مونیک واقعی بود، یعنی هست

- آه مهستی، من یه سرطان کوچولو دارم.


Share/Save/Bookmark

مونیک واقعی بود، یعنی هست
by Mahasti Shahrokhi
02-Sep-2008
 

امروز درست دوازده روز است که از مونیک بی خبرم و همین نگرانم می کند. باید پیش از این که خیلی دیر بشود این مطلب را در موردش بنویسم.

تا پیش از این جریانات اخیر، یعنی تقریباً تا دو سال پیش مونیک به قول ایرانی ها یک دختر "همه چی تمام" بود.

اول از همه: خوش هیکل بود، مونیک دختر بلندبالایی با اندامی متناسب بود،

دوم: شیک بود. مونیک با موهای بلند خرمایی و اندام کشیده اش، خوش لباس هم بود، بیشتر اوقات مینی ژوپ می پوشید و ساق ها و ران های کشیده و خوش تراش خود را در جوراب شلواری های نقش دار در معرض نمایش می گذاشت.

سوم: مونیک هنرمند بود. مونیک آرشکیت و نقاش بود یعنی هنوز هم هست. مونیک در رشته معماری تحصیل کرده است ولی نقاشی را بیشتر دوست داشته و تابلوهایی با طرح های آبستره می کشید، یعنی می کشد یعنی امیدوارم هنوز بتواند نقاشی کند.

چهارم: خانواده دار و اصیل. مونیک از یک خانواده ی اصیل فرانسوی بود، یک خانواده کامل، یعنی مونیک پدر و مادر و یک خواهر داشت ولی تنها زندگی می کرد.

پنجم: دارا بود. مونیک آپارتمانش مال خودش بود و بعدها فهمیدم به غیر از آپارتمان ویلایی هم در جنوب فرانسه در کنار دریا دارد و کلبه ای در کوهستان.

دوستان زیادی داشت و همیشه خوشرو و شاد بود و یا ظاهراً این طور به نظر می رسید. دورانی که مادرم سخت بیماربود، مونیک خیلی با من مهربان بود، می گفت: من که نمی توانم مادرت باشم ولی فکر کن خواهرت هستم! غصه نخور جانم! بیا با ما تا باهم بریم "پاری پلاژ"!

آن تابستان مونیک دوبار مرا دعوت کرد تا با او و دوستانش به پیک نیک "پاری پلاژ" برویم. "پاری پلاژ" یعنی این که شهرداری پاریس برای افرادی که توانایی مالی ندارند تا در تابستان به "وکانس" بروند، خیابان کنار رود سن را می بست و با یک کم ماسه و شن و نخل و قایق و چتر ساحلی در کنار رود سن فضایی ساحلی و پلاژ مانند به وجود می آورد و مردم در تابستان می توانستند بروند آنجا و حمام آفتاب بگیرند. محل کار ما، به "پاری پلاژ" دور نبود و هیچ کدام مان اهل روزها رفتن به کنار سن برای خود را برنزه کردن نبودیم یعنی وقتش را نداشتیم ولی شب پس از کار می توانستیم برویم کنار رود و هوایی بخوریم.

"پاری پلاژ شبانه ی ما" به همت مونیک عملی شد، هر کس با خود غذایی آورده بود که با بقیه تقسیم می کرد و آنجا بود که با دوستان متنوع و مختلف مونیک که از ملیت های گوناگون بودند آشنا شدم. مونیک سرزنده و پر نیرو و زندگی بخش بود. برای منی که مدام زندگی از عزیزانم می گریخت، خنکای باد شبانه در کنار سن در آن تابستان گرم، زندگی بخش بود. اگر مونیک در آن شب و در آن دوران سیاه نبود، هیچ نسیم خنک و روح بخشی دریافت نمی کردم.

همان شب متوجه کیفیات نهفته ی مونیک شدم. داشت به چند جا تلفن می زد تا ببیند کی چطور می رسد و کجا بیاید، دیدم همه شماره تلفن های ده رقمی روی موبایل را از حفظ است! وقتی تعجبم را بیان کردم، یکی از دوستانش، اریک گفت: حالا کجایش را دیدی؟ اگر بدانی مونیک روسی بلد است بیشتر تعجب می کنی! از مونیک پرسیدم: راست می گوید؟ همانطور که مشغول تلفن بود به سادگی گفت: آره! گفتم: برای چی؟ گفت: "آخه پدرم ریاضیدان بود و می خواست من هم ریاضیدان بشوم، برای همین ریاضی یاد گرفتم و برای همین بلدم چطوری اعداد را حفظ کنم. تکنیک دارد. پدرم می گفت: همه ی ریاضیدان ها باید روسی بلد باشند و برای همین زبان روسی یاد گرفتم ولی من نقاشی را دوست دارم و ریاضیدان نشدم و رویاهای پدرم نقش بر آب شد." و موبایل به دست، به رود سن نگاه کرد و خندید. دلم برایش سوخت، با این همه کیفیت و هنر، باز هم پدرش به او افتخار نمی کرد. بعدها بیشتر تعجبم را برانگیخت، وقتی فمیدم در الجزیره متولد شده و عاشق مصر است! مونیک از معدود فرانسویانی است که بلد است اسمم را درست و راحت تلفظ کند و همین به من حسی خوب و خانگی می دهد.

