کوچه بی‌ ناموس ها


Share/Save/Bookmark

کوچه بی‌ ناموس ها
by Red Wine
06-Dec-2010
 

شازده دایی جان کوچیکم باز گند بالا زده بود،دختری که بَراش کار میکرد حامله شده بود و دختره عِفریتهْ شازده رو خَر کرده بود و گفته بود که :آقا جونمون ما رو می‌کُشه اگه بفهمه این جریان رو،عَقدم کنید،یک چیزی هم بندازین توی عقد نومِه و کورتاژ کنیم،خانم جان،مادر بزرگم و مادرِ شازده حرف دختر رو تصدیق کرده بود و توی عمارت سبز خودم دیدم که گفته بود:خبر مرگِت نوه اَعظم السادات،شوهر آقا میرزا داود خان بزاز چِش بود که حاضر شدی با این نکبت بخوابی !؟ خدا الهی وَرِت داره،برید کورتاژ کنید و چند وقت در ویلای سَنگرود شمال قایم شیدْ تا آب‌ها از آسیاب بیفتِه..!

شازده دایی جانم هم رفت و قبل از رفتَنش کلید باغ منزلش رو به من داد و گفت:پسر هر هفته میری اونجا،مواظب باغبونْ میشی‌ که کارش رو بکنه،به سگ‌‌ها غذا میدی و آب و دونِ قناریها رو هم عوض میکنی‌ و دستت بشکنه اگه به مشروبها ناخونَک بزنی‌ !... هر دفعه که یک دستور میداد،میزد پشت گردنم و من خوشحال که مثلا مرد شدم و باغ منزل دایی دستم بود و هر کاری میخواستم می‌کردم !

دیگه از دبیرستان که میزدم بیرون،مواظبت از باغ منزل شده بود کارم و بعد از رسیدگی به کار‌های باغ و غیره،رِفیقام میآمدند آنجا و تقریبا هر روز اونجا حال میکردیم و در همون روزها بود که با مینا تازه دوست شده بودم،مینا به دبیرستان بغلِ دبیرستان ما میرفت و تازه از اِصفهان آمده بود شِمرون و من دیوونه ناز و قَمزَش بودم !

خیلی‌ قشنگ میرقصید و بلد بود چطوری اَدایِ گوگوش رو دربیاره و من که ۲۴ ساعت حَشَری بودم رو به دنبال خودش بِکشونِه ! اما مثل هر اِصفهونی دیگه خسیس بازی در میاورد و نمیذاشت که زیاد دست بهش بزنم و گاهی‌ که زیادی بِمال بِمالش می‌کردم و سینه هاشو آروم چَنگ میزدم،لبخندی میزد ،گوشم رو می‌گرفت و یواش با یک لهجه شیرین میگفت : آخه پِسِرْ،تو چِقِدِه شِیطونی،پِناه بر خدا !

***
 
همه باغ منزل‌های شِمرون ۲ تا دَر دارند که یکیش در اَصلی‌ هست و دَرِ خاّصْ مخصوصِ بزرگان منزل هست و مهمانان و اما آن یکی‌ در مخصوص نوکر‌ها و فَراشان و کُلفت ها ! در اصلی‌ به خیابون پشت مَنظَریه باز میشد و دِل‌ انگیز بود و چند سالی‌ بود که آسفالت شده بود ولی‌ در دومی‌ به کوچه فَرعی دیگری باز میشد که تنها راه به محله‌های قدیمی‌ بالای شمرون داشت و کوچه پس کوچه بود و اَگه اونجاها رو بلد نبودی،حتما گُم میشدی ! انتهای آن کوچه هم به باغ بزرگ شاهزاده اِقتدار السلطنهْ! (چند سال بعد آنجا را تکه تکه کردند و فروختند و قسمتی‌ از آنجا خیابان شد و قسمتی‌ دیگر مدرسه ساختند و آخرش هم شد قسمتی‌ از اَملاک شهربانی و کلانتری محل !) من معمولاً از این در میرفتم و بقیه رو هم از همین در دوم به منزل می‌آوردم تا کسی‌ ما رو نبینه و داستان ساخته بشه !
 
