دو روی سکه

نمایش هادی و صمد، ده سال بعد


Share/Save/Bookmark

دو روی سکه
by mojtaba yousefipour
19-Sep-2007
 

دوشنبه 17 سپتامبر 2007،
هتل هیلتون، لیدز

ده سال از نخستین دیدار و مصاحبه ی هادی خرسندی، طنزپرداز و شاعر، با صمد شخصیت نمایشی معروف، همان دهاتی ساده دل عاشق، گذشته است. اینبار خرسندی به تقلید از مُد جدید "تراپی" و بر اساس دستورات دکتر هلاکویی، صمد را بر روی تخت "تراپی" اش می خواباند تا دریابد در این فاصله ی ده ساله بر صمد و دیگر صمدهای سرزمینش چه تغییری حادث شده است.حاصل کار نمایشی است دو پرده ای در شش بخش که قرار است حدود پنجاه اجرا در سرتاسر اروپا داشته باشد. در پرداختن به این نمایش پیش از هر چیز باید به دو نکته توجه داشت: یکم اینکه شخصیتهای اصلی نمایش هر دو دارای پیشینه ای مشخص برای تماشاگر هستند، چه هادی خرسندی در نقش خودش به عنوان یک طنزپرداز و شاعر و چه صمد با بازی پرویز صیاد.

بالطبع این سابقه ی ذهنی موجب می شود که تماشاگر پیش از ورود به سالن انتظار اتفاقاتی را داشته باشد و در طول اجرا به دنبال دیدن و یافتن پیش فرضهای ذهنی اش بگردد. این نکته درباره ی شخصیت صمد بیشتر صدق می کند: عمده ی تماشاگران صمد را با فیلمهایش و گذشته اش به یاد می آورند و همین باعث می شود که در برخورد با صمدی که سیری سی ساله را در دربدری و تبعید گذرانده است و متناسب با این تجربیات تغییراتی کرده است دچار کمی سردرگمی شوند. به دیگر زبان، تلخی نشسته در وجود صمد را به آسانی بر نتابند و با آن ارتباط برقرار نکنند، و حق هم دارند: زیرا برای بسیاری از آنان گردش چرخ زمانه آن تلخی نشسته بر جان صمد را نداشته و ندارد. این تلخی نیشی است که صیاد و خرسندی با ظرافت گاه به گاه به تماشاگر می زنند تا به یادش آورند دلیل اصلی تغییرات را و به زعم من زیباترین و شیرین ترین بخش نمایش همین بخش هاست که به وقت مفصل به آنها خواهم پرداخت.

دومین نکته رابطه ی این نمایش با کار قبلی این گروه یعنی نمایش دو ساعت با هادی خرسندی و صمدش است. در این مورد نیز گروه به سابقه ی ذهنی تماشاگران اتکا کرده و دیگر زمان به پرداخت و توضیح دوباره ی بعضی نکات نمی گذارند. این دو نکته کلیدهای اصلی ورود به دنیای نمایش هستند و عدم داشتن هر کدام از آنها باعث می شود تا تماشاگر نتواند به آسانی با برخی نکات ارتباط برقرار کند. مثلآ بر خلاف نمایش نخست که در ابتدای اجرا هادی خرسندی در یک تک گویی نسبتآ طولانی تمام دلایل شکل گیری نمایش و داستان آن مجسمه و نمایش نوشتن صیاد و رابطه شان و انگیزه هایشان را شرح می داد، در اینجا در همان اول کار به سراغ داستان اصلی می روند و نمایش با گفتگوی تلفنی هادی با دکتر هلاکویی و ابراز علاقه اش به انجام عمل "تراپی" بر روی صمد آغاز می شود و به سرعت با ورود صمد بر روی غلطک اصلی اش می افتد و جلو می رود.

