آن مرد فرشته نام داشت


Share/Save/Bookmark

آن مرد فرشته نام داشت
by Red Wine
18-Feb-2010
 

اواخر زمستان ۱۹۹۶ بود که آن اتفاق برایم افتاد و از بعد آن،زندگی‌ من به طور کامل عوض شد و در خطی‌ دیگر، آغازی دیگر و پر ماجرا گرفت.

دفتر روزنامه از من خواست که به یکی‌ از روستاهای اطراف بوردو (۱) به نام سنت ژان (۲) بروم تا از مسیر راه سنت جیمز (۳) گزارش تهیه کنم. از پاریس تا اورلئان را با قطار رفتم و در اورلئان (۴) یک ماشین جیپ (۵) کرایه کردم.

***

روزهای آخر ماه فوریه بود و باد و باران آن سال غوغا میکرد!برای رسیدن به سنت ژان،باید از راه فرعی میرفتم،راه بسیار بعد و پر مشکلی بود،جیپ آمریکائی لعنتی حتی رادیو هم نداشت و چند بار در طول راه موتور خاموش شد و در آخر دیگر روشن نشد!

باران بند آماده بود ولی‌ آسمان سیاه و گرفته بود. از ماشین پیاده شدم تا ببینم چه مرگش است و در آخر سر در نیاوردم.دو تا کانال های (۶) طرف جاده لبریز از آب بودند و گلٔ آلود...غروب شده بود و هر چقدر به نقشه نگاه می‌کردم،نکته جدیدی نصیبم نمی‌شد،جنگل سبز سبز بود و درونش بهم ترس میداد...فکرم به جایی‌ نمیرسید،قرار بود شب به سنت ژان برسم. آنجا منتظرم بودند و در این حال تصمیم گرفتم کیفم را بردارم و راه را پیاده طی کنم. حتما کمتر از یک ساعت به روستا می‌رسیدم.

***

در کنار جاده،آرام آرام به جلو حرکت می‌کردم...چند دقیقه بعد باران دوباره شروع به باریدن کرد و وجودم خیس خیس شده بود.

چهل یا پنجاه دقیقه گذشته بود که به یک ستون سنگی‌ که بالایش مشخص نبود رسیدم. قسمتی‌ از ستون در آب فرو رفته بود و آنجا تصمیم گرفتم چند لحظه سیگاری دود کنم و به اطراف خیره بشوم بلکه کسی‌ را از روستا ببینم. میدانستم که قبل از رسیدن به سنت ژان باید تاکستان معروف آنجا را ببینم ولی‌ درخت‌ها آنقدر بلند بودند و هوا خاکستری که چیزی مشخص نبود و کم کم شنیدن صداهای مرموزی من را از تنهایی و بی‌ تجربه گی زجر میداد.

***

به آخرین پک‌های سیگار که نزدیک میشدم. هراس در من بیشتر رخنه میکرد و آنهم از آن بود که در اینجور لحظات سخت میشود بر احساسات غلبه کرد و با خونسردی تصمیم گرفت.

سیگار تمام شد،پرتش کردم به کناری،به ستون تکیه کردم تا کفش‌های را که از آب باران خیس شده بودند اندکی‌ خشک کنم که نا‌ گهان که ستون چرخید و کج شد از پائین و من محکم به درون کانال افتادم و ستون هم به روی من افتاد.

به خود که آمدم فهمیدم که چند لحظه یی بیهوش شده بودم. آرام که چرخیدم،دیدم که زیر سرم تنه درختی بریده شده بود و درد عجیبی‌ در پا،دست راست و سرم داشتم! از پایین سینه تا به آخر در زیر آب بودم و زیاد نمیتوانستم تکان بخورم،قضیه را به یاد آوردم. به یاد آوردم که پیام لغزید و به کانال افتادم و ستون به روی من ولی‌ عجیب بود... ستون به کناری بود و وقتی‌ به آن خیره شدم چند لحظه دردم را فراموش کردم،ستون کمتر از نیم متر آنورتر افتاده بود و حال فهمیدم که آن یک ستون نرمال نبود بلکه مجسمه بود! (۷)

بیشتر دقت که کردم دیدم که آن مجسمه قسمتی‌ از بالا تنه یک مرد بود با ۲ بال که به خوبی باقی‌ مانده بود و چشم‌های مجسمه به من نگاه میکردند. نمیدانم آن مجسمه که به روی من افتاده بود چطور حالا به کناری دیگر بود!

***

طرف دیگر مجسمه به کنار گلٔ آلود کانال افتاده بود و با درد زیاد خود را از آنجا به کناری کشیدم و از آب بیرون آمدم. از کیفم خبری نبود،دردم زیاد شده بود و از کنار سرم خون می‌آمد. باران همچنان میبارید و تصمیم گرفتم که کشان کشان به طرفی‌ دیگر روم،داد بزنم و فریاد کنم بلکه کسی‌ صدایم را بشنود!