این اواخر باغی پر از درختان میوه در نقطه ای خوش آب و هوا خرید که در حال تعمیر خانه ی باغی اش بود. باغ برای من یعنی شکوفه های آلبالو و گیلاس و بادام و بوی خوش سیب و هلو و درختان بیدمشک! یعنی همان چیزهایی که در سفرهایم در کودکی در گذرگاه های تویسرکان و نهاوند دیده ام. دره هایی پر از شکوفه های ریز صورتی! باغ یعنی رویش و زندگی و میوه دادن و بوی خوش و طعم معطر و مطبوع عرق بیدمشک در شربت های خنک تابستان. مونیک پر از زندگی بود، یعنی هست. از آن به بعد، هر وقت با مونیک حرف می زدیم، من با اخلاق لری ام مرتب از چند و چون درخت های باغش پرس و جو می شدم مونیک به من می گفت: "وقتی آنجا روبراه شد بایست بیایی به باغم."

گاهی هم به من می گفت: "بیا کنار باغم، یک باغ بخر! آن وقت دیگر تنها نیستم"

و منی که حتی مالک یک سانتیمتر از کره زمین نیستم با تعجب به او می گفتم: پولم کجا بود؟

و مونیک با سادگی کودکانه ای می گفت: باغ خریدن که پول نمی خواد، از بانک قرض می کنی و وام می گیری و بعد به مرور وام را می پردازی و باغ می خری دیگه.

مونیک همیشه مثل یک پروانه با نوعی سبک سری از روی مسایل و وقایع سهمگین می گذشت و با سادگی و طنزی غریب با پیشامدهای بزرگ روبرو می شد آنقدر با سبکسری از کنار وقایع و زندگی می گذشت که هیچکس متوجه عظمت فاجعه نشد، حتی خودش!

آهان! یک بار آمدم خانه، از مونیک پیامی داشتم که نزدیکی های باغش، ملکی را می فروشند و تابلوی اعلان فروش زده اند و او نمره تلفنش را براداشته و از من می خواست به آن بنگاه زنگ بزنم و باغ را بخرم! با مونیک این طوری بود که نمی شد فهمید چی و چطور می گذرد! با مونیک غیرواقعی، واقعی می شد و واقعیت باورنکردنی به نظر می رسید.

از دو سال پیش شروع شد. مدتی بود که می گفت هیچ چیز از گلویش پایین نمی رود و نمی تواند زیاد غذا بخورد. بعداً می گفت چند کیلو وزن کم کرده و چون غذا نخورده، نای راه رفتن ندارد. یک بار گفت: خواسته مثل خرگوش هویجی را به نیش بکشد و نتوانسته! و بعد خندید و اضافه کرد: هویج گلویم را می خراشید و می سوازاند! با وجود گرسنگی از خوردنش منصرف شدم. بعدتر می گفت حتی سوپ و ماکارونی از گلویش پایین نمی رود و خیلی ضعیف شده است. دکترش به او بلیدین (حریره) یا غذای نوزاد پیشنهاد داده بود و مونیک برای چند روزی خوشحال بود که یک چیزهای خوشمزه و لطیفی مثل غذای بچه ها پیدا کرده که از گلویش سر می خورد و پایین می رود و حالا می تواند نای راه رفتن داشته باشد تا به سر کار بیاید.

