آن کس مرا نخواند

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
20-Oct-2008
 

می جستمش حزین

در اشک سرد ابر،

در روشنای هور،

آرام برکه ها.

 

قلبی مرا نخواند.

دستی مرا نجست.

 

پس خواندمش بلند

با بانگ صد نسیم،

از نای هر هَزار،

در بامداد عمر

بر بام کوه ها،

در شعر چشمه سار،

در نثر رود پیر،

با خواهش نیاز.

 

آن کس مرا نخواند.

گوشم نیوشنید

بانگی ز روزنی.

 

سیماب صبحِ دور

استاده بر کنار؛

شب تار و ماندگار؛

چشمم به در بماند.

 

آن کس به در نزد.

آن کس مرا نخواند.

 

چرخ زمان گذشت.

گرمای  واژه گان

روحم فزون نکرد.

راهم نشان نداد. 

 

1385

اتاوا


Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
IRANdokht

beautiful poems

by IRANdokht on

It sure is a very sad poem but beautiful nonetheless. Thank you Manoucher aziz.

Arash jan

I think Ebi's poems are from Golsorkhi, but I am not 100% sure.

IRANdokht


Arash Monzavi-Kia

Lovely poems

by Arash Monzavi-Kia on

Thanks for sharing all the heart warming beauty.

Ebi jaan - kindly add the link or poet's name for our added benefit.

Cheers, 

Arash M-K


ebi amirhosseini

Manucher Aziz.

by ebi amirhosseini on

تو

تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
 دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
ماری افتد از پشت
 تن تو دنیای از چشم است
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
 که قیامت
 ندارد قدرت
 خواب را خک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب
پسر جنگل عیاری ها
در مصاف نان و تیغه ی شمشیر
 میان سبز
 خیمه می بست برای شفق فرداها
 تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دست آن همسایه است
 که برای پسرش جشنی برپا دارد
 گل زخم تو
 ویران گر این شادی هاست
 تن تو سلسله ی البرز است
 اولین برف سال
بر دو کوه پلکت
خواب یک رود ویران گر را می بیند
 در بهار هر سال
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
 کاری افتد از پشت
 تن تو
 دنیایی از چشم است


Manoucher Avaznia

ابی جان؛

Manoucher Avaznia


ای یار گرامی پر آفند

در حمله چو شیر شرزه ارغند؛

بر پای تو مانده ای چنان کوه

بر یورش غم تویی پدآفند؛

یاد آور مهر و مهربانی

خویشی و عزیز چو یار و پیوند؛

آن کس که مرا می نخوانده است

جاوید رها ست از غل و بند

او جویم و هرگزش نیابم

او یار من است و خویش و دلبند 

پیوسته به جانبش روانم

در خانه نمی رسم هر چند 

 

سپاس

 


ebi amirhosseini

Manucher Aziz.

by ebi amirhosseini on

من با توام

 من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
 دیری ست که با تو عهد بستم
 همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
 همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
 هم بند تو بوده ام زمانی
 در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
 بر چهر من است نقش بسته
 زخمی که تو خورده ای ز دیوان
 بنگر که به قلب من نشسته
 تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
 یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ


default

elaahi!

by Anonymously (not verified) on

I feel like I want to give you a big hug!

that was such a sad poem...

come here manouch, give me a hug ;-)