لیوان خون

لورکا در طرف دیگر ایستاده بود تا من و نرودا راحت قدم بزنیم


Share/Save/Bookmark

لیوان خون
by hadi khojinian
29-Jul-2008
 

لیوان خون بر سر صبحانه ی آقا هر روز به همراه نان و کره و پنیر و مخلفات دیگر آماده است . هر روز ساعت شش و نیم صبح برادر بزرگ از خواب بیدار می شود دستی به سر و شانه اش می کشد . برادر کوچک به آرامی صورتش را می شوید تا خماری صبح ذهن آشفته اش را به یغما نبرد! رنگ خون امروز با دیروز و با فردا همیشه فرق خواهد داشت .سالهای دور فقط چای بود و تکه ای نان و پنیر ولی حالا اوضاع به کلی فرق کرده .لیوان های پر از آب میوه تاثیر خودش را از دست داده و خون تازه شجاعت شروع روز را به برادر بزرگ عطا می کند بی هیچ واهمه و دل واپسی!

دفترچه ی یادداشتم را از روی گنجه صیقل خورده از روغن برمی دارم .سالهای گذشته را ورق می زنم به بیست سال قبل بر می گردم به روزهای داغ تابستان به روزهایی که در همه ی اتاق ها را قفل کرده بودند. هوای مانده از چند روز قبل فاسد شده بود .بچه ها را با خود می بردند و دیگر کسی برنمی گشت .جای خواب بیشتر شده بود فضا برای قدم زدن در اتاق دو در یک باز شده بود . پتوها را به گوشه ی اتاق برده بودم تا برای قدم زدن فضا شکار کنم .

ساعت پنج صبح ساعت دلهره آور! ساعت خروج از تابوت !آقای نرودا با عصا در اتاق قدم می زد . تکه تکه شعر به روی دیوار می نوشت . لورکا در طرف دیگر ایستاده بود تا من و نرودا راحت قدم بزنیم! ساعت پنج که شد کسی در اتاق ما را نزد .صبحانه خوردیم .وقت نهارکه رسید با اشتها غذا خوردیم و به انتظار ساعت پنج عصر نشستیم . لورکا را با خودشان بردند .فقط من و آقای نرودا ماندیم .تکه ای کاغذ از زیر پتو پیدا کردم به دستش دادم .با خط کجکی اش نوشت لیوان خون یادت نرود ؟

سوار قطار زمان شدم .پشت در اتاق سوزنبان پیر مسیر قطار را عوض کرد .در اتاق که باز شد قطار ایستاد تا ما را سوار کند ولی نرودا تا خواست سوار شود پایش لغزید و افتاد. قطار از کشتزارهای خون گذشت به مرز باسک که رسید ژاندارم های فرانسوی تکه کاغذ آقای نرودا را به جای پاسپورت قبول کردند و من به همراه ژانت پیک ارتش جمهوری خواه پیاده شدیم و در دهکده خانه ای برای استراحت اجاره کردیم .

از پشت پنجره ی کلبه مان قطار قطار جنازه می آوردند و ژانت لیوان لیوان شراب روی میز می گذاشت .قرمزی شراب فرانسوی و مزه ی گرم و شبرین اش حالم را به جا می آورد و خستگی ماه ها انفرادی را از تنم بیرون می آورد . شش ماه در تابوت زندگی کردن بی هیچ هوا خوری خستگی هم دارد!

کاغدی که نرودا به دستم داده بود در آستر کتم جا سازی کردم و به انتظار روزی نشستم که موعد نمایش اش برسد .برادر بزرگ حالا روبروی من نشسته و دارد سکه سکه طلا روی میز می چیند تا کاغذ را از چنگ من در بیاورد ولی کور خوانده.

آخرین باری که آقای نرودا را دیدم همین پارسال بود در ایستگاه قطار مارسی بساط کتاب فروشی راه انداخته بود .پیپ خودش را هنوز داشت . مارسیا کنارش نشسته بود با پیراهن رنگی . نیم نگاهی کرد و گفت هنوز کاغذ را به همراه داری .گفتم آره گفت به دست برادر بزرگ ندهی ها ! گفتم مطمئن باش!

لیوان خونش را برادر بزرگ سر کشید و به کنار پنجره رفت .باد ملایم صبحگاهی پرده ی اتاق را تکان می داد تا ساعت پنج عصر وقتی نمانده بود!


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian
 
hadi khojinian

ممنون رفیق جانم

hadi khojinian


ممنون رفیق جانم


ebi amirhosseini

هادی جان

ebi amirhosseini


خیلی وقت خبری ازت نبود ! البته عکسهای جدیدت رو در سایت دیگر دیدم.

شاد باشی رفیق عزیز