روزی که در ساعت تنفس، داشتیم توی اتاق استراحتگاه مان، داشتیم چای یا قهوه می نوشیدیم و از قضای روزگار جمع دوستانه مان جمع بود، مونیک برگشت و خطاب به همگی مان گفت که فردا می رود برای آزمایش. و ما زود گفتیم: خب پس دیگه خیالمان راحت می شود؟ و مونیک گفت: نه چون باید سه هفته صبر کنیم تا جوابش مشخص بشود و من انگار با شنیدن کلمات "سه هفته" انگار زنگ خطری توی مغزم به صدا درآمده باشد کمی وا رفتم. یاد دوستم میریل افتادم که چند سال پیش، او هم غده ای داشت و آزمایش سه هفته ای سرطان! آزمونی که از آن سالم بیرون نیامد! سه هفته! در این سه هفته به انسان چی می گذرد؟ در این سه هفته چه فکرها که به مغز بیمار و اطرافیانش هجوم نمی آورد؟

دیدیه با آن طنز تلخ اش به مونیک گفت: پس ما را یادت نرود، منظورم در لیست وارثان است. یا خانه ی ییلاقی و یا ویلای کنار دریا... دوستی با ما را فراموش نکن!

متوجه شدم که هر کدام از ما خطر را حس کرده است و هر کدام به سبک خود، سعی دارد به وقایع بخندد تا مثل مونیک با سبکسری از کنار مسایل سهمگین عبور کند.

بوشرا همکار مراکشی ام، (نامش از "بشارت" می آید و من توی فکرهایم "مژده" صدایش می زنم) بوشرا یا "مژده گفت: منو بذار توی لیست آپارتمان!

و مونیک با همان سبکسری همیشگی گفت: بچه ها شما خیلی نامردید! چرا هیچکس از نقاشی های من چیزی نمی خواهد؟ انبار زیر شیروانی و آتلیه ام پر است از تابلو!

پرسیدم: کی جواب آزمایش را می گیری؟ بعد به او گفتم: پس من بهت زنگ می زنم ببینم چی شده؟

یادم می آید که سه شنبه ای در ماه نوامبر ۲۰۰۶ بود که قرار بود جواب آزمایش را بگیرد، و وقتی در روز مقرر زنگ زدم چون در آن تاریخ مونیک در مرخصی استعلاجی دراز مدت بود و دیگر به سر کار نمی آمد، با همان سبکسری برگشت و به سادگی گفت: آه مهستی، تویی؟ ها؟ آره من یه سرطان کوچولو دارم در ناحیه اوزوفراژ! Oesofahage))

در آن موقع، من احمق در حالی که مثل توم سایر که جای قلبش را نمی دانست چون درسش در علم اشیاء به آنجا نرسیده بود و گلی که بکی ثاچر برایش پرت کرده بود را گذاشت روی دلش! من هم دقیقاً نمی دانستم این "اوزوفراژ" لعنتی چیست و کجاست؟ و چطور نوشته می شود تا از توی دیکسیونر پیدایش کنم، در حالی که مرتب تکرار می کردم:"درست نیست! عادلانه نیست!" ناگهان زدم زیر گریه و این مونیک بود که در آن شرایط تسکینم می داد: نه! نگران نباش! من نمی میرم! به خاطر تو! به خاطر تو سعی می کنم که زنده بمونم و من خود خواه، به خاطر خودم زر زر می کردم چون باز داشتم یکی از خواهرانم را از دست می دادم.

من خودخواه بودم و به تنهایی خودم فکر می کردم و در آن لحظه هیچ به بیماری و معالجات وحشتناک و دوران دردناکی که مونیک در پیش داشت فکر نکردم. آن روز من خیلی خودخواه بودم و او آنقدر محکم و بزرگوار که در آن شرایط باز او بود که با خوشرویی مثل خواهری با من مهربان بود و به من می رسید و تسکینم می داد.

- آه مهستی، من یه سرطان کوچولو دارم.

برای این که حالیم بشود این "اوزوفراژ" یا "مری" چی هست و سرطانش چگونه است مجبور بودم به یک دکتر آشنا زنگ بزنم. عمو جوادم هم خودش و هم همسرش آلمانی اش اریکا، هر دو پزشک بودند، هر دو سرطان گرفتند! و عموجواد دو سال پیش، درست یک هفته پس از مادرم درگذشت. دیگر عموجوادی در کار نبود که به مونیخ زنگ بزنم و از او بپرسم. اریکا هم دیگر نمی دانم هنوز زنده است یا نه. نمی خواهم بدانم. نمی خواهم یک نفر دیگر را از لیست آدرس ها و دفتر تلفنم خط بزنم. پس کی؟ آزاده؟ ولی آزاده رفته بود دنبال عشق و نبایست در چراگاه عشق، مزاحمش شد. بگذار تا با خیال راحت مانند خری در چمن، در بستر گشاد عشقش غلت بزند و هیچ به سرطان زندگی که کم کم مانند مواد مخدر و افیون و کوفت و زهر مار مردم را می کشد فکر نکند. بگذار آزاده خانم در هپروت افیون و عشق و علف غلت بزند! مزاحم آزاده و عشق خرکی و علفی اش نشدم.

