بله برون

به فتحیه - به مناسبت چهلمین سالگرد ازدواجمان


Share/Save/Bookmark

بله برون
by Hossein Bagher Zadeh
22-Oct-2007
 

همه چیز روبراه شده بود. فتحیه در پاسخ استفهامی كه از طریق آقای مؤمنی و مادر زنش، عمه‌ فتحیه فرستاده بودم به راحتی پاسخ مثبت داده بود. این برای من نامنتظره بود. آخر دو سال پیشتر او خواستگاری برادر بزرگترم را رد كرده بود. سال اول دانشكده‌اش بوده و گفته بود می‌خواهد درس بخواند. اكنون دو سال را ما مشتركا در دانشكده گذرانده بودیم. او فیزیك می‌خواند و من ریاضی. در سال اول، كلاس‌های‌ ما بیشتر مشترك بود. او یكی از چند دختر معدودی بود كه در مجموع پنجاه و چند نفر دانشجوی این دوره شركت می‌كردند. توی‌ كلاس معمولا در یك جا جمع می‌شدند و بیرون از كلاس هم بیشتر با هم می‌جوشیدند. رابطه تماس و گفت و گوی و بگو و بخند دخترها و پسرها با یكدیگر كم بود.

من و فتحیه همیشه از دور یكدیگر را دیده بودیم. حتا در كلاس هم من به ندرت نزدیك دخترها می‌نشستم. بچه‌های زرنگتری‌ بودند كه سعی می‌كردند صندلی‌های‌ نزدیك دخترها را پر كنند. به هر حال در طول دو سال ما هیچ وقت با هم روبرو نشده بودیم و یك كلمه با هم حرف نزده بودیم. حتا یك سلام و علیك هم با هم نداشتیم. سال دوم كلاس ما از هم جدا شده بود و كمتر كلاس مشتركی داشتیم. من معمولا او را تنها از دور می‌دیدم. یك وقت هم شنیدم كه بیمار است و در بیمارستان بستری است و من كه نماینده كلاس ریاضی بودم جرأت كردم و از تنها دختر كلاس خودمان، سیمین وزیری، حال او را پرسیده بودم - و فتحیه بعدها گفت كه از این كار من تعجب كرده بود.

سونداژ من درست به فاصله كوتاهی از این احوال‌پرسی رخ داد. فكر می‌كردم آقای مؤمنی پاسخ لیت ولعل برایم می‌آورد. خود او هم تعجب كرده بود. گفت كه مادرزنش به خونه اونا رفته بوده و توی پله‌ها فتحیه را دیده و گفته كه فلانی می‌خواد به خواستگاری‌ات بیاد، چی‌ می‌گی؟ و بعد گفت كه فتحیه خنده‌اش گرفته بوده و چیزی نگفته و رفته تو اتاقش. ولی او و مادرش احساس كردن كه راضیه. و بعد كه اونا و پدرش باهش صحبت كردن، گفته كه باشه، من حرفی‌ ندارم. ظاهرا او در این یكی دو سال از آمد و رفت خواستگارهای رنگارنگ خسته شده بوده و حال كه خواستگاری از سوی یك هم‌كلاسی‌اش مطرح شده آن را پذیرفته است - گرچه كه او نیز مرا فقط از دور دیده بوده است.

آشنایی كمی‌ با خانواده ما داشتند. دو سال پیشتر هم بستگان ما برای خواستگاری فتحیه برای برادرم كاظم به سراغشان رفته بودند و جواب رد را از فتحیه و نه از پدر و مادر او شنیده بودند. حالا كه فتحیه خودش موافق بود، پدر و مادرش هم حرفی‌ نداشتند. این بود كه به فاصله چند روز قراری گذاشته شد تا مادر و خواهر و یكی دو نفر دیگر از بستگان من به خانه آنان بروند و رسما خواستگاری كنند. این كار هم مطابق فرمول انجام شد. ماند بله برون كه آن را هم برای پنجشنبه هفته بعد در خانه حاج احمد‌آقا قرار گذاشتیم.

از موقعی كه جواب مثبت فتحیه را گرفته‌ام همه‌اش تو فكرم. گفتم كه برایم كاملا غیر منتظره بود. كاظم كه چهار سال از من بزرگتر بود و پسر بزرگ خانواده، دو سال آزگار دنبال زن می‌گشت. كمتر دختری دم بخت در خانه آشنایی یا آشنای آشنایی در شهر بود كه صحبت خواستگاری او برای كاظم مطرح نشده باشد. خیلی‌ها را كه خود نمی‌پسندید. از بقیه هم كه خواستگاری می‌رفتند جواب رد می‌‌شنید. برای مدت‌ها صحبت خواستگاری‌های كاظم نقل محفل خانوادگی ما شده بود. سرانگشتی كه حساب می‌كردیم در این دو سال نام حدود 40-50 دختر به عنوان نامزد احتمالی كاظم مطرح شده بود. سر انجام پس از این مدت و رفت و آمدهای خسته‌كننده مادرم، او توانسته بود نامزد مطلوبش را پیدا كند و از او بله بگیرد.