یکی‌ از همون روزهای طلایی بود که منصور،رفیق جون در جونیِ آن زمانَم آمد و گفت که یک مرد رو دیده که دنبال ۲ تا پسر کرده بوده و میخواسته اونها رو بُکُشه ! بی‌ اهّمیتْ قضیه رو فراموش کردم و مثل روزهای قبل با منصور و بقیه دوستام نشستیم و تا خِرخِره آبجو خوردیم و عَلَف کشیدیم !
 
فردای همون روز وقتیکه میخواستم به منزل برم،سر کوچه یک دختری دیدم که با چند تا کیسه وایستاده و اِنگاری منتظر کسی‌ بود،تازه برف‌ها داشت آب میشد ولی‌ هنوز هوا سرد بود و دختره حسابی‌ نشون میداد که سردِش هست،بهش نزدیک که شدم چشمام به قیافَش اُفتاد و زبونَم بند اومد ! انگاری بَدَنم رو مار هفت رنگ نیش زده بود و حُناّق گرفته بودم !وای خدا چقدر خوشگل بود،از همون‌هايی که دوستان آذری صدایشان میکنند:بیرْ کیلو اَلماس ! هنوز بعد از این همه سال جَرقّه چِشماش رو به یاد دارم !
 
خودم رو جمع و جور کردم و موهای تقریبا بلندم رو با یک حرکتِ اِلویسی مرتب کردم و گفتم : خانم بِهتون کمک کنم ؟ کیسه‌ها سنگین هستن ! من براتون می‌آرم ! ... از ما اصرار و از دختر ناز و اَدا ! حالا که کامل نزدیکش شده بودم،با دلِ‌ سیر هیزی کردم و از سر تا پاهاشو دید زدم،موهای خُرمایی رنگ داشت و با چکمه‌هایی‌ که پوشیده بود هم قدِ من شده بود،یک کُت سرخپوستی روی مینی ژوپ پوشیده بود و جوراب شلواری بلندی هم به پاش بود،آخرش هم قبول کرد و کیسه هارو که بر داشتم..کلّی‌ به خودم دری وری گفتم،آخه لا مصب خیلی‌ سنگین بود و نگاهی‌ به داخل کیسه‌ها کردم و فهمیدم که خانم محّصل هنرستان نقاشی و طراحی‌ هست و اسمش رو بزرگ نوشته بود به روی دفتراش ... شیلا ! . . . به خانه اونها که رسیدیم،نه خیلی‌ گرم از من تشکر کرد و من با دستِ دردْ کُنْ ..در حالیکه از فیس و اِفاده این دختر حِرصم گرفته بود از اونجا دور شدم و به باغ منزل شازده دایی جان برگشتم.
 
***
به باغ منزل که رسیدم،به مُتکای اَبریشمی شازده دایی جان تکیه دادم و به فکر اُفتادم،اَفکارم شده بود مثل بازار مکارّه بَغداد ! به هم ریخته و آشفته و از هر دَری.. سخنی !.. دختر پدر سوخته،چی‌ فکر کرده !؟!؟!؟ اینا رو به خودم می‌گفتم تا یک دفعه یاد چشماش افتادم و حرکاتِ بدنش که مثل ماهی‌ به دلم که ماهی‌ تابه شده بود افتاد و جیلیز و ویلیز میکرد و من خوشم میامد !..شیلا، شیلا جون.. !
 
از روز بعد بساط رفیق بازی رو جمع کردم و به مینا هم اعتنائی نمیکردم،آخه نه راه میداد و نه دیگه بوسه هاش مزه سوهانْ عسلیِ قدیم رو میداد، دلم به دنبال یکی‌ دیگه بود،بِخوای نَخوای حواسم پَرت بود و تازه اوّل گِرفتاری !
 