آخرش از پاریس به ملایر زنگ زدم و از دخترخاله ام فرزانه پرسیدم تا به زبان ساده ی لری به من توضیح بدهد که این چه جور بختکی است که به جان مونیک افتاده است. فرزانه با همان مهر و ادب عمیق برایم توضیح داد که سرطان مری خودش را زود نشان نمی دهد و معمولاً سخت است ولی همیشه باید امیدوار بود. الان دو سال می شود که فرزانه نازنین و مهربان هر وقت به ایران تلفن می زنم حال مونیک را می پرسد و چند و چون بیماری اش جویا می شود و آخرش تاکید می کند سخت است ولی باید امیدوار بود.

- آه مهستی، من یه سرطان کوچولو دارم.

مونیک معتقد است که نوشیدن چای داغ باعث سرطان گلویش شده است و هیچ قبول نمی کند که در شرق همه چای داغ می نوشند و سرطان نمی گیرند و حرفش اصلاً علمی نیست. هراز گاهی به ما می گوید من همیشه چای داغ دوست داشتم و دارم و هر وقت چای داغ می نوشیدم گلویم می سوخت و همان وقتها می گفتم که یک روزی بر اثر چای داغ سرطان گلو می گیرم! هیچ نباید با مونیک وارد این بحث شد که حرفت علمی نیست. مونیک پر از واقعی و غیرواقعی است و این حرف هم جزیی از این مجموعه ی غافلگیرکننده ی وجودی اوست.

مونیک درست مثل تابلوهایش است. آبستره و بدون اندام گرایی، خودش هم زنی مدرن است و از سنت گرایی پرهیز دارد. مونیک پر حرف نیست و تابلوهایش هم مجموعه ای از ازدحام اشکال و خطوط نیست. مختصر و مفید حرف می زند. بیشتر تابلوهایش در ابعادی بزرگ است؛ خودش هم بلند نظر است و وسعت نگاهش تا دور دست هاست. البته تابلوهای کوچک هم دارد، گاهی به سادگی و سبکسری چیزی را می گوید، و آن حرف ساده را در یک جمله و گاه در یک کلمه بیان می کند ولی همان حرف ترا به فکر می اندازد و به مرور به وسعت و عمق کلامش پی می بری.

تابلوهایش هم مثل خودش، ناگهان با یک لکه خون، واقعیتی مهیب را برملا می کند که ممکن است به نظر برخی فقط رنگ سرخ ساده باشد. تابلوهای آخرش پر از رنگ سرخ بود. میل به زیستن و از کف دادن خون و نیروی زندگی. سرخی انار! بعضی جاهای تابلوهایش طوری است که انگار چیزی بوده ولی پاک شده، خودش هم هنگام گفتن بعضی چیزها، یک هو درز می گیرد. خیلی چیزها را نمی گوید و یا لازم نمی بیند بگوید، پس یک ذره اش را و یا بخشی از آن را بیان می کند. تابلوهای آخرش در نمایشگاه، سرخ و خونین بود ولی نشاندهنده ی تلاش او برای ماندن و حک کردن چیزی بر روی تابلو بود. میلی برای ماندن و میلی تحقق نیافته و شتابزده و ناکام برای نقش کردن بخشی از زندگی کوتاهش که دارد دردناک و خونین می شود.

سرطان غده ایست که با کشف شدن، ناگهان بیدار می شود و میل به رشد و نمو پیدا می کند و زود دور برمی دارد. در ابتدا، کم کم پیش رفت و به سختی غذا می خورد. بعد از دوره ی اول شیمی درمانی، سرطان کم کم پیش رفت و دیگر به سختی حرف می زد. بعد از دوره ی دوم شیمی درمانی، سرطان کم کم پیش رفت و راه تنفس اش را می بست. سرطان کم کم پیش رفت و کم کم باورش شد که سرطان بیماری ساده ای نیست که بتوان از آن سالم بیرون آمد.