با این سابقه، من هم مطمئن نبودم كه مسئله همسریابی‌ام به سادگی پیش برود. فتحیه اولین انتخاب من بود، و اگر پاسخ او منفی‌ بود مسلما برای پیدا كردن گزینه دوم دچار اشكال می‌شدم. جاذبه‌های او برای من كم نبود. زیبایی او در درجه اول به چشم می‌زد. محجوب به نظر می‌رسید و تجانس خانوادگی با ما داشت. این دو عامل اخیر برای‌ جلب موافقت پدر و مادر من اهمیت داشت. ولی مهمتر از این‌ها از دید من این كه او دانشجو بود. در آن هنگام در مشهد اقلیت بسیار معدودی از دختران به دانشگاه راه می‌یافتند، و از خانواده‌های مذهبی این تعداد تقریبا نزدیك به صفر بود. فتحیه یكی از این نوادر بود. این عامل، البته از دید پدر من مثبت تلقی نمی‌شد. می‌گفت آخر دختر دانشگاهی یعنی چه؟ و من هم به او پاسخ داده بودم كه دقیقا این یكی از دلایلی است كه من او را انتخاب كرده‌ام.

قرار بله برون نزدیك می‌شد. فكر و ذكر آن تقریبا تمام وقتم را گرفته بود. بله برون است و موقعی كه قرار ازدواج جوش می‌خورد. یا ممكن است نخورد؟ مثلا حرفی‌ پیش بیاید و همه چیز به هم بریزد؟ من تا این جا فقط از موافقت فتحیه خبر دارم. پدر و مادرش كه مرا ندیده‌اند. اكنون قرار است به خانه فتحیه بروم و با خانواده‌اش روبرو شوم. آیا برداشت آنان و برخوردشان با من چگونه خواهد بود؟ لابد مرا خوب ورانداز خواهند كرد. رفتار و آداب مرا زیر نظر خواهند گرفت. از من پرس و سؤال خواهد شد. حتما می‌خواهند بدانند من برای آینده خودم و زندگی‌ مشتركمان چه برنامه‌ای دارم. من باید پاسخ‌های مناسب برای‌ این سؤالات احتمالی آماده كنم. خیلی از آدم‌ها تا دهانشان را باز می‌كنند شخصیت‌شان را بروز می‌دهند. باید خیلی مواظب رفتار و گفتار خود باشم كه تأثیر نامطلوبی نگذارم. حتما همه توجهشان به من خواهد بود. به خصوص باید مواظب حرف‌زدنم باشم.

برای اولین بار قرار است به خانه نامزد و همسر آینده‌ام قدم بگذارم. از این امر احساسی توصیف‌ناكردنی به من دست داده است. احساسی مخلوط از هیجان، امید، اضطراب، شوق، انتظار .... و عشق. هیجان از تحولی كه در زندگی من در حال رخ دادن است و آن‌چه كه در مجلس بله برون خواهد گذشت. امید به این كه همه چی‍ز مطابق برنامه پیش برود. اضطراب از این كه همه چیز مطابق برنامه پیش نرود. شوق از وارد شدن به محیطی كه از تمام در و دیوارش بوی فتحیه را استشمام خواهم كرد. انتظار این كه خانواده فتحیه نیز مرا به همسری دخترشان بپسندند.... و عشقی‌ كه از لحظه تصمیم من برای خواستگاری فتحیه در دلم جوانه زده بود و از آن پس به سرعت در حال رشد است. بدون شك، مجلس بله برون یكی از پرخاطره‌ترین شبهای زندگی‌ من خواهد بود و هیچگاه لحظات آن را فراموش نخواهم كرد. برای رفتن به بله برون، روزشماری و ساعت‌شماری و لحظه‌شماری می‌كنم.

