LIFE

An Evening with T

It was terrifying and exalting all at once

23-Jun-2008 (4 comments)
As I half-listened to the ebb and flow of the conversation, hypnotized by the contractions of the curtains, my mind wandered off to the time a few years ago, before the revolution, when I had brought T back to this very room from a night out carousing. It was summer too, but quite late and still – every movement and whisper muffled by the heat. She was beautiful, stunningly attractive with a visage one could stare at for hours. Full, heavy hair wound with curls colored a deep brown framed her not quite perfect face and fell to her shoulder. A broad, open forehead and eyes flecked with green that continuously teased and laughed at me, and soft freckles like raindrops on her cheeks courtesy of her Irish mother. Her mouth was always aquiver, egging me on with full lips that were slightly parted, as though waiting for a kiss>>>

STORY

نانیتا
23-Jun-2008
نانیتا به صورت ژنتیک تبعیدی یا مهاجر است. درختی است که ریشه اش در اوکراین پا گرفته است. مادر بزرگها و پدربزرگهایش از هجوم سوسیالیزم شوروی به آلمان گریخته اند، پس خاکشان را عوض کرده اند و ساکن آلمان شده اند. پدر و مادرش در جوانی جنگ دوم جهانی را در آلمان دیده اند و پشت سر گذاشته اند. نانیتا در بیست سالگی عاشق یک فرانسوی (که می گویند بانکدار بوده یا کارمند بانک؟) شده و دنبالش از آلمان آمده به فرانسه یعنی و باز خاکش را عوض کرده است. چند سالی با هم زندگی کرده اند و نشده دیگر. عشق تمام شده و ته کشیده ولی فرانسه تمام نشده و خاکش شده، حالا اینجا وطن کرده و فقط کارمند ساده ای در موزه است. با از هم پاشیده شدن دولت اتحاد جماهیر شوروی و تبدیل شدنش به جمهوری های کوچک، ناگهان نانیتا صاحب ارثیه و ملک و قصر مادر بزرگها یا پدربزرگهایش در اوکراین شد. >>>

STORY

 همیشه دعا کنید که همه به بهشت بروند

تو باید نفرینت را پس بگیری

21-Jun-2008 (3 comments)
لازم نیست خیلی مرا بشناسید که بدانید من دیوانه نویسنده فقید کوین. و. سینسور هستم. دستشویی ٬زیر میز اتاق نشیمن ٬روی میز کنار تخت و ته همه کیفهای دستی من نوشته ای از کوین یافت می شود. با کوین قبل از مرگ رابطه ای نداشتم. ولی بعد از مرگش خوابش را هر از گاهی می بینم. دست بر قضا راهی جهنم شده است و اینجور که خودش می گوید اوقات خوشی را دارد... در خواب از من قول شرف گرفت که به کیدین زن بیوه اش نگویم. ساعت سه صبح از خواب پریدم و در اینترنت دنبال تلفن کیدین. و. گشتم. نبود. شماره یک مردی بود بنام ج. ن. تامسون. ظاهرن نسبتی با خانواده کوین دارد. >>>

STORY

پیام و پيامك

مژگان راز مهمي را فاش كرده بود

19-Jun-2008 (one comment)
هنوز از كنار اتاقك بازرسي، پاسپورت به دست، چندان دور نشده بودم كه نامم محوطه را پر كرد. در بلندگو اسمم را صدا مي كردند. خود را به نشنيدن زدن بيهوده بود. پرهيب شان اندكي كمتر از سرعت صوت پشت سرم هويدا شد، بعد هرم نفس ها بود روي گردن، حس مي كردم كه يقه ي پيراهنم كثيف شده و احتياج به شستن دارد. اين بار صداي بلندگو نبود، و تن لطيف و ظريف زن گوينده. مجازي نبود، واقعي بود و تا حدي خشن. ماموري در چند قدمي، كمي جلوتر از من ايستاد. ديگري آمد روبرويم، اشاره كرد كه از صف خارج شوم. بي كلامي، برگه اي را نشانم داد. پاسپورت را طلب كرد. آن را به بهانه ي چك كردن گرفت، ديگر پس نداد.>>>

STORY

مقصد شما کجاست؟

همین خانم بود، با همین اصرار که امروز نگاهش را از من می دزدد، با همین اصرار هم آن روز در چشم هایم زل زده بود