از همون روز اول طاقت عاشقی نداشتم،شازده که عاشق نِمیشه،اگر هم بِشه..همیشه به کامش میرسه ! عاشقی مال از ما بهترونه که به زجر و عذاب عادت داره و شازده فقط به مالش مینازه.. !این حرفا رو همیشه شنیده بودم و حالا میدیدم:نه بابا،این شتری هست که در خونه هر بنده خدایی می‌*** ! خوش شانس باشی‌،بوی گند نَگیری،یعنی‌ زیاد غم و غصّه به دِلِت نَشینه و عذاب نکشی که اونوقت واویلاست و قَجَر زاده ناتوان !
 
دیگه هر روز میرفتم توی کوچه پس کوچه‌ها قایم میشدم تا شیلا بیاد،هُنرستانیها دیر تر از ما تعطیل میشدند و این واسه من شانسی‌ بود که زودتر او برم منتظرش بشم،شیلا که میومد مثل بَره آهو رام میشدم و پشت درخت‌ها وامیستادم تا بِرِه خونشون ! اصلاً دور و ورش رو نگاه نمیکرد،صاف میامَد و صاف میرفت خونه،این من بودم که عاشق شده بودم و خاک بر سَرم شده بود ! اِ اِ اِ عجب گرفتاری درست شد حالا ، این رو مَش رَجب که چُوبدارِ محّل بود میگفت (چوبدار ،اونهايی بودند که در شمرون شبها مواظب اَملاک بودند که معمولاً همون جاها هم زندگی‌ میکردند !).آقا جون برو خونه،هنوز هوا گرگ و میشِه عمو جان !
 
اینارو مش رجب به من میگفت و وقتیکه میدید محل نمیذارم و شدّید در فکر اون دختر هستم،دُگمه‌های پالتوی سبز قَزاّقیشو می‌بست و میرفت که به کارش برسه.
 
چند هفته که گذشت،به نزدیکیهای عید رسیده بودیم و دیگه تصمیم گرفته بودم مَرد مردونِه جلوش وایسَم و بهش بگم که چه احساسی‌ براش دارم،من باید به عشقم می‌رسیدم،مگه شوخیه ! باید بهش می‌گفتم که چقدر میخوامش و چقدر دوسِش دارم.
 
نمیتونستم دست خالی‌ جلوش وایسم،یک دفتر قشنگِ خارجی‌ براش خریدم و اِسم خودشو و اسم خودم رو به لاتین روی دفتر نوشتم و عصر اون روز که یک پنج شنبه اِسپَند ماه بود به آن کوچه رفتم و منتظرش شدم،دل‌ تو دلم نبود،لباس نو پوشیده بودم و خط ریشم رو کلفت تا به پایین آورده بودم و تا میشد یک عالمه اُلدْ اِسپایسْ هم به خودم زدم..لحظه به لحظه که می‌گذشت..دل‌ توی دلم نبود و زمان گذشت و دیدم که شیلا داره میاد که بره خونشون.
 
***
 
 

یک مقدار زودتر از همیشه اومده بود و برای اولین بار دائم به پشت سَرِش نگاه میکرد که مطمئن بشه که من دارم میام به دنبالش،لااَقل من اینجوری اِستنباط می‌کردم و چقدر خوشحال بودم و به خیالم شبِ عروسیْ‌.. !
 