روز مقرر راه افتادیم. من بودم و پدرم و برادرم كاظم. قرار شد آقای مؤمنی و آقای احمدزاده را هم بگوییم بیایند. مؤمنی كه دوست من بود و داماد خواهر حاج احمد‌آقا، در این جریان نقش واسطه را داشت و طبیعی بود كه دعوت شود. آقای احمدزاده را هم به عنوان یك شخصیت محلی گفتیم بیاید. من با احمدزاده از طریق كانون نشر حقایق اسلامی آشنا شده بودم و به لحاظ سیاسی‌ نیز خود را به او نزدیك می‌دیدم. مذهبی بود و عضو فعال جبهه ملی. در جلسات خصوصی و عمومی‌ متعددی‌ هم با او شركت كرده بودم. ولی این نزدیكی به حدی نبود كه برای بله‌برون عروسی‌ام او را دعوت كنم. دلیل حضور او بیشتر برادرم كاظم بود. او همین چند هفته پیشتر ازدواج كرده بود. پدرزنش آقای اخلاقی از مبارزان توده‌ای قدیم بود كه مغازه كفاشی‌اش در خیابان خسروی مشهد روز 28 مرداد تاراج شده بود. آقای اخلاقی آشنایی خانوادگی نزدیكی با آقای احمدزاده داشت و در مراسم بله برون دخترش فرشته برای كاظم از آقای احمدزاده نیز دعوت كرده بود. از آن موقع كاظم به آقای احمدزاده بسیار نزدیك شده بود و این جا پیشنهاد كرد كه آقای احمدزاده هم بیاید و طبیعتا من نیز از این امر استقبال كردم.

مجلس بله برون فقط مردانه بود. در فاصله روزی كه پیام من به فتحیه رفته و برگشته بود تا به حال نیز هیچ تماس و گفتگویی بین من و فتحیه رخ نداده بود. تعطیلات تابستانی بود و امكان این كه من و فتحیه در دانشگاه با هم روبرو شویم منتفی بود. یعنی‌ تا این لحظه نیز هنوز من و فتحیه كه طرح زندگی مشترك خود را می‌ریزیم كمترین تماسی با هم نداشته‌ایم. امشب هم این امكان منتفی است. فقط می‌دانم (گفته‌اند) كه فتحیه از پشت پنجره من را برای اولین بار به عنوان همسر آینده خود خواهد دید و پایید. ولی من حتا این فرصت را به صورت متقابل نخواهم داشت. به هر حال، باید لباس مرتب بپوشم و مواظب حركات خود باشم. فاصله نسبتا دراز بین در ورودی خانه و ساختمان را كه در حیاط طی‌ می‌كنم سنگینی نگاه فتحیه و مادر و خواهران كنجكاوش را بر دوش خود احساس می‌كنم. وارد ساختمان می‌شویم و پس از بالا رفتن از پله‌ها به اطاق مهمانی در گوشه چپ راهرو وارد می‌شویم.

حاج‌ احمدآقا به گرمی از ما استقبال می‌كند. عموی‌ فتحیه و دو تا از دایی‌های او هم هستند. ما هر كدام روی صندلی‌ یا مبلی می نشینیم. من روی صندلی طرف راست در نشسته‌ام. صندلی اول طرف چپ اطاق را در ضلع طرف چپ من خود حاج احمدآقا گرفته و پدر من در كنار او نشسته است. عمو و دایی بزرگ فتحیه آن طرف‌تر نشسته‌اند. دایی‌ كوچك فتحیه در حال رفت و آمد و پذیرایی است. آقای مؤمنی و آقای احمدزاده و كاظم به ترتیب در روبروی من نشسته‌اند. اتاق تمیز و مرتب است. میز شام كمی پایین تر در طرف راست من قرار گرفته كه بعدا به دور آن خواهیم نشست.

پس از سلام وعلیك و احوال‌پرسی‌های مكرر و معمول اولیه، هر كس از هر بابی سخن می‌راند. چای و میوه و شیرینی عرضه می‌شود. صحبت‌ها به تدریج گل می‌اندازد. حاج احمدآقا بیشتر با پدرم در حال گفتگو است. هر دو در گذشته در كار تجارت بوده‌اند. هر دو در زمان‌هایی در شرایط سختی قرار گرفته‌اند و ورشكست شده‌اند. و هر دو اینك به كار مرغداری مدرن مشغولند. علایق مشترك زیادی دارند كه باهم در باره آن‌ها سخن بگویند. بقیه هم دو سه نفره با هم حرف می‌زنند. مؤمنی و احمدزاده و كاظم بیشتر با هم در حال گفتگو هستند. مؤمنی هم به كانون نشر حقایق رفت و آمد داشته و با احمدزاده از نزدیك آشنا است. گرایش‌های سیاسی ملی/مذهبی نیز دارد. من و او چند سال پیشتر در یك گروه مذهبی كه اهدافی سیاسی‌ نیز داشت فعال بودیم و به خاطر آن هردو با جمعی دیگر به زندان ساواك افتادیم و دو سه ماهی را در پادگان‌های‌ نظامی مشهد زندانی بودیم. اكنون او با احمدزاده می‌تواند در مقولات سیاسی‌ نیز به گفتگو بپردازد. گاه گفتگوها عمومی‌تر می‌شود و همه در باره یك موضوع حرف می‌زنند. گاه مؤمنی‌ با با بستگان حاج احمدآقا سرگرم می‌شود، و گاه مسیر سخنان به صورت موازی كشیده می‌شوند یا به حالت ضربدری یك‌دیگر را قطع می‌كنند. و من در همه این احوال ساكت نشسته‌ام و نظاره‌گرم.