وقتی پروژه جراحی اش را برایمان تعریف کرد، با ناباوری به هم نگاه کردیم. جراحش می خواست معده اش را به کل، و بخشی از روده اش را دربیاورد و با بخشی از روده برایش مری دیگری بسازد و بعد به جای مری آسیب دیده و سرطان زده ی فعلی، به گلویش پیوند بزند! وقتی به دیدنش رفتم با سبکسری همین را برایم توضیح داد و وقتی چشمان گشادشده از تعجبم و قیافه ی متحیرم را دید از روی میز پرونده پزشکی اش را آورد و نشانم داد و دیدم جراحش توی پرونده، عین همین طرح را نقاشی کرده است. از آن لحظاتی در زندگیم بود که نمی دانستم قاه قاه بخندم و یا های های گریه کنم. هاج و واج مانده بودم و نگاهم رفت روی مونیک و اتاقش و دور و بر. مثل همیشه شیک و پیک بود ولی لاغرتر و نحیف تر از همیشه. چین های ریزی دور چشمش پیدا شده بود ولی آبی چشمانش درخشنده بود و پر فروغ. یک اشارپ اناری بر دور گردنش، چشمان فیروزه ای اش را بهتر نشان می داد. روی میز کنار پرونده پزشکی، موهای بلندش را به شکل گیسویی روبان زده، با روبان های اطلس صورتی ملایم تزیین کرده بود و گذاشته بود.

- آه مهستی شیمی درمانی مو را از بین می برد، نمی خواستم موهایم کم کم بریزند. برای همین رفتم و موهایم را کوتاه کردم. بعداً موهایم دوباره بلند می شود.

از کدام بعد حرف می زد؟

مرا به یاد میریل می انداخت. میریل هم وقتی سرطان گرفت و با جراحی خواستند غده را از تنش بیرون بیاورند از یک "بعدهایی" خرف می زد که نشانه ای از امید بود. میریل هرگز از روی تخت عمل بلند نشد. غده با عمل جراحی، مثل بمبی در تن میریل منفجر شد. میریل چندی پس از عمل گفت خیلی خسته است و هر وقت حالش بهتر شد خبر می دهد تا بروم به دیدنش و بهتر است دیگر به بیمارستان نروم!

آن گیسوان بریده ی مونیک از روی میز، مثل دست بریده ای، زنده بود و هی به من اشاره می کرد: بیا! بیا! باز هم اینجا بیا!

پیش از رفتن به بیمارستان، مونیک در خانه یکی از دوستانش نیکل، میهمانی داده بود تا با همه خداحافظی کند و آخرین غذای زندگیش را بخورد.

- آه مهستی، بدون معده دیگر بایست مثل پرنده غذا بخورم. کم کم.

آن روز شیک و پیک در یکی از مینی ژوپهایش همراه با جوراب شلواری کلفت، باز هم ساده و زیبا و بلند بالا بود و علیرغم هوای بهاری، چون مرتب سردش می شد، کت پشمی بلندی به تن داشت. دوستانش زیاد بودند و هر کس از غذا یا شیرینی یا سالاد، چیزی با خود آورده بود و در نتیجه روی میز پر بود از خوردنی های متنوع از پنج قاره! موقع دسر دیدم کمی شیرینی خورد چون یکی از دوستانش، کیک گردویی پخته بود و مونیک تکه ای از آن کیک گردویی را برداشت، مکثی کرد و بعد آن را در دهان گذاشت و هم زمان با بستن دهانش، چشمانش را هم بست. انگار داشت آخرین تکه و یا بازمانده ی همه ی سهمیه ی زندگی اش را یک جا می بلعد.

رفتم بیمارستان سر بزنم، مونیک نبود! چقدر خوشحال شدم که شنیدم عمل جراحی مونیک انجام نشده است! پیش از عمل، جراح نتیجه آزمایشات را دیده بود و پشیمان شده بود و جراحی را لغو کرده بود. سرطان پیش رفته تر از آنی بود که جراح فکرش را می کرده و در نتیجه نمی توانسته با استفاده از روده، برایش مری ای به آن وسعت بسازد. چراحی را لغو کرده بودند، سرطان از جراحی و بی معده شدن و بی روده شدن نجاتش داده بود ولی حالا چه چیزی مونیک را از سرطان نجات می داد؟

مونیک همان روز از بیمارستان تاکسی گرفته بود و به خانه برگشته بود ولی نه، سر راه توقف کرده بود و سری به یکی از دوستانش در آن حوالی زده بود و بعد ژاک خود را به آنجا رسانده بود و بعد هر سه به یک رستوران هندی در حوالی خانه ی مونیک رفته و آنجا شام خورده بودند. ژاک دوست و گالریست مونیک بود. مونیک برایم گفته بود که سه سالی با ژاک زندگی کرده ولی حالا فقط با هم رفیق اند. ژاک را شب قبل از عمل جراحی کذایی که انجام نشد در خانه ی نیکل، یکی از دوستان مونیک دیده بودم. فکر می کردم مسن باشد ولی مسن نبود. ژاک مرد جوانی بود با موهای مشکی و چشمان درشت مشکی و چهره ای بی نهایت مهربان. ژاک می توانست همسر خوبی برای مونیک باشد و حیف؟

مدتی پس از لغو جراحی، باز شیمی درمانی را از سر گرفت و بی رمق تر از پیش شد.

