح دهد. تصویر زنی که لباس عروسی را و تور عروسی را از سر می کند و فریاد می کشد، سگ دو ها و دوندگی ها بی وقفه مهشید و حمید، مجموعه ای از تصاویری هستند که زوج جدید و روشنفکر و هنرمند را به سینما می آورند.
هامون باعث می شود که خسرو را کشف کنیم و خسرو باعث می شود دست و پا زدن های حمید هامون را در دریاچه نمک و برهوت دریابیم. همه اش برهوت بود خسرو! و در این قحطی انسان و امید، ما خود را در هیئت مهشید و حمید بازمی دیدیم. سعی کرده بودیم دنیایی دیگر بسازیم و نشده بود و نمی شد، پس ویرانش می کنیم و از نفس می بریم در دریاچه ای از نمک!
خسرو جان تو با خودت تصویری را به سینمای ایران آوردی که پیش از تو وجود نداشت و بودن و دیدنش را مدیون تو هستیم. چهره ی حساس و انسانی و مرد عاشق در هامون که بر خشونت سنتی و موروثی غلبه می کرد، دیدن مردی که در وداع نهایی با مادرش اشکهایش را فرو می خورد، زن و مرد را شیفته می کرد چرا که واقعی بود و انسانی بود و از خودمان بود. برای همین است که محبوب و ماندگار شدی! فکر می کنی چند زن، زنانی که هرگز کلامی شاعرانه از دهان همسر و یا پدر و یا برادرشان نشنیده اند با دیدن تو در حال شعرخوانی در هامون برای منشی اداره، اول هاج و واج مانده اند و بعد شیفته ات شده اند؟
خسرو جان، مرا با لجن نگاران زمانه کاری نیست، از ایام دور می دانستم که اعتیاد داری، اعتیادی که به خواری و خفت ات منجر نشد و انسانیت را از تو نگرفت. اعتیادت نشانه ی حساسیت روحی ات بود برای فراموشی تا نبینی در چه روزگار شومی به سر می بریم و "با این همه از یاد مبر! ای قلب در به در، که ما، من و تو انسان را رعایت کرده ایم/ خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود" اعتیادت بهانه ایست برای لجن نگاران زمانه که در تابستان بیستمین کشتار زندانیان سیاسی، موضوع را عوض کنند و سنگینی هر مشکل اجتماعی را بر دوش فرد بیندازند! گویی که خسروی خوبان با آن همه خوبی و انسانیت در بهشت برین زیسته است! خسرو جان، کوچکی و زبونی و کوته فکری این افراد را به بلندنظری و بزرگواری خودت ببخش! هنوز چهره ی واقعی خود را در آینه ندیده اند! نگرانت نیستم چرا که تو را ماندگار می دانم. ماندگار، نه مانند جایزه ای از جانب هیئت دولت، بلکه همچون هنرمندی محبوب در دل مردم کشورش! در آن مرز و بوم، در "سرزمین قدکوتاهان"چه کشیدی تو خسرو؟ یادت همیشه زنده و ماندگار باد ای خسروی شکیبا!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مطالب پیشین: سفر بی بازگشت خسروی خوبان/ به یاد خسروی خوبان/ لینک مطالبی در مورد خسرو شکیبایی در سایت بالاترین (صدا + عکس + فیلم + مقاله + گزارش + مصاحبه)
Recently by Mahasti Shahrokhi | Comments | Date |
---|---|---|
رود خانه ای از شعر | 3 | Sep 10, 2012 |
محبوب و مردمی | 4 | Jul 31, 2012 |
در غیبت آن غول زیبا | 63 | Jul 23, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Very nice
by Reader2 (not verified) on Wed Sep 24, 2008 08:25 AM PDTWhat a nice piece.
For all the grotesque misogyny and mostahjan parts of our culture, there is a kind of Iranian man whose dignity, compassion and generosity of spirit is unparllaled. It's good to know that Khosrow Shakiba was one.
Where there is one extreme is also where the opposite is found. We have seen a great deal of the ugly extreme of Iranian culture, may we live to see the blossoming of the other side.
خسرو
امیر کبیر در حال استخاره که آیا آسپرین بخورد یا نخورد (not verified)Tue Sep 23, 2008 07:24 PM PDT
نام بت من ز غایت حسن و صفا
سی بیست نهاده بر سر سرو
که منظور شاعر همان "خسرو" است، چه در حروف ابجد اگر عدد 30 راضرب در عدد 20 کنید نتیجه آن که عدد 600 است در حروف ابجد برابر با حرف "خ" میباشد. پس اگر حرف "خ" را بر سر لغت "سرو" نهیم میشود "خسرو". و حالا اگر یک بار دیگر شعر را بخوانید متوجه خواهید شد.