بهروز نرو !

نامه ای سرگشاده به بهروز وثوقی


Share/Save/Bookmark

بهروز نرو !
by Mahasti Shahrokhi
04-Sep-2007
 
آقای وثوقی، بهروز عزیز این سومین نامه ایست که برایت می نویسم:

نوشتم "آقای وثوقی" چون شما را هیچ نمی شناسم و نوشتم "بهروز عزیز" چون از وقتی یادم می آید ترا می شناسم. درست یک وجب بودم و رفته بودم سینما و تو بزرگترین و قوی ترین آدم دنیا بودی. تمام عرض و طول پرده را فتح کرده بودی و گسترده بودی خود را بر پهنه ی بیکران سینما. همه ی عضلات سر و صورت و دست و شانه هایت را می شناسم. نگاهت را می شناسم پرش ریز زیر چشمهایت را می شناسم. دستهایت! نحوه ی کبریت کشیدنت! صدایت؟ صدا؟ صدا صدای خودت بود و در ذهنم حک شده است. چشم بسته ترا از صدایت هم می شناسم. ترا بهتر از پدرم و بیشتر از هر مردی در زندگیم، از همان اول می شناسم و بارها و بارها دیده ام.

زیاد سینما می رفتیم. خانه مان نزدیک سینما بود و هر چند روز، بعد از شام، مادرم، خواهرم را که نوزاد بود توی کیف حمل نوزاد می گذاشت و می رفتیم به سینما و معمولاً هر فیلمی که بر روی پرده ی سینمای محله مان، که سینما فلور بود و بعدش در محله ی بعدی سینما حافظ را می دیدیم. تمام سری جیمزباند، تمام "مأمور ما فلینت"، تمام "الویس پریستلی" ها و فیلم های ایرانی و گاهی هم هندی. بعدها دیدم بعضی از مردان زندگیم گمان می برند جیمز باند اند! یا همان مأمور دو صفر هفت! ولی آخرش "آقای چهار و بیست" از کار درمی آمدند! از الویس خوشم می آمد. پسر خوبی بود و گیتار می زد. شنا هم بلد بود. برای من دریا ندیده، الویس همیشه کنار ساحل روی ماسه ها می رقصید و آواز می خواند و معصومیتی خرکی داشت که گول زننده بود. الویس خوش قیافه هم بود فقط برای منی که به زور تا کمر پدرم می رسیدم زیادی گنده بود. مردان زندگیم هیچکدام به خوش تیپی و هنرمندی و دخترکشی الویس نشدند و نبودند البته همه شان در ذهن خود خیال می کردند الویس اند! الویس با حال بود. تو هم بودی. تو با خشم ات و انتقامت و قصاص!

در دوران نیم وجبی بودنم، در عالم واقعیت، پدر و مادر داشتم. پدر و مادری که با آنهاT به سینما می رفتم ولی توی ذهنم پدر و مادر سینمایی هم داشتم. مادر واقعی ام یک خانم معلم کلاسیک بود. باشخصیت و موقر. شیک هم بود. مادرم هرگز در زندگیش نرقصید تا مرد. پدرم رقصیدن بلد نبود و بلد نبود مرا مثل لیلا فروهر با دو دست بلند کند و بالا بیندازد. پدرم با من بازی نمی کرد و بیشتر با رفقای خودش بازی می کرد. آذر شیوا خیلی شیک و با کلاس بود و فریبا خاتمی هم به همچنین، خوش لباس و تی تیش مامانی. مادر سینمایی باید بانمک و شاد و شنگول باشد و برقصد و بزن و بکوب کند و پدر سینمایی هم بایست بانمک و خوش تیپ باشد و بلد باشد با بچه ها بازی کند، حتا اگر آن بچه ها، بچه های خودش نباشند. پدر و مادر سینمایی ام، فروزان و فردین بودند. با فروزان می شد رقصید و با فردین می شد مسخره بازی درآورد و فردین بلد بود مرا با دو دست مثل لیلا فروهر بلند کند و ببرد بالا و بچرخاند. تو هیچوقت با من هیچ نسبتی نداشتی. هنوز هم نداری. من فقط می شناسمت، آره تو هم از همان اول بودی. همین. فردین همیشه با ماشین بزرگش عقبمان می آمد، من و لیلا فروهر، هردو لباسهای مهمانی پوشیده بودیم و روبان به سرمان زده بودیم و فردین ما را با خود می برد و می گرداند.