- آه مهستی، همه اش منتظرم تمام بشه تا بروم وکانس و کمی استراحت کنم.

چی تمام بشود مونیک؟ کدام تعطیلی و وکاسن؟ مگر تو در مرخصی استعلاجی نیستی؟ کجا می خواهی بروی؟ پیش از این گفته بود هوس پیک نیک کرده است و چون نمی تواند به جاهای دور و یا کنار سن بیاید روزی در حیاط بیمارستانی که برای شیمی درمانی می رود همگی با هم به پیک نیک خواهیم رفت چیزی که هرگز میسر نشد.

- آه مهستی، دلم می خواهد بروم به سمت خورشید، به سرزمینم: مصر!

دلخور شد که از مصر خوشم نیامده و دیگر مشتاق دیدن مصر نیستم و سفرم به مصر پر است از خاطرات بدی که از مردم مصر دارم.

- آره خب حق داری. مردمش یک کم مردرند. یک کم پولکی. یک کم کلاهبردارند... مثل همه جا! آه می دانی؟ - بیشتر علتش فقر است. آره مردهایش هم خیلی هیز اند. آره خب خیلی کنه اند! ولی خب مهستی معبد کارناک! ایزیس! اوزیریس!

قیافه اش دمغ شد از این که فقط مصر باستان را دوست دارم و رویای من، یک رویای باستانی است و از مصر امروز که از هر گوشه اش صدای مسجدی بلند است و به زحمت در خیابان هایش زنی بی حجاب می بینی، گریزانم.

"کم کم"، "یک ذره"، "کوچولو"، اینها از کلمات مونیک است. او با استفاده از این صفات، زهر هر چیزی را می گیرد و به آن تخفیف می دهد تا از عظمت سهمناک واقعه بکاهد. در آن دوره، یعنی پس از دوره ی دوم شیمی درمانی، برای مدتی سرطان به مرخصی رفت و مونیک با استراحت و زیر سایه ی دوستان، صدایش را بازیافت و جانی گرفت.

یک بار در این دوران با معشوق کنونی اش که از او با نام "مون شری"یاد می کرد به موزه آمد و تابلوهای آبستره را دید و سخت مشتاق دیدار چند تابلوی "برام وان ولد" و "رابرت رایمن" بود. حیرت کرد که مطالب بکت را در مورد "برام وان ولد" خوانده ام. گفتم: "به خاطر بکت!" و مونیک گفت" :به خصوص به خاطر بکت بایست حتماً نقاشان آبستره را بشناسی و از همه مهم تر "برام وان ولد" را!"

سرحال و سالم به نظر می رسید اما این "مون شری"اش، مرد مسنی بود به شکل هویج پلاسیده که راستش او را برای مونیک هیچ نپسندیدم. ژاک و مونیک خیلی به هم می آمدند و ژاک مهربان است و در شبهای شیمی درمانی می رود و کنار مونیک می ماند و آخر حالا مونیک با این هویج پلاسیده چکار دارد؟

حواسم به هویج پلاسیده ای در کنار مونیک بود و فراموش کرده بودم که غده خفته در گلویش پیشرفت کرده است! غده لعنتی با رادیوتراپی و اشعه درمانی، رشد سریع تری پیدا کرد. به ناچار یک پروتز هفت سانتیمتری در گلویش کار گذاشتند تا نفس بکشد و غذا بخورد.

- می دونی یک لوله است از جنس پلاستیکی که برای عمل جراحی پستان استفاده می کنند. هفت سانتی متر است. سخت است چون عادت ندارم و مرتب سرفه می کنم.

وقتی آخرین بار به دیدنش رفتم، مثل همیشه شیک بود و در لباس بی آستین تابستانی، بازوهای نحیفش را دیده می شد. دامن شلواری گشاد و بلندی پوشیده بود که لاغری ساقه ها و ران هایش را می پوشانید. شال حریری به گردن بسته بود که جای لوله را گردنش نبینم. از راه نمایشگاه اش رفته بودم دیدن خودش. اول تابلوهایش را دیده بودم و حالا خودش را. با هم چای خوردیم و شکلات. مثل همیشه خوردن و نوشیدن برایش سخت بود و حالا وقتی جرعه جرعه چای یا آب می نوشید به خاطر لوله ی هفت سانتیمتری در گلویش صدای قورت قورت آب را مثل قلیان شنیده می شد. یک جایی شال از روی گردنش سرید و زود با سرعت گردنش را پوشانید و غر زد. شال زعفرانی و چشمان فیروزه ای! مونیک رنگها و تقابل آنها را خوب می شناخت.