حتا صیاد در اجرایش آن اندازه به سابقه ذهنی تماشاگران از اجرای قبلی اش اتکا می کند که در جاهایی از نمایش شوخی ها را نیمه کاره و به امید ذهنیت تماشاگر می گذارد. یکی از نمونه های زیبای استفاده از این تمهید جایی است که صمد، هادی را مجبور می کند تا بر روی صندلی رفته و خطبه بخواند و خود در پای منبر می نشیند تا به قول خودش پامنبری باشد. نخستین چیزی که به یاد تماشاگر می آید صحنه ی خطبه خوانی نمایش دوساعت با... است و ترس از اینکه نکند صیاد به وادی تکرارافتاده است اما درست در لحظه ی اوج، صحنه تاریک می شود و در وقفه ای کوتاه به تماشاگر اجازه داده می شود تا آن صحنه ی خطبه خوانی نمایش پیشین را از بایگانی ذهنش بیرون کشیده و مرورکند و بعد با روشن شدن صحنه به جای سابق باز می گردیم و هادی از صندلی پایین می آید و می گوید که خطبه نمی خواند.

به دیگر زبان صیاد با تمهیدی فلاش بک مانند و با اتکا به ذهن تماشاگر و خاطراتش به نقاط اوج قبلی اش ارجاع می دهد بی آنکه به وادی تکرار و دوباره نمایی بیافتد. این ارجاع به خاطرات وو تکیه به سابقه ی ذهنی تماشاگر، فیلمهای صمد را نیز دربر می گیرد و در طول اجرا اشاراتی به شخصیتهایی چون ننه آقا و قوچعلی و عین الله و البته لیلا می شود که همه ی اینها بخشی از خاطرات و گذشته ی مشترک میان صمد و تماشاگران هستند. مشابه این گونه شوخی ها را در نمایشهای قبلی نیز داشته ایم: به یاد بیاوریم نمایش دوساعت با... را، آنجایی که هادی از صمد درباره ی قهرمان شدن می پرسد و صمد با اشاره به فیلم صمد خوشبخت می شود پاسخ می دهد که او یکبار قهرمان خوشبختی شده است.

از لحاظ شکل ساختاری نمایش همان ساختار نمایش نخست را دارد: با یک تک گویی توسط خرسندی آغاز می شود و بعد با ورود صمد در شش صحنه که هرکدام با عنوانی مشخص به همراه خاموش و روشن شدن نور و پخش قطعه ای موسیقی از یکدیگر تفکیک شده اند ادامه می یابد. باید اعتراف کرد که گروه به شعارشان پایبند می مانند:نمایشی برای آنها که می خواهند فقط بخندند و برای آنها که نمی خواهند فقط بخندند! پایبندی به این شعار باعث می شود که در طول اجرا شاهد شوخی هایی صرفآ برای خنداندن پایین ترین سطح تماشاگر- مانند نواختن نی انبان با آفتابه!- تا شوخی هایی روشنفکرانه با لایه های عمیق و تلخ باشیم، از آنها که به جای لبخند زهرخندی تلخ بر لب می نشانند.

خوشبختانه اینبار از برخی شوخی های نازل نمایش دوساعت با ... مانند کشتی گرفتن شخصیتهای نمایش با یکدیگر و از سر و کول یکدیگربالا رفتن به صرف خنداندن تماشاگرخبری نیست. اما متاسفانه نمایش بیشتر بر کلام استوار است و شوخی های کلامی تا اعمال نمایشی، شوخی هایی که نمایش را گاه به سطح یک استندآپ کمدی دونفره تنزل می دهند: دو نفر در دو سوی صحنه ایستاده اند و به نوبت شوخی هایی را مطرح می کنند.(توجه داشته باشید که در مقام مقایسه ی کار به عنوان یک نمایش با استندآپ کمدی می گویم) این مشکل شاید بیشتر از شالوده و پایه ی کار نشات می گیرد. بنای نمایش بر پی شخصیتها ریخته شده است نه داستان. می شود گفت در اینجا خط داستانی حتا ضعیف تر از خط داستانی نمایش دو ساعت با... است. در آن نمایش اصل بر آن بود که تماشاگر شاهد برخورد یک روشنفکر ایرانی با یک فرد عامی روستایی(صمد که به تاکید صیاد روی دیگر سکه ی خود ماست و هر ایرانی یک صمد در درونش دارد) باشد و حاصل این رویارویی ، این برخورد روشنفکر و عامی، این تضاد بین شخصیتها سازنده ی کمدی باشد. اما اینبار خط داستانی فاقد چنین تضادی است.برخلاف پیرنگ جدی نمایش دو ساعت با... اینبار پیرنگ نمایش-یعنی رفتن خرسندی در لباس یک دکتر تراپی نیز یک شوخی است و همین باعث می شود تا تماشاگر آن را جدی نگیرد.