لحظات و دقایق می‌گذرد. من نه هم‌سخنی در كنار خود دارم و نه به خود اجازه می‌دهم وسط حرف دیگران بپرم و وارد مقوله‌ای بشوم. این كار را یاد نگرفته‌ام. خودم هم این قدر اعتماد به نفس ندارم كه از این طرف اتاق یكی را خطاب كنم و حرفی، سؤالی، خاطره‌ای، خبری را پیش بكشم. عادت كرده‌ام گوش باشم و برای سخن گفتن منتظر سؤال و اجازه دیگران. ساعت‌ها در مهمانی‌های خانوادگی ساكت نشسته‌ام و گوش بوده‌ام. سخن گفتن در حضور دیگران و بزرگتران را شرط ادب ندانسته‌ام. حتا در گفتگوهای‌ دونفره نیز كمتر آغازگر سخن بوده‌ام و بیشتر ادامه‌دهنده آن. این عادت و تربیت در جنم من رفته است. هنوز هم كه هنوز است بستگان و معاشران من از این كه من كم حرف می‌زنم خرده می‌گیرند. غالبا وقتی می‌خواهم حرفی را بزنم، آن را اول در ذهن خودم مرور می‌كنم و سپس بر زبان می‌آورم. گاه با این كار فرصت را از دست می‌دهم. در بین یك جمع تا من حرفم را قبلا بجوم و بخواهم ادا كنم می‌بینی كه دیگری سخنی ‌گفته و مسیر حرف عوض شده است. فرصت‌های از دست رفته این جوری در زندگی معاشرتی من كم نیست.

ولی این جا دیگرانی نشسته‌اند كه گاهی‌ دو به دو و گاه چند نفره با هم سخن می‌گویند. از هر دری‌ سخنی‌ می‌رود. پدرم با حاج احمد‌آقا مشتركات چندی دارند. قبلا گفتم كه سابقه شغلی و زیر و بالارفتن‌های مشابهی‌ داشته‌اند. هر دو خادم افتخاری حرم امام رضا هم هستند. هفته‌ای یك بار می‌روند و چند ساعتی را بدون مواجب به تمیزكاری و رفت و روب حرم می‌پردازند. مابه ازایش یك وجب قبر است كه در صحن امام رضا برایشان ذخیره شده. صحبت‌هایشان حول همین مسایل و كارهای مرغداری دور می‌زند. بقیه بیشتر مسایل متفرقه روز را پیش می‌كشند. گاهی هم از سیاست سخن می‌گویند. احمدزاده بیشتر حرف می‌زند و بعد از او هم مؤمنی و محمودآقا دایی بزرگ فتحیه. كاظم كم حرف تر است. من گاهی گوشم به طرف پدرها می‌رود، ولی صحبت‌های سه نفری كه روبروی‌ من نشسته‌اند بیشتر پرده گوشم را می‌كوبد. صدایشان بلندتر است و حرف‌هایشان - به نسبت - جالب‌تر. گاهی هم صحبت‌ها طبیعتا قطع می‌شود و تا كسی حرف تازه‌ای بزند لحظاتی‌ می‌گذرد. ولی باز در حرف‌های تازه، روی سخن هر كدام از آن‌ها به یكی از چند نفر دیگر است. هیچ حرفی، نكته‌ای، سؤالی خطاب به من - یا رو به من - مطرح نمی‌شود. من گویی در این اتاق نیستم.

صحبت زیادی در مورد بله برون در میان نیست. آهسته صحبت‌هایی بین پدر من و پدر فتحیه رد و بدل می‌شود. سر مهریه چانه‌زنی ضرورتی ندارد. برادرم همین چند هفته پیش ازدواج كرده و مهریه‌ای برای عروس توافق شده بود و حال قرار شده كه همان مبلغ را این جا هم منظور كنند. این ظاهرا قبول شده است. قرار عقد و ازدواج را هم لازم نیست الآن دقیقا بگذاریم. بعدا در باره جزئیات آن صحبت خواهد شد. این گفتگو‌ها به هر حال بین حاج احمد‌آقا و پدر من مطرح می‌شود و لزومی به دخالت دیگران نیست. من هم جزو این «دیگران» هستم و فقط جسته گریخته چیزهایی از صحبت‌های آن‌ها را می‌شنوم. نیازی نمی‌بینند كه از من چیزی بپرسند. من هم دخالتی نمی‌كنم. مهریه كه معلوم است. در باره سایر جزئیات هم كه الآن تصمیم خاصی‌ گرفته نخواهد شد. بعدا می‌توان به همه آن‌ها رسید.