- این لوله معلوم می شه. هیچ حواسم نبود.

منظورش لوله ای بود که برای تزریق شیمی درمانی در بالای پستان راستش کار گذاشته بودند.

- دیگه بدنم را سوراخ سوراخ نمی کنند. از همین جا محلول را به داخل می فرستند.

و من یاد بدن سوراخ سوراخ مادرم در بیمارستان افتادم و به فکر فرو رفتم و درست گوش ندادم و نصف حرفهای مونیک را نشنیدم. نگاهش به جایی در روبرو یا به کمد و یا روی فرش بود و می گفت:

- بد نبود. یک کارهایی کردم. یک جاهایی دیدم. بالاخره بد نبود. زیاد خالی نبود. هر چی خواستم دنبالش رفتم. به دنبال عشق تا مصر رفتم. می توانست بهتر باشد... ولی همین هم بد نبود.

یک چیزهای دیگری هم گفت که یادم نیست یعنی درست گوش ندادم چون روحم رفته بود پیش مادرم در بیمارستان و داشت به تن سوراخ سوراخ او نگاه می کرد.

یادم نیست چه وقت، ولی همان روز بود که از او پرسیدم: مونیک چرا با ژاک ازدواج نکردی؟ ژاک خیلی خوب است! زوج خوبی می شدید!

مونیک گفت: ژاک نمی توانست با من ازدواج کند او یهودی است و من کاتولیک! سه سال با هم زندگی کردیم ولی او خیال ازدواج نداشت و هیچ چیز جدیدی هم اتفاق نمی افتاد.

- چی می خواستی اتفاق بیفتد؟ یک زندگی معمولی؟ ازدواج و بچه ها؟ همین که با او خوب و خوش بودی کافی نبود؟

- آه مهستی دیگه نمی دونم. من همیشه توی زندگیم دنبال عشق پر شور بودم و تو هم مثل مادرم از یک شعله ی گرم ولی دایمی مثل اجاق حرف می زنی! آره با ژاک دوران خوبی داشتم. اتفاقاً چند روز بهش پیشنهاد کردم حالا بیاد با هم ازدواج کنیم تا از من ارث ببرد. قبول نکرد. با خودم گفتم پس به مهستی می گم تا بیاد و با هم قرارداد پکس ببندیم که یکی از شما از من ارث ببرد.

قرارداد پکس، قانونی است که چند سال پیش به تصویب رسید و طبق این قانون همجنسگرایان می توانند در اموال هم شریک باشند و از هم ارث ببرند و یا از موقعیت اقامت هم برخوردار بشوند.

- ها مهستی؟ تو چی می گی؟ کی به کیه؟ فقط برای این که ارث ببری؟ حالا که خانواده ات را به کل از دست دادی و کشورت را! حالا که همه چی به باد رفته؟ اینطوری حداقل از من ارث می بری؟ ها مهستی؟

هیچ یادم نیست دقیقاً چی گفته ام. البته که من هم مثل ژاک پیشنهادش را رد کردم تا به خودش بیاید و باز امیدوار بماند و باز زنده بماند تا از اموالش استفاده کند. زنده بماند تا شاید روزی با هم به باغش برویم. محبت و سخاوتش مثل همیشه چشمانم را پر آب کرد. باز در آن روز و در آن شرایط مونیک به فکر من بود. آیا این نوع دوستی بهتر از روابط سنتی و اجباری خانوادگی نبود؟

آن روز مونیک تا دولا می شد درد داشت. آب می خورد درد داشت. غذا یعنی تا سوپ یا چیزی نرم می خورد، درد داشت. نفس می کشید درد داشت. همیشه درد داشت. همان شب خواب دیدم بالای سینه ام دستگاهی است که به من فشار می آورد و نمی گذارد بخوابم، خوابم آنقدر واقعی بود که الان مطمئن نیستم فقط یک خواب بوده باشد، به هر حال، غلت زدم و با کلافگی دستگاه را کندم و بیرون کشیدم و انداختم آن طرف اتاق و همراه با دستگاه یک سری رشته های پلاستیکی و یا رگهای کلفت هم از سینه ام خارج شد و کنده و بریده شد! بالای سینه ام سوراخ بزرگی حفر شده بود ولی من دیگر درد نداشتم بنابر این گرفتم خوابیدم!