چند متر بیشتر نتوانستم به جلو بروم. از سرما میلرزیدم،پاکت سیگار از ماندن در آب لهٔ شده بود. ساعت مچی من هم از کار افتاده بود. و من کم کم بی‌ حال تر میشدم و دیگر احساس می‌کردم که مرگ را در انتظار دیدارم و بغض دردناکی چشمانم را بست. چند بار بیدار میشدم و از نو بی‌ حال میشدم. ترسم افزون شده بود از ندیدن آن مجسمه... حال نمیدانستم کجا هستم و تا چقدر از آن جاده دور شدم!

صدای عجیبی‌ به گوشم میخورد... نه! موزیک بود!شاید صدای چند مرد و شاید زن! شاید لئو نوچی (۸) بود و شاید تنها افکار درد آلود من بودند که این صداها را در وجودم تولید میکردند.

دیگر طاقت نیاوردم و بی‌ آنکه بخواهم به خلسه عجیبی‌ فرو رفتم. شاید یک رویا بود و شاید یک توقف قبل از مرگ!

***

از یک زمزمه عجیبی‌ چشمانم باز شد. بوی خوبی را در وجودم حس کردم...کسی‌ مرا به آرامی صدا میکرد. تمام نیروی خود را جمع کردم تا سرم را به طرف آن صدا هدایت کنم. یک سایه دیدم که آن سایه کم کم تبدیل به یک وجود خارجی‌ شد... بیشتر که دقت کردم مردی را دیدم که به من نزدیک میشد،نزدیک و نزدیکتر و آن وقت فهمیدم که آن مرد اسم مرا صدا میکرد!

در آن لحظه زیاد اعتنا نکردم ولی‌ آن مرد از کجا اسم من را می‌دانست؟ آنجور که در بچه گی مرا صدا میکردند...تنها پدر و مادرم آنجور مرا صدا میکردند!

باران بند آماده بود و دیگر شب شده بود ولی‌ اطرافم را تاریک احساس نمیکردم. آن مرد دیگر به نزدیکم رسیده بود و آرام کم شد و از من خواست که زیاد تکان نخورم و به ایشان تکیه دهم. دستم را که گرفت،در آن دست دیگر دردی حس نکردم،در وجودم به دنبال ترس و هراس دوباره بودم ولی‌ آن مرد آرامش را به من باز گردانید و لبخندش امید وارم به زندگی‌ مجدد میکرد. ساعت مچی من دوباره به حرکت افتاده بود.

چند لحظه بعد به سنگ بزرگی‌ رسیدیم و آن مرد بلند گفت: اینجا باش تا کمک بیاید!

مرد آرام من را به روی سنگ نشانید و آرام آرام در تاریکی گم شد. دیگر صدای موزیک نمی‌‌آمد! ساعتم دوباره از کار افتاده بود. نکند من را رها کرده باشد؟ نکند که خواب میبینم؟ نکند... نکند...!

در این یاس و سیاه دلی‌ بودم که ۳ سایه به من نزدیک شدند و چراغ پر نوری چشمانم را میزد! مسیو ... مسیو ... ما صدای شما را شنیدیم... آه ... آه خدا را شکر! دو مرد بودند و یک زن که صورتش از محبت کهربایی بود!

دیگر چیزی نفهمیدم و در آغوش آنان بیهوش شدم.

***

آقا ... آقا بلند شوید! کسی‌ منرا صدا میکرد،چشم که باز کردم خودم را در اتاقی آبی رنگ به روی تختی سفید رنگ یافتم،بهتر که نگاه کردم،یک ماسور(۹) دیدم که با لبخند با من صحبت میکردد و من را میخواست متقاعد کند که پیدا شدن من معجزه بوده است و در آن جاده که اطراف سنت ژان است از این معجزات زیاد رخ میدهد!

اندکی‌ به فکر فرو رفتم... آن مرد، آن مرد کجاست؟ این را من پرسیدم و دوباره سوال کردم،آن ۳ شخص مهربان دیروز کجایند!؟

ماسور پاسخ داد: آن مرد را نمیدانم!اما آن ۳ شخص را میشناسم و آنان از اهالی سنت ژان هستند.

این را گفت و من را به خوابیدن مجدد سفارش کرد.

تازه فهمیدم که در یک درمانگاه کوچک، در همان سنت ژان هستم! ۲ انگشت پا ی چپ شکسته شده بودند و دست راستم مضروب،سرم خراشیده شده بود و هنوز درد کوچکی داشت.۲ روز در آن درمانگاه بودم و ۳ شخص هر روز به دیدنم می‌‌آمدند. از آنان که از آن مرد مهربان میپرسیدم اظهار بی‌ اطلاعی میکردند و میگفتند که صدای فریاد من را شنیده بودند زمانیکه با گاری کوچکشان از تاکستان به روستا باز میگشتند و در راه کسی‌ دیگر را ندیدند و تنها جیپ را دیدند!به من محبت زیادی کردند و بعد از دو روز با یک آمبولانس من را به یک بیمارستان در بوردو فرستادند.