نگاهم را به اطراف می‌چرخانم. كسی‌ حتا به طرف من نگاه نمی‌كند. اگر هم نگاه هر كدام از آن‌ها به طرفی كه من نشسته‌ام می‌چرخد، به سرعت از روی صورت من رد می‌شود. نگاه هیچ‌كدام از آن‌ها روی‌ من توقف نمی‌كند. از نگاه كردن به تك تك ‌آن‌ها و گوش كردن متقاطع به حرف‌های این و آن خسته شده‌ام. به در و دیوار و میز و صدنلی و فرش اتاق خیره می‌شوم. گل‌های قالی را می‌شمرم. رنگ قرمز گل این گوشه كمی كمرنگ‌تر از گل متقارن آن در آن طرف است. حتما رنگ كم ‌آورده‌اند و آن را كمی‌ رقیق كرده‌اند. یك گوشه خوشه جغه‌‌ ماننندی‌ هم كه نزدیك وسط قالی دیده می‌شود ناقص است. خوشه مقابلش زیر میز شام رفته و دیده نمی‌شود. به فكر زنان و كودكانی می‌افتم كه با دستان ظریف خود این گل‌ها را ردیف كرده‌اند. سر و صدای كارگاه قالیبافی به گوشم می‌خورد و بچه‌هایی كه گوش مطلق شده‌اند تا هر گره را به دستور استاد درست بزنند. آن‌ها هم لابد مثل من كم حرف بار می‌آیند. گوش باشند و دیگر هیچ. با این تفاوت كه البته استاد خطاب به آن‌ها حرف می‌زند. این‌جا كسی حتا زحمت نمی‌دهد كه مرا مورد خطاب قرار دهد.

عرض و طول اتاق را می‌سنجم. نور چراغ‌ها را دنبال می‌كنم. به دایره‌های متقاطع كه نور چراغ‌ها ایجاد كرده خیره می‌شوم. سعی می‌كنم مساحت آن‌ها را اندازه بگیرم و راه محاسبه قطاع مشترك آن‌ها را پیدا كنم. به رومیزی زیبای روی‌ میز غذاخوری نگاهی‌ می‌اندازم. بشقاب‌ها و قاشق چنگال‌ها مرتب چیده شده‌اند. معلوم نیست چقدر باید همین‌طور به حرف و بی‌صدا من این‌جا بنشینم. صدای احمدزاده بلند شده است. با اشاره به دوتا بله برونی كه برای كاظم و من در این فاصله نزدیك شركت كرده است جوك می‌گوید: با یكی از دوستان صحبت این عروسی‌ها شد. گفتم بله، مبارزه مسالمت‌آمیز كه به جایی نرسید. باید دنبال انقلاب سرخ رفت! و می‌خندد. كاظم و مؤمنی هم می‌خندند. متوجه شده كه دیگران حواسشان نبوده یا جوك را نگرفته‌اند. جوك را تكرار می‌كند و روی «انقلاب سرخ»‌ تأكید می‌كند و برای تفهیم بیشتر به دنبال آن، «انقلاب خونین» را می‌آورد. این دفعه خودش بلندتر از همه می‌خندد. بقیه هم با او همراهی می‌كنند. من نیازی ندارم بخندم. كسی متوجه من نیست. در عین حال، گوشه لبهایم را باز می‌كنم و در فاصله كوتاهی آن‌ها را می‌بندم.

كم كم حوصله‌ام دارد سر می‌رود. از شمردن گل‌های‌ قالی و پی‌گرفتن رد نور‌ها و مساحی دایره‌ها خسته شده‌ام. خونم خونم را می‌خورد. آخر بی‌انصاف‌ها من هم این جا نشسته‌ام. بعد هم، خدانكرده این بله برون منه. ناسلامتی شما همه به خاطر من این جا جمع شدین. یك نگاهی هم به طرف من بیندازین. یك سؤالی هم از من بكنن. یك حرفی هم با من در میون بذارین. دست كم بپرسین من چه احساسی دارم. برای آینده چه برنامه‌ای دارم. با درس و دانشگاه چه خواهم كرد. البته انتظار ندارم از «عروس» سخنی به میون بیاد و از آشنایی‌ من با او سؤال كنین. این كار زیبنده نیست. ولی‌ خیلی حرف‌های دیگه رو می‌تونین مطرح كنین. اصلا نمی‌خواین بدونین من در باره آن چه شما می‌گین چه فكر می‌كنم. مهم نیست. ولی شما برای بله برون من این‌جا جمع شدین. نباید یك كلمه هم با صاحب مدعا حرفی بزنین؟ یعمی چه؟ منو این جا نمی‌بینین؟ من كاملا نامرئی شده‌ام؟ من روبروی شما ننشسته‌ام؟ غبار بی‌حوصله‌گی را روی صورتم نمی‌بینین؟ البته كه نمی‌بینین. شما حتا زحمت نمی‌كشین كه به روی‌ من نگاه كنین، چطوری ممكنه حالت مرا درك كنین.