18-Jun-2008
هنوز چند جمله ای نخوانده بودم که سنگینی نگاهی را روی صورتم حس کردم. می دانید که چه می گویم؟ لابد برای شما هم اتفاق افتاده. کسی از پشت سر، یا از پهلو، یا اصلن از روبرو نگاهتان می کند، و شما متوجه نیستید. اما سنگیی آن نگاه را روی صورتتان، کله تان، روی ذهنتان حس می کنید. سرم را بالا کردم، همین خانم بود. با همین آرایش مو. خوب، مد است البته؛ موها را شانه نکرده رها می کنند دور و برشان. از زیر چشم دیده بودم که آمد و نشست. باور کنید همین شلوار جین مشکی هم پایش بود. نگاهم با نگاه آبی عشوه گرش تلاقی کرد. شرم اجازه نداد بیش از چند لحظه نگاهش کنم. برگشتم روی کتاب. خب، خستگی و سرمای بیرون، بعد هم گرمای داخل کوپه و حرکت ننو وار قطار، می دانید که؟ پلک هایم سنگین شدند. سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی. ولی آن نگاه آبی سمج آنجا بود. تیز و تحریک کننده!>>>

STORY

Walls and ceilings

I wish something could get me another job, I think. I don’t want to deal with crazy men who think like me.

16-Jun-2008 (8 comments)
Then the guard throws me in the cold room and the metallic sound of the closing door echoes in the darkness. My foot gets stuck to an object and I fall on something warm. It feels like a leg. It’s a room full of black shadows. I can’t see anything. “Hi,” somebody whispers. “Where are you?” I reply. “Who are you? I don’t see you.” Someone moans. Someone else laughs. “He’s crazy,” a voice says. “He isn’t one of us.” I touch the ground. I feel toes, I feel hands, I feel warm skin, and bones. “Someone died last month,” the voice says. Still, I feel like a blind. I don’t see the dead or the living.>>>

STORY

Hook

One day as I was so hungry I noticed the shadow of a fish flopping in my bedroom

15-Jun-2008
First I took my nightly medication with a sip of water just before I went to bed. If I drink more than a sip, I wake up in the middle of the night for a trip to bathroom and a tormenting insomnia afterward is inevitable. So I’ve learned by experience that water at night epitomizes shattered dreams and painful awakening. After I tucked myself in bed and before closing my eyes, I gazed at the image of myself victoriously parading my prized catch dangling from my fishing line wrapped around my hand.>>>

STORY

The Dog

Hapoo worked hard for a living and became a civilizing influence in the area

14-Jun-2008 (8 comments)
When my father came home, I was already asleep. Usually my mother let me stay up to keep her company, but that night she put me to bed early so I wouldn't botch her little trick on my father. She let him go through the nightly security inspection of the house without telling him about the puppy. I woke up to my father's yelp and a crash. He ran back panting and stumbling, one stuck foot still dragging my tricycle. "Get the pick handle," he stammered. "There's someone in the coal bin." The dog lived in the coal bin at the far end of the yard. There, he was protected from the elements and wasn't close enough to the house to make our residence unclean>>>

STORY

Clichés

They could kiss each other, he thought remembering his dead wife and how soft her skin felt

13-Jun-2008 (8 comments)
A man was walking at night. He stopped at the middle of the narrow wooden bridge to gaze at the surface of shining water flowing below his feet. He ignored the inviting melody of the stream. It’s just a dark thought, already written so many times in so many different ways in my precious books, he thought and inhaled the fresh air of night mixed with the stench of the river. He kept on walking and reached the muddy shores. A group of young people were swimming naked far from the coast. The sound of their laughter shivered his back. He sighed and envied their youth. I’ve read this scene in a red book when I was 14, he thought>>>

STORY

خانه ی من

می گویم؛ کلارا! لهجه ی فارسی ت خیلی پیشرفت کرده. می گوید؛ بدبخت، من ایرانی ام،

10-Jun-2008
دیروز، در میدان "درکه"، جلوی یک دکه ی شاه توت فروشی ایستاده بودم که کسی به اسم صدایم کرد. وقتی دنبال صاحب صدا می گشتم، مردی از پشت فرمان یک پژو پرسید؛ شما آقای احمدی نیستید؟ همان طور که خم شده بودم تا بگویم چرا، انگار عکسی از سال های دور، که چین و چروک زمان رویش نشسته باشد. در را خانمی شیک و تر و تمیز باز می کند و پیش از آن که سلام کنم، سایه ی محمود را پشت سر زن می بینم. بعداز ماچ و بغل، می نشسینیم به چای و صحبت. زن می گوید؛ بسیار از شما شنیده بودم. دیشب محمود گفت شما را بعد از سال ها، به یک نگاه شناخته! می گویم؛ این که چیزی نیست، خانم. این شازده مسائل پیچیده ی حساب و هندسه را هم با یک نگاه حل می کرد.>>>