از طرف روزنامه شخصی‌ را فرستاده بودند تا مواظبم باشد،در بیمارستان کلی‌ آزمایش روی من انجام دادند تا ببینند از موردی دیگری درد میکشم یا نه!

۳ هفته بعد به پاریس برگشتم. چند پیغام در تلفن داشتم،از پدر و مادرم که خوابم را دیده بودند و سخت نگران! پیغام‌های دیگر حاکی از آن بود که مقالاتم را که سالها رد میکردند، حال قبول کردند و در غیابم منتشر شده بودند و از من باز مطلب میخواستند و حتی یک تهیه کننده مطلبی را به من سفارش میداد تا کمکی‌ برایش باشد برای ساخت یک فیلم مستند!

***

به دنبال آن مرد بسیار گشتم. چند بار دیگر به سنت ژان رفتم،به اطراف روستا سر زدم. نه از آن مجسمه خبری بود و نه از آن مرد!

هنوز نمیدانم که دقیقا آن روز چه اتفاقی افتاده بود! صدای موزیک از کجا می‌‌آمد؟ مجسمه چه شد؟ چطور ساعت از کار افتاد و دوباره به کار افتاد و در آخر دیگر عقربه‌هایش تکان نخورد! آیا آن مرد میتوانست یک فرشته باشد!؟

***

۳ ماه بعد از آن واقعه،در چند روزنامه مختلف فرانسه آگهی‌ دادم و از آن مرد تشکر کردم به این امید که آن را بخواند و بداند که ایشان من هیچ وقت فراموش نکردم و نمیکنم.

همینطور به یادش ۲ بال فرشته سنت ژان به کمر خالکوبی کردم تا این قضیه همیشه به من سایه افکند.

خدا را شکر،سرنوشت من از آن تاریخ به کنون عوض شد و تا به حال همیشه خوش شانسی‌ داشتم و خوش بختی! چه در کار و چه در زندگی‌!

آن مرد مهربان بود و فداکار و من ایشان را فرشته مینامم.

***

توضیحات:

 

(۱)Bordeaux

(۲)Saint Jean

(۳)The way of St James

(۴)Orleans

(۵)Jeep,The model was from 1965!

(۶)آن کانال از قرن ۱۴ تا به حال باقی‌ ماندند و قبلا راهی‌ بود انتقال انگور به کار گاه‌های ساخت شراب!

(۷)آن راه چونکه در قدیم قسمتی‌ از راهی‌ بود که زائرین کلیسای کومپستلا(church santiago de compostela,is in north of Spain) باید از آن استفاده میکردند گاهی‌ مجسمه‌های در کنار راه می‌‌ساختند تا نشانی‌ درست را به زائرین و مسافرین بدهند،از آن مجسمه‌ها تنها تعدادی کم باقی‌ مانده و اکثرا جمع آوری شده اند!

(۸)Leo Nucci

(۹)خواهر روحانی و پرستار در فرانسه. (Ma soeur)


Share/Save/Bookmark

more from Red Wine
 
Red Wine

Dear Midwesty

by Red Wine on

I love old russian short stories special Tolstoy,reminds me when i still was in Iran.

Thank you for your attention and God bless you . 

 


Multiple Personality Disorder

Thank you for the interesting story

by Multiple Personality Disorder on

I believe the man who helped you was an illegal alien who was working in the nearby vineyard.  He just did'nt want to be identified  :O)


Nazy Kaviani

آخ چه قصهء قشنگی!

Nazy Kaviani


شراب جان، سلام. رسیدن به خیر! دلم برایت تنگ شد!

عجب قصهء قشنگ و پر امیدی نوشتی دوست من! خوب است من هم یک آگهی بکنم و از آن مرد برای اینکه تو را نجات داد تشکر کنم! در زندگی من هم آدمهایی بوده اند که انگار فقط آمدند که یک پیام به من بدهند و بروند. البته هیچیک مرموز نبودند و ناپدید نشدند، میدانم که و کجا هستند، اما روزی، ساعتی، در جای خاصی، در حالت به خصوصی آمدند و پیامی را که حتی خود از آن آگاه نبودند به من دادند و رفتند و زندگی من بواسطهء آن پیام ها دگرگون شد. حس ات را به خوبی درک میکنم.

خوب شد برگشتی شراب جان. شاد و سلامت باش دوست من.


Midwesty

Do you like Tolstoy's short stories?

by Midwesty on

Enjoyed it.

Thanks!


Red Wine

...

by Red Wine on

Thank you so much Maryam jan . :=)


Maryam Hojjat

Welcome back Red Wine!

by Maryam Hojjat on

It is always very nice & refreshing to read your writings.  Wonderful story.