از پدرم انتظار ندارم با من حرفی بزند. او هیچ‌گاه در حضور دیگران با من حرف نمی‌زند. مهمان هم كه توی خانه داشته باشیم فقط برای این كه به مهمانانش برسم مرا صدا می‌كند. این جا هم حتا اگر كنار هم نشسته بودیم فكر نمی‌كنم یك كلمه با من حرف می‌زد. حالا كه كمی هم با من فاصله دارد. ولی دیگران چطور؟ چرا كاظم هیچی نمی‌گوید؟ او كه نزدیکترین برادر من است. چهارسالی از من بزرگتر است. درست است كه از بچگی‌ با من مثل آقابزرگ‌ رفتار كرده و انتظار داشته كه ما بچه‌ها كه همه از او كوچكتر بودیم او را همیشه داداش صدا كنیم و اگر اسمش را می‌بردیم توهین به خودش تلقی‌ می‌كرده است و من هم همیشه این خواست او را رعایت كرده‌ام. ولی حالا بیشتر با هم رفیقیم و همكار. وقتی‌ هم كه صحبت ازدواج من پیش آمد و نمی‌دانم چه كسی نام فتحیه را برد او تشویقم كرد كه اقدام كنم و از طریق مؤمنی به فتحیه پیغام بفرستم. حالا چرا خفقان گرفته؟ درسته كه جایی كه او نشسته نصف صورتش پشت میز شام پنهان شده و منو خوب نمی‌بینه. ولی می‌تونه سر بكشه و حرفی بزنه. یا دست كم جاشو عوض كنه و بیاد چند دقیقه‌ای پهلوی‌ من بنشینه.

با احمدزاده و مؤمنی‌ هم كه من در سال‌های گذشته بحث و گفتگوهایی به مناسبت‌های مختلف داشته‌ام. به خصوص با مؤمنی، توی تشكیلاتی كه سیدی به نام مظلومی به راه انداخته بود و هر دوی ما جزو هیئت مدیره ده نفره سازمان بودیم. بعد هم كه همه ما را با هم گرفتند و انداختند توی‌هلفدونی سه ماه و اندی را یار غار بودیم. بخشی از این مدت را در انفرادی به سر بردیم و بخش دیگر را در سالنی‌عمومی، و كلی جر و بحث داشتیم. آیا این سوابق برای این كه او باب حرفی را با من باز كند كافی نیست؟ حتما هست، ولی او سرگرم گفتگو با احمدزاده و حاجی محمودآقا است و آن‌ها هم با او. از دایی و عموی فتحیه هم كه برای اولین بار می‌بینمشان انتظاری ندارم كه با من سخنی‌ بگویند.

می‌ماند حاج‌احمدآقا، كه آدمی كم حرف است و با پدرم هم زیاد حرفی ندارد بزند. ولی ما این‌جا برای بله برون دخترش آمده‌ایم و من در یك متری او نشسته‌ام. آیا او نمی‌خواهد در باره من چیزی بداند؟ ببیند این جوانی كه قرار است داماد او شود كی است، چكاره است، سواد و شعوری دارد، چه برنامه‌ای برای زندگی‌ آینده خود با دخترش دارد؟ اصلا ارزیابی‌ او از من چیست؟ آیا مرا برای وصلت با دخترش مناسب می‌داند یا نه؟ صرف این كه می‌داند با دخترش هم‌كلاس بوده‌ام، دخترش با وصلت با من موافق است، خانواده مرا از دور می‌شناسد و اكنون قد و قواره و هیكل و چهره مرا دیده است برای او كافی است؟ نمی‌داند كه تا شخص سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد، و نباید برای به سخن در آوردن من حرفی بزند؟

‌دو سه ساعت گفتگوهای دراز و درهم و برهم دیگران و سكوت مطلق من، با دعوت ما به میز شام قطع می‌شود. با بفرما بفرماهای معمول سر میز جا می‌گیریم. همه مشغول خوردن می‌شوند. صحبت‌ها كمتر شده - ولی كاملا قطع نشده است. دیروقت است و كسی حوصله صحبت زیاد ندارد. من یك گوشه میز نشسته‌ام و دو طرف من پدرم و مؤمنی نشسته‌اند. آن‌ها هم البته حرفی با من ندارند. من هم‌چنان نامرئی‌ باقی مانده‌ام. ولی دست كم سرگرمی غذا خوردن هست و دیگران هم زیاد با هم حرف نمی‌زنند.