MAN

الکساندر

الکساندر هیچ جنگجوی بزرگی نیست. او حتا جنگجوی کوچکی هم نیست، نه خونخوار است و نه کشورگشا

07-Jun-2008 (5 comments)
الکساندر نه ربطی به اسکندر مقدونیه دارد و نه شبیه ریچارد برتون است. او هیچ ارتباطی به "اسکندرنامه" هم ندارد. الکساندر خوشگل نیست ولی جوان است و برومند و خیلی خوش مشرب و خوش تعریف. الکساندر همیشه در حال گفتگو با کسی است و همیشه موضوعی مناسب برای گفتگو پیدا می کند. من و الکساندر با هم فقط سلام و علیک داریم و هیچ چیز از هم نمی دانیم. ما حتا اسم یکدیگر را هم نمی دانیم. اولین باری که با هم سر کار حرف می زنیم و اسمم را می پرسد به شکل حیرت آوری متوجه می شوم که بلد است نامم را تلفظ کند؛ و "ه" را از توی اسمم حذف نکند. تعجبم را بیان می کنم: "فرانسوی ها بلد نیستند اسمم را تلفظ کنند، تو چطوری توانستی؟" >>>

STORY

زیبای بی نام ونشان

رونا تا آن لحظه فکرمیکرد که تنهاست ناگهان متوجه پسر جوان وخوش سیمائی شد

03-Jun-2008 (3 comments)
رونا بالباسی که شبیه لباس کولی های دورگرد داره بغل ساحل ایستاده. اونوزاد یک ساله اش رادرون کوله پشتی که باپارچه ساده ای درست کرده درپشت خود قرارداده. رنگ لباس رونابارنگ خاکهای بغل ساحل تطبیق میده وچهره اورادرمقابل آفتاب داغی که همه فضارااحاطه کرده زیباترنشان میده. شنهای داغ زیر پای رونا اورابیاد فیلم ده فرمان میاندازه که آدمهاباپاهای برهنه توی بیابانها سرگردان بودند. آبهای آسمانی رنگ دریا بااینکه آرام آرام بهم برخورد میکنند نشان دهنده یک طوفان درونی است که درعمق دریا بطوردائم مسیری راطی میکند. سنگها وصخره های زیبا وشکست ناپذیرباعث تقویت قلب رونا میشوند.>>>

STORY

The Geniuses

The most open and free America he'd ever known

02-Jun-2008
Neither of them were bums, first off, the black bum or the Mexican bum. They were men, and a world that had somehow decided that it was going to include bums had decided to include them, and it was very nice to think that their situation was fixable, that hard work and determination could lift them out of it, but none of that changed the fact that a man who was down on his luck for a day was a man who was down on his luck for a day, and a man who was down on his luck for years was a bum. The Mexican bum could do fine among the people of the Richmond District of San Francisco. He could smile with them and he could hold the door open for them outside Gordo's Taqueria on Geary Street, making sweeping chivalric gestures towards women>>>

STORY

لیز! لیز!

سختم است به او بگویم که نمی خواهم هر وقت به تو فکر می کنم به سرسره فکر کنم و "لیز" بخورم توی پارکهای کودکی ام.

30-May-2008 (2 comments)
باز یک همکار جدید! دختر جوانی است با چشمانی زیبا و شاد و قامتی رعنا. لباس پوشیدنش در عین کلاسیک بودن شیک است! بالاخره سر صحبت را باز می کنیم، خوش صحبت است و خندان، و برعکس من که چشمان غمگین و تیره ای دارم او چشمانی شاد و روشن دارد. موقع حرف زدن "ر" ها را بدجوری کش می دهد، هیچ نمی توانم لهجه اش را حدس بزنم، آخر سر ازش می پرسم: "کجایی هستی؟" با همان چشمان شوخ و شنگ پاسخم می دهد: "آمریکایی! ایالات متحده!" با حیرت نگاهش می کنم و آخرش به حرف می آیم و از او می پرسم: "ناراحت نمی شوی اگر به تو بگویم من ایرانی هستم! ... از پارس باستان!">>>

STORY

Love

We cannot communicate

28-May-2008 (8 comments)
The carpet on my face is scratchy. It smells like dust and dead spider. I lift it to breathe. I crawl on my back and my head hits the leg of dining table. I drag myself toward the cold teapot. “Once the ceiling is lifted, we could get out of here,” Ahmad says. He is holding the fridge on his chest and its metallic bottom has set visible traces on his skin. “Once the walls are painted, we’ll take a few days off,” I say. “Do you like to have some coffee?” “Without sugar,” he says.>>>