این اواخر مونیک توی تلفن به سختی می توانست حرف بزند. آخرین بار که برای نمونه برداری سرطان به بیمارستان رفته بود آنقدر درد داشت که نشده بود و به خانه برگشته بود.

- آه مهستی خیلی درد داشت و نشد!

- نمی شد با سوراخ کردن گلو، نمونه برداری کنند و بعد بخیه بزنند؟

- نع! من اجازه ندادم که که گلویم را سوراخ کنند.

البته چند هفته بعد رضایت داد که گلویش را سوراخ کنند و از غده نمونه برداری کنند. سرطان خیلی پیشرفت کرده بود. از وقتی که غده بزرگتر شده، دیگر مونیک تلفن ها را جواب نمی دهد. قرار بود به من خبر بدهد که چه موقع مناسب است تا به دیدنش بروم و برایش شکلات و راحت الحلقوم ببرم. پیش از آزمایش نهایی، زنگ زد و گفت پیامت را گرفتم ولی لوقوم برام خوب نیست. پر از قند است ولی قند هیچ برایم خوب نیست.

- و شکلاتها؟ شکلاتها بی قند است، ولی عالی است. اگر خوشت نمی آید و یا نمی توانی شکلات بخوری پس بگو چی می خواهی تا برایت بیاورم.

- نه. همان شکلات خوب است. اما باشد برای بعد! الان خسته ام ولی آخرای هفته باهات تماس می گیرم.

و تماس نگرفت و هیچ نمی خواهم فکر کنم که چرا تماس نگرفته. نع! شکلات ها را می گذارم توی یخچال و برایش نگه می دارم و منتظر تلفنش و بهبود حالش می مانم. می خواهم یک بار دیگر صدایش را، صدای مهربان و انسانی اش را بشنوم.

امروز وقتی همسایه طبقه سوم را دیدم و گفت حالش خوب است و برایم روزی خوش آرزو کرد، فوری به یاد مونیک افتادم و ناگهان چیزی مثل مشعل توی فکرهایم روشن شد. همسایه طبقه سوم، چند سال پیش سرطان گلو داشت و رفت عمل کرد و حنجره اش را به کل درآوردند. همسایه طبقه سوم زن کوچک اندام و بیصدایی با موهای برفی است. او با آن صدای بیصدا و موهای برفکی، یک بار به من می گفت هیچ نفهمیدم چرا محکوم به سرطان شدم! منی که آزارم به هیچکس نرسیده! و من به او توضیح دادم:"سرطان یک محکومیت الهی نیست بلکه یک بیماری ناشناخته است." برای حرف زدن با همسایه طبقه سوم ناچارم روبرویش قرار بگیرم تا حرفهایش را لب خوانی کنم. کر نیست فقط صدا ندارد ولی هنوز زنده است. باید حتماً به مونیک بگویم که همسایه طبقه سوم متاسفانه دیگر صدا ندارد ولی زنده است و بیصدا هم می شود به زندگی ادامه داد.

امرروز دوازده روز است که مونیک هیچ خبری از خودش نداده، به خانه که می رسم شماره اش را می گیرم و روی پیامگیر یک بار دیگر برایش پیام می گذارم و تاکید می کنم اگر حرف زدن برایش سخت است پس لطفاً یک پیام با ایمیل برایم بفرستد. دوازده روز است که منتظر خبری از جانب مونیک هستم. چیزی گلویم را می فشارد. بسته راحت الحلقوم هایی که برایش سوغات آورده بودم را باز می کنم و یک راحت الحلقوم در دهانم می گذارم. طعمی شیرین همراه با بوی گلاب در دهانم پخش می شود. هنوز منتظر پیامی از جانب مونیک هستم. مونیک به من قول داده بود که به خاطر من زنده بماند، شما که شاهدید مگرنه؟<


Share/Save/Bookmark

Recently by Mahasti ShahrokhiCommentsDate
رود خانه ای از شعر
3
Sep 10, 2012
محبوب و مردمی
4
Jul 31, 2012
در غیبت آن غول زیبا
63
Jul 23, 2012
more from Mahasti Shahrokhi
 
default

Ghalbam guereft

by Anonymous1.1 (not verified) on

I had a friend like Monique, her name was Mary and she was as beautiful as Monique...putain de cancer ...


default

This was Beautiful. Thanks!

by Anonymous1 (not verified) on

This was Beautiful. Thanks!