این جدی نگرفتن و نپذیرفتن خط داستانی باعث می شود تا تماشاگر دلیلی برای دنبال کردن نمایش نداشته باشد. اگر در موارد پیشین تماشاگر به تماشای صمد می نشست تا ببیند که اینبار چه اتفاقی برای او می افتد و او با چه ترفندی از موانع می گذرد، اگر تماشاگردنبال آن بود تا در نهایت ثمره ی برخورد رویاروی روشنفکرو مردم(خودش) را ببیند، اینبار تنها نمایش را دنبال می کند تا شوخی های جدید ببیند(و یا بیشتر بشنود) و بس. آنچه تماشاگر را تا به انتها می کشاند امید به دیدن شوخی های تازه و لحظات طنز است نه کنجکاوی به دانستن اینکه "و بعد چه می شود؟". همین مسئله کار را تبدیل به زنجیره ای از شوخی های مختلف کرده که با نخی نه چندان قوی به یکدیگر متصل شده اند، نخی که قرار است مهره هایی گاه بسیار بزرگ و سنگین و گاه بسیار خرد و نحیف را در کنار یکدیگر جای دهد.

به همین علت می شود گفت به آسانی می توان بخشهایی از نمایش را با یکدیگر جابجا کرد و یا بخشهای به آن افزود یا از آن کاست بی آنکه به کلیت صدمه ای وارد شود. درست به همین دلیل و از آنجا که گروه تازه در آغاز تور نمایشی شان هستند بد نیست اگر به این زنجیره ی شوخی ها توجه بیشتری بکنند و با افزودن و کاستن هایی کم و بیش سطح کار را ارتقا دهند. حال که از اوج نمایشی به آن شکل کلاسیک خبری نیست بهتر آن است که گروه به این اوج گیری در قالب بیان و نوع شوخی ها بیشتر توجه کنند. در شکل فعلی تماشاگر صحنه به صحنه منتظر دیدن شوخی های بیشتر و تازه تر و بزرگتر است و اگر این خواسته بر آورده نشود کار خسته کننده خواهد شد.

دراجرای فعلی تا حدودی این اتفاق افتاده است اما جا برای پررنگ تر شدن دارد. گاه به گاه در طول اجرا شاهد شوخی هایی قوام نیافته هستیم، یا شوخی هایی که پیشتر در کارهای فردی -بخصوص خرسندی- بیان شده بودند و اینجا تکرار می شوند: مانند شوخی مردان ایرانی که قلبشان را در ایران جا گذاشته اند و زنهای ایرانی که قلبشان را به اضافه ی تکه ای از بینی شان! برای کسی که قبلآ این شوخی را در استندآپ کمدی های خرسندی دیده است به دلیل یادآوری می تواند هنوز خنده آور باشد اما در این اجرا طرح سریع آن بدون بازی با بیان و فاصله گذاشتن میان نقطه اوج شوخی با دیگر بخشهایش آنرا تبدیل به یک شوخی قوام نیامده کرده است، این مثالی از آن شوخی هایی است که به علت سریع و در جای نامناسب گفته شدن به اصطلاح حرام شدند. شاید کمی جابجایی و حذف برخی شوخی های ضعیف برای زمان دادن و پروراندن نقاط قوت بیشتر، راه حل مناسبی برای رسیدن به این مقصود باشد.