یک بار بعد از انقلاب، بابا فردینم را تصادفی دیدم. میدان ونک، خیابان ونک، بابا فردینم مقابل یک فرش فروشی ایستاده بود و با کسی حرف می زد و ناگهان خندید. موهایش سپید شده بود و ناگهان دوچال آشنا بر دو گونه اش. در آن روز، من خانمی بودم با مانتوی و روسری سیاه در عزای یکی از پسرخاله هایم، آنکه در شانزده سالگی در اولین ماه جنگ در کنار رود کارون به رگبار گلوله بسته شد.

آیا ممکن است پدری یکی از فرزندانش را که روزی روی دست بلند کرده است و خندانده است را به چشم نبیند و به رسمیت نشناسد؟ انگار نامریی شده بودم چون بابا فردینم مرا نشناخت و ندید. من واقعی تر بودم یا سینما؟ او واقعی تر بود یا تخیلات من؟ بابا فردینم مدتها بود فیلم بازی نکرده بود و موهای سرش سپید شده بود. بابا فردینم از غصه بازی نکردن دق کرد و مرد. بابا فردینم خوب و مهربان بود و همه دوستش داشتند. سلطان واقعی قلبها بابا فردین خودم بود. اینها اگر می خواشتند گلی به سر هنرپیشه ای بزنند، آن را به سر بابا فردینم می زدند و نمی گذاشتند تا تا از غصه بمیرد. بابا فردینم دم دستشان بود، بابا فردینم در ایران مانده بود. نگر بابا فردینم چه مشکلی داشت که تمام این سالها نگذاشتند بازی کند و با زبان، بازی اش دادند تا آخر سر از غصه مرد؟

بهروز، بالاخره از نیم وجبی بودن در آمدم و یک وجبی شدم. اما من ولی هیچوقت به بزرگی آفیش های سینما که تصویر ترا منعکس می کردند نرسیدم. من همیشه مقابل تو بیشتر از یک وجب نبودم. تو همه جا بودی. دانشگاه که رفتم بیشتر پسران هم دانشکده ای ام چیزی از تو داشتند. یکی شلوار ترا می پوشید و یکی مثل تو تی شرت می خرید. یکی همیشه سرش را مدل موهای تو کوتاه می کرد و یکی استکان چای را مثل عرق خوردن تو در فیلم قیصر بالا می انداخت و من در ته وجودم به او می خندیدم و همیشه می گفتم: "آخه چایی رو که این جوری نمی اندازن بالا!" یکی پشت موتور بیخودی می ایستاد و ژست "رضا موتوری" ترا می گرفت. تو همه جا بودی و مرتب تکرار می شدی و مرتب تکثیر می شدی.

یک نکته دیگر برای گفتن باقی مانده. آن سالی که بهروز را توی میدان فردوسی گرفتند، درست همان وقتها در نمایشی بازی می کردی. راستش نیامدم تا ترا بر روی صحنه تئاتر ببینم. در سالهای اقامتم در فرانسه هم حداقل دوبار برای اجرای نمایش به پاریس گذارت افتاده است و من نیامدم چون بهروز وثوقی جایی توی تخیل من وجود دارد و دیدن واقعی اش ممکن است آن تخیل را مخدوش کند. تخیل من می خواهد تو جوان و خوب و نیرومند باقی بمانی و تصویرت برای همیشه در دل مردم محبوب بماند و نگو "من مستثنی نیستم" چون چیزی ترا بهروز وثوقی کرده است و ترا متمایز از بقیه و بقای تو بهروز جان همان است. مستثنی باش. همین را حفظ کن. همین طوری بمان.

برایت آرزوی بقا و تندرستی دارم/ به امید روزهای بهتر/

مهستی شاهرخی,
//chachmanbidar.blogspot.com
پاریس اول سپتامبر ۲۰۰۷

آقای وثوقی این نامه چون حداقل سه بار نوشته شده است و به نظرم خصوصی هم نیست را به صورت سرگشاده منتشر می کنم.


Share/Save/Bookmark

Recently by Mahasti ShahrokhiCommentsDate
رود خانه ای از شعر
3
Sep 10, 2012
محبوب و مردمی
4
Jul 31, 2012
در غیبت آن غول زیبا
63
Jul 23, 2012
more from Mahasti Shahrokhi