من هنوز به فكر دو سه ساعتی هستم كه خاموش و نامرئی در آن اتاق وقت گذرانده‌ام. به این كه چرا كسی‌ با من حرف نزد، چرا خودم هیچگاه چیزی نگفتم، چرا فریاد نزدم كه من هم این جا نشسته‌ام، چرا نگفتم بی‌انصاف‌ها این بله برون منه و شما كه به خاطر من این‌جا جمع شدین با چه رویی مرا نادیده می‌گیرین و چرا و چرا و چرا؟ الآن كه این جا دور هم نشسته‌ایم و فاصله‌های ما این قدر كم شده چرا یكی‌تان چیزی‌ نمی‌گین؟ اصلا هیچ‌كدام از شما فهمیدین كه من تمام این مدت را ساكت نشسته بودم - و هنوز هم ساكت نشسته‌ام؟ یا اصلا چنان مرا ندیدین كه متوجه سكوت من هم نشدین؟ و من فكر می‌كنم این دومی صادق است.

پس از شام، زیاد معطل نمی‌شویم. خداحافظی‌ می‌كنیم و می‌رویم. احساس می‌كنم نگاه فتحیه و مادر و خواهرانش ما را بدرقه می‌كند. امیدوارم چهره مرا ندیده باشند، و الا ممكن است خشم فروخورده‌ای را كه از سكوت مطلق چندساعته در وجود من انباشته شده - و كسانی‌ كه در تمام این مدت روبرو و در نزدیكی من نشسته بودند درك نكردند - در چهره من ببینند. از در بیرون می‌رویم. سوار اتومبیل می‌شویم. من راننده‌ام. باید اول آقای مؤمنی را برسانیم. از كوی‌ فرهنگ عازم عیدگاه می‌شویم. وقت از نیمه‌ شب گذشته است. صحبت‌هایی توی ماشین بین سرنشینان گل می‌اندازد. من هم‌چنان ساكتم و از شدت غیظ سكوت چندساعته، در كوچه پس كوچه‌های سوت و كور و خلوت عیدگاه به سرعت حركت می‌كنم. سر یك پیچ ویراژ می‌روم. سرنشینان به یك طرف می‌افتند. یاد راننده می‌افتند و برای اولین بار مرا می‌بینند. برای اولین بار می‌بینند كه من هستم، و مرا مخاطب قرار می‌دهند. كاظم می‌گوید چه خبرته برادر؟ كمی آهسته‌تر برو. مؤمنی با خنده می‌گوید: معلومه دیگه، حسین‌آقا امشب بله برون داشته و از شدت خوش‌حالی و هیجان نمی‌تونه خودشو كنترل كنه. همه می‌زنند زیر خنده. فكر كردم ماشین را محكم به دیواری‌ بكوبم و سرشان داد بزنم كه سكوت چندساعته مرا می‌گین هیجان،‌ آن هم در حضور شماهایی كه حتا برای یك لحظه مرا آن‌جا ندیدین و با من حرفی‌ نزدین؟ ولی تصمیم گرفتم حرفی‌ نزنم و كلمه‌ای پاسخ‌ ندهم. بدون هیچ واكنش زبانی، سرعتم را كم كردم و به رانندگی ادامه دادم.

شبی فراموش‌ناكردنی را پشت سر گذاشته بودم


حسین باقر زاده

- 6 مهر 1386


Share/Save/Bookmark

Recently by Hossein Bagher ZadehCommentsDate
فقر فرهنگی نقد در اپوزیسیون
1
Dec 02, 2012
از ادعا تا عمل
5
Nov 21, 2012
انتخاب مجدد اوباما
3
Nov 15, 2012
more from Hossein Bagher Zadeh
 
default

Re: ok, in that case I

by MKO_nabash (not verified) on

His bitch (Maryam Abrishamchi) is a nice pussy! Ask those mko membership and the french president!


default

ok, in that case I

by Anonymous222222 (not verified) on

ok,
in that case I apologize. But Damn rajavi and his bitch


default

balehboroon

by d.a (not verified) on

some of you people are so ignorant and judgemental that without knowing the facts about hossein's life make such rude comments about him , for your information he left MKO as soon as they took arms against the islamic government and he has been a human rights activist since then and he has condemned mko's terrorist activities and their notorious leaders , i suggest those who insulted him appologise unreservedly.
conguradulations on you 40th anniversary