پیچ اول کوچه رو که شیلا رّد کرد،از دید من گم شد و من حرفهایی که میخواستم بهش بزنم رو در خودم مُرور می‌کردم و حتی تجسّم می‌کردم که او چه جوابی به من خواهد داد و اینجوری کلی‌ خوش به حالَم میشد و پیچ اوّل رو که رد کردم،دیدم از شیلا خبری نیست و سُرعَتم رو زیادتر کردم و تا رسیدم به دیوار پیچَک ها،از پیاده رو که می‌خواستم رّد بشم ناگهان از یک صدای نعره به خودَم اومدم و دیدم یک زن جِلوم وایستاده و آنطرفتر هم شیلا ! اون زنه از خشم و عصبانیت سرخ شده بود و سگرمه هاش ترس عجیبی‌ به دلم میداد،مامان،مامان جون..خود پدر سَگِشِه ! همینه که دنبالَمه ،اینو شیلا داد میزد و اون زنه پیرهَنَمو گرفت و بیشتر از شیلا شروع به داد زدن کرد : همینه دیگه،اینِه ! یک نامَرد دیگه، یک بی‌ ناموسِ دیگه،شماها شرف ندارین،آبرو ندارین،کوچه شده کوچه نامَردها، کوچه بی‌ ناموس‌ها ! از دست شماها خسته شدم،..آهای حَبیب آقا، حَبیب آقا !
 
نای تکان خوردن نداشتم،من هنوز مات و مبهوت به شیلا نگاه می‌کردم و مادرش از این نگاه من بیشتر عصبانی میشد و آکِله گری میکرد و فحش میداد و شخصی‌ به نام حَبیب آقا را صدا میکرد، تا به آن روز هیچ کس به من فُحش نداده بود و بی‌ احترامی نکرده بود،هاج واج و بی‌ حال در دستانِ آن زن بودم و به یاد منصور افتادم که آن روز تعریف میکرد که مردی را دیده که میخواسته آن دو پسر را بُکشه...انگاری برق مرا گرفته بود،رَنگم بیشتر پرید و اِنگاری مُرده دیدم،گفتم خودم رو به مظلومیت زده،بزنم به تاسوعا و عاشورا ..بلکه اون زن حَیا کنه و دلش به رَحم بیفته و منو وِل کنه ولی‌ اینجوری بدتر شد و زنه حتما کافر بود که هر بار داد میزدم یا حضرت عباّس بهم میگفت:خفه شو که دیگه عباس و دار و دستش هم نمی‌تونن بهت کمک کنن،تازه گرفتَمت !.. حَبیب آقا، حَبیب آقا !
 
آن زن دَیوّث پدر همینطور نعره می‌کشید و این حَبیب آقا را صدا میزد و من به جلوی چشممْ تمام عمرِ کوتاهم به نظر میامد و داستان‌های فَلَک کردن رَعایایِ زن باز و شازده گان خاّص که به جرم هیزی..سنگ ترازو به تُخمانِشان می‌بستند و حتی تصّور اینها دَرد به اَعماق دلم میداد و چند ثانیه که گذشت،صدای چندین سرفه غلیظِ خِلط دار که گویا از ناحیه حَبیب آقا بود به گوشم خورد.
 
***
 
نَه..نَه..! تُرو خدا حبیب آقا نیاد،حبیب آقا نه ! اینارو من می‌گفتم،نه خیر،، الان حبیب آقامون میاد و اَدَبِت میکنه ! اینو که آن زن گفت در خونه شیلا باز شد و سایه مردی را دیدم که به ما نزدیک میشد،جلوتر که اومد،دیگه ترس بهم نمی‌داد که دیدم از من قَّدش کوتاه تره ولی‌ عَجب بد دَهَن بود و بدتر اون زن و بدتر از شیلا حرفهای زِشت میزد و اَنواع و اَقسام فحش‌های زیر و پَر رو به من حَواله میداد،زنه پُشتم وایستاد و گفت: خودشه حبیب آقا،همینه که دنبال شیلا افتاده،خود بی‌ ناموسِشِه ! آقا جون بزَنش،این پدر سگ رو لِهِش کن،اینا رو هم شیلا میگفت که من در اون حال واقعا نمی‌فهمیدم که چرا اینا رو میگه در حالتیکه من فقط دوسِشْ داشتم و این جُرم نیست !
 