نکته ی دیگر آنکه نمایش هنوز بیشتر نمایش ِ صمد است، بیشتر مواقع بار را صیاد بر دوش می کشد و هنوز از آن هادی خرسندی بذله گوی حاضرجواب خبری نیست و این در حالی است که در نمایش، خرسندی بیشتر مخاطب را مستقیم قرار می دهد و می تواند از این فرصت بهتر استفاده کند همانگونه که پیشتر در نمایش دوساعت با... می کرد. هنوز هم اینجا خرسندی نقش ناقدش را دارد اما هنوز به آن قدرتی نرسیده است که در نمایش پیشین داشت. به یاد بیاورید آن صحنه از نمایش دو ساعت با... را وقتی خرسندی از صمد می خواهد تا با او سرود ای ایران را بخواند و او نمی تواند و درست بعد از قهقهه ی سرخوشانه ی تماشاگران مانند یک جراح بیرحم تیغش را به کار می اندازد و مستقیم رو به تماشاگران حقیقتی را به یادشان می آورد که بسیاری را در جا به فکر می اندازد، وقتی می گوید: چرا می گویید سرود را بد نخواند؟ و با طعنه گله می کند از کسانی که پس از این همه سال هنوز قادرنیستند به خواندن سرودی که عملآ سرود ملی ایرانیان به حساب می آید، یعنی بخش عمده ای از همان تماشاگران. وقتی در جاهایی آگاهانه توپ را زمین تماشاگران پرت می کند و تلویحآ ایشان را در مقام صمد قرار می دهد.

اما زیباترین شوخی های نمایش آن نکاتی است که دو پهلو به تماشاگر گفته می شوند، جاهایی که تماشاگران گاه در تردید می مانند که آیا بخندند یا نه؟ وقتهایی که طرف شوخی نه اشخاص روی صحنه بلکه خود تماشاگران هستند. وقتهایی که باورهای مذهبی و خرافات ایرانی دست آویزی می شوند تا صیاد و خرسندی اوج ظرافتشان را رو کنند و و زیرکانه نیشی نثار تماشاگرانشان نمایند. یا آنجا که به پناهندگان جان در خطر ایرانی! می پردازند، یا آنجا که با یک شیر یا خط آگاهانه روی دیگر سکه ی رفتارمان را پیش رویمان قرار می دهند: بی پروا به نقد اخلاقیات ایرانی می پردازند، به نقد من من زدنها و از پوچ ها گفتن هایمان. این یعنی وارد شدن به حیطه ای که همگان را خوش نمی آید و مطمئنآ بسیاری بر خواهند آشفت، هر چند شاید به زبان نیاورند. تنها دریغ من از کمی اینگونه شوخی هاست و این نقدها. اینگونه نقدها چیزی است که لازمه ی جامعه ی امروز ایرانی است و انجام این عمل خود دلیلی بسنده برای ارج نهادن به کار گروه نمایشی است که به زبان ساده نکاتی جامعه شناسانه را به مخاطب تزریق می کنند. تنها یک مقایسه ساده میان آنچه صیاد عرضه می کند با دیگر کمدی های باب روز و پر مخاطب ایرانی بویژه در محتوا بسنده است تا بشود به ارزش این کارگروه پی برد.


و در آنجا نیز چون بار قبل، نمایش با تلخی پایان می یابد. هنوز آن رابطه ای که باید میان روشنفکر و مردم برقرار نشده است، گویی صیاد و خرسندی به تلخی به یادمان می آورند که در این ده سال آنچنان عوض نشده ایم!
روی دوم سکه:

روی دوم سکه داستان غم انگیز نمایش ایرانی در غربت و مشکلات آن است. داستان سروکله زدن یک گروه نمایشی با برنامه گزارانی که کوچکترین اطلاعی از هنر و نمایش ندارند و آنرا تنها به چشم یک منبع درآمد دیگر می بینند و بس. برای همین کمترین تلاشی برای فراهم آوردن حداقل امکانات برای گروه نمایشی انجام نمی دهند. به اسم در سالن هتل هیلتون برنامه برگزار می شود اما این سالن برای اجرای نمایش نیست. سالنی که یک پشت صحنه ی مناسب ندارد، جایی برای استراحت گروه ندارد، نور ندارد، امکانات صوتی ندارد، صحنه ندارد، سالنی که به همه کار می آید الا اجرای نمایش. مانند مراسم عروسی ایرانی بخشی را سن کم ارتفاعی(حدود 30 تا 50 سانتیمتر) زده اند که نمایش بر روی آن اجرا شود و باقی را صندلی چیده اند. کف سن صدا می کند و اجازه ی رفت و آمد آزاد به بازیگران نمی دهد. صندلی ها پشت سر یکدیگر در یک خط و سطح چیده شده اند و بالطبع هرچه عقب تر بروی تعداد سرهای جلوی رویت بیشتر می شود. بی نظمی و به هم ریختن نظم چینش سالن بعد از ورود تماشاگران بخشی دیگر از داستان است، بخصوص هنگامی که برنامه گزار چهار صندلی جلوتر از همه می چیند تا دوستانی را که قبلآ قولهایی شاید به ایشان داده بر آنها بنشاند.

وسایل صحنه در حد صفر است هرچند به قول خود صیاد دیگر برای اجرای نمایش در غربت مجبورند راهی مشابه آنچه پیشینیان در نمایشهای ایرانی انجام می دادند در پیش بگیرند، به این معنی که تمامی بار را بر دوش بازیگر و متن بگذارند و تا آنجا که می شود با کمترین ابزار صحنه و کادر فنی نمایشی را تدارک ببینند که در هر کجا و هر شرایطی امکان اجرایش باشد. تکیه بر ابزار صحنه ای که یا بشود راحت جابجایش کرد و یا به آسانی در هر جایی مشابه اش را یافت. به زبان خودش نوعی تئاتر فقیر اما نه صد در صد به مفهوم گروتوفسکی وارش!

همچنان در میان اجرا شاهد زنگ خوردن تلفنهای همراه هستیم و پچپچه ی کسی که به آن پاسخ هم می دهد! به هر حال همه جا باید تمدن ایرانی را به رخ بکشیم؛ عدم احترام گذاشتن به حقوق دیگران و درک پایین را. با وجود تاکید کردن در تمام پوسترها و تبلیغات باز در میانه ی اجرا هادی خرسندی باید تماشاگری را رو در رو(چندین بار) مخاطب قرار دهد که فیلمبرداری نکنید. حال فلاشهای دوربینهای عکاسی ای که در میان اجرا دائم زده می شدند و چشم را می آزاردند و دستهای دوربین به دتی که در جلوی چشمهایت بالا می آیند و دید دیگ تماشاگران را کور می کنند، بماند.با این همه شاید بسیاری از کمبودها تنها ویژه ی اجرای لیدز باشند که تا آنجا که من می دانم دومین اجرای این نمایش بود و هنوز حکم آخرین اجراهای تمرینی را دارد و بسیاری از ضعف ها به مرور با اجراهای بیشتر و جاافتادن نمایش از میان خواهند رفت.

همه ی اینها به کنار به گمان من پرویزصیاد نه تنها برای پیش کسوتی اش در عرصه تئاتر و سینما، در عمری گذاشتنش بر سر هنر و دانش بالایش، که همچنین برای عشقش به ایران زمین و فرهنگ ایرانی و تلاشش برای روشن نگاه داشتن چراغ کم سوی نمایش ایرانی در غربت با همه ی سختی ها قابل تقدیر است و احترام، آنچنان که باید در برابرش به پا خاست و سر فرود آورد.

امید که شاهد کارهای بیشتر و بهتری از او و همکارانش باشیم. mojtabayousefipour@yahoo.co.uk

مجتبا یوسفی‌پور

Visit asgharagha.com


Share/Save/Bookmark

more from mojtaba yousefipour