default

oh MKO are madar

by Anonymous22222 (not verified) on

oh MKO are madar ghahbehtarin vatan foroosh ha


default

Agar MKO nist mobarak, va

by Anonymouswww (not verified) on

Agar MKO nist mobarak, va agar hast kose zanash


default

Dear Mr. Bagherzadeh

by Faribors Maleknasri (not verified) on

Please do not pay any attention to all comments you recieve. some of them are hostile, some others unpolite and some are because of just jeallousy. Not every one can write and formulate Texts as you do. May be you have time and can write more stories. They must not have allways BAALEBAROON as subject. let me only mention, that we iranians do not write or speak about Deads even when they are called Massud or maryam or else. What massud did or did not does not matter now and do not need to be mentioned. so i mean who can proof it and who willput his finger in fire for his truthfullness what he says about this and that dead? I think least the one who speaks out. I mean if somebody thinks a fellow was on the wrong political line so he has to argument politicaly. To say massud needed this or other Woman, in the sense it is said, is no political argument, against nobody. Greetings


default

Dear Mr. Bagherzadeh

by Faribors Maleknasri M.D. (not verified) on

My Congratulations

Greetings


default

Dera Mr. Baghersade

by Faribors Maleknasri M.D. (not verified) on

Please accept my Thanks for the many many pleasure i have by reading your excelently articulated memories.
I too had wished to have a BAALEBAROON for my future wife, but it comes else. I have downloaded your pleasant story to read it again and may be again. whatever you have brought in, makes the story more interessting. It would have not been so if you had not. For example the point with MKO, or the description of your days in the university, short: your story could not do without even and only one of the points. As far as I understand Litrature: For me you are a perfect Writer. Your story comes from heart, so it is for me written in a heartly speech. I must make an end now. I want to read your story. Greetimgs


default

How very...........

by Faribors Maleknasri M.D. (not verified) on

1. The word " varandaz " is soo a farsi word. I am glad i could read this word used in the most appropriate sentence.
2. I think if you have not have a BAALEBAROON you have missed a lot, so as me. Nobody went to get a BAALE from a Girl for me. i had to do everything by my self. Never the less: Greetings.


Majid

MR. Bagher zadeh ?

by Majid on

I do read your articles in the media every chance I get, and do I enjoy them.

 

Not that it matters, but!

 

EEERRRRR.........................actually it does NOW !

 

Is that true? about you being a known  MKO ? I DID not know that!

 

I would like to see what you have to say about previous comment . 


default

How very interesting and

by AF (not verified) on

How very interesting and different from when my husband and his family came for my khastegari in 1978!
I was 21, a senior at the university, already knew him, and hated the fact that they came to varandaaz me!... and was already a mini anti-rosoom rebel!
There was never a baleh boroon! Thank God!
I know the rosoom were different in different areas.
I would have been ten times as nervous and angry if everyone ignored me.
You had a lot of self-control, well good for you!
You must be very "agha"!
How things are different these days,( I don't know about Iran, but marriage for Iranians here in the US)
I'd love to hear more...


default

to: Mr. Bagher Zadeh

by Uncle Irany (not verified) on

Mr. Bagher Zadeh
Since you are a known MKO activist, it is surprising that you are still married to Fathieyeh Khanoom (your wife) after 40 years. It is said that if your wife, daughter, sister, or any female relative of yours is good looking and you are with MKO, that female can be taken away for Masoud Rajavi in the name of helping Iran!!! That is apparently what happened to Maryam Abrishamchi (now Rajavi). She bacame "haram" to her husband (Mr Abrishamchi), and taken by Mr Masoud. What a clan!!! By the way rumor has it that Mr Masoud is now in Iraq enjoying himself amongst the young girls who were born to Iranian parents in Ashraf city in Iraq. What do you know?
Congratulations anyways.

U. I.


default

What happened? Are you gona finish the story?

by Bagherpour (not verified) on

I hope you continue to finish it. It is not fair to let go like this. I hope this is not a fairy tail.


default

آقای احمد باقری چرا همه چیز را با سیاست آلوده میکنید

farrad02


آقای احمد باقری چرا همه چیز را با سیاست آلوده میکنید؟  یک خاطره خانوادگی زیبا و مفرح را (از هر کسی) آیا شما نمیتوانید بخوانید و لذت ببرید و حتمآ همه چیز باید برای ما ایرانی ها سیاسی و ضد یا به نفع این گروه و آن گروه باشد؟ اصلآ آقای گودرزی چه نسبتی با آقای شقایقی دارد جناب؟


default

مبارک باشد

farrad02


آقای باقرزاده، مبارک باشد!


Jeesh Daram

خا طره ای بسیار زیبا

Jeesh Daram


بسیار لذّت بردم، مخصوصاً از آن قسمت که گلهای قالی و رنگ و کمرنگی گلهای آن مفّر فکری برای شما فراهم کرده بودند.

default

Agha Hossain watch out, Massoud Rajavi could have his eyes ...

by Ahmad Bagheri (not verified) on

Given the history of MKO leadership, watch out for your wife. Soon you may lose her to the leadership of MKO (like Maryam Khanoom who was lost to her husband becauase leadership -- Massoud Rajavi -- needed her!!!!!!!!)

Ahmad