حبیب آقا دو دستاش رو به پشت کمَرَم یک دفعه گره زد و مثل کشتی‌ گیرا آماده شد که منو زیرِ یک خَم کُنه که صدای فریاد مش رجب اومد ... :وِلش کنبین،حبیب آقا،تورو به اِمام هشتم،نَزَنینِش !ولش کنین... اینو مش رجب داد میزد و نزدیک به ما که شد،حبیب آقا بهش نگاه کرد و گفت:این بی‌ ناموس رو میشناسی ؟!‌اِی آقا،این خواهر زاده آقا... است ! پسرِ شازده... صاحب عِمارت سبزِ کوچه... است،همین بالا تر از ماست !.. اینا رو که مش رجب گفت رنگ حبیب آقا پرید و زن گفت:این پسر مزاحم دخترم شده،باید ادب میشُد.. و حبیب آقا داد زد سر مادر شیلا : زن بَسه،هیچی‌ نگو !.. آهای تو دیگه اینورا آفتابی نشی‌ که به مولا خَط خَطیت می‌کنم !برو گُمشو !!!
 
اینو که گفت،یک لحظه رو هم تلف نکردم و دفتری که برای شیلا خریده بودم رو در حالیکه روی زمین از دست اون زن وحشی افتاده بود،ورداشتم و تیز به طرفِ باغ منزل دائی جانَم دویدم !
 
***
واقعا مُونده بودم چی‌ بگم و چی‌ فکر کنم،بیشتر عصبانی بودم تا ناراحت ! حقّم این نبود،حالا که عاشق شدم..اینجوری باهام رفتار میشُد !؟آخه درسته اینطوری !؟یاد فحش ها،یاد حرفهای که شیلا زده بود که افتادم،بیشتر گُر میگرفتم و میسوختم.
 
شب که شد،اسم خودم رو از دفتر پاک کردم و جلوی شیلا نوشتم:پدر سگ خودتی و رفتم جلوی خونَشون،چراغ داخل روشن بود و صدای رادیو میومَد،دفتر رو به داخل خونشون پَرت کردم و از اونجا رفتم.
 
دیگه نمیدونم شیلا این دفتر رو دید یا نه‌،دلم اینجوری خُنک شده بود و درسی‌ برای من که جوری رفتار نکنم که باعث حرف و حدیث بِشه و اینجوری بهم بی‌ احترامی و بی‌ آبرویی بکنند،دیگه از در دوّم به آن کوچه پا نذاشتم و مثل شازده از در اصلی‌ میرفتم و میامَدم.
 
همون فردای اون قضیه بود که سر مَنظریه،نزدیک سَنگکی آقا رَمضون..یک دختر دیگه رو دیدم... مَن،مَن دوباره عاشق شده بودم ...!عجب گرفتاریه این عاشقی !
 
***
 
پاریس،دِسامبرْ ۲۰۱۰


Share/Save/Bookmark

more from Red Wine
 
Red Wine

Khar aziz

by Red Wine on

لطف فراوان کردی که به من حقیر سر زدی،الهی که همیشه سالم باشی‌ و عاقبت به خیر دوست عزیز.


Red Wine

Dear Fatollah

by Red Wine on

فتح الله جان،دلمان برایت تنگ شده بود برادر.. چه خوب کردی به خانه خودت سر زدی ،از دیدنت خوشحالم.خوش آمدی.


ونداد

شراب قرمز عزیز

ونداد



خیلی زیبا و راحت نوشتی. شکر فارسی اش اندازه بود     «حرکاتِ بدنش که مثل ماهی‌ به دلم که ماهی‌ تابه شده بود افتاد» از یادم نخواهد رفت   



Khar

Great reading as usual!

by Khar on

Lezzat Bordam, Merci RW Jaan


Fatollah

بسیار زیبا

Fatollah


بسیار زیبا کلی لذت بردیم از خاطرات شما شازده خان