PART 1 PART 2 [1]
بر قرار کردن ارتباط منطقی بین گوز و شقیقه از همه آسانتر است، که اول بدان میپردازم. پریروز، چند کلمه ای در مذمت حزب توده و رابطه بیمارش با خمینی جلاد نوشته بودم؛ که به یکی از "رفقای" سابق حزب برخورد. او هم دو صفحه نوشت - اولی داستان و دومی فحش به "شازده". بنده خدا، از حول حلیم توی دیگ افتاد و آنقدر در حمله پیش رفت که وقتیکه از میهمانی به خانه برگشتم، مطابق معمول خسته و ملول، با خواندنش داشتم از خنده روده بر میشدم! خدا، خریت و خنده را از من و شما نگیرد!
مثل برادران گمنام و زحمتکش اوین، پرسیده بود: نام، نام خانوادگی، محل سکونت و عکس ۶ در ۴. از ترس به خودم ریدم و دیدم که باید حداقلی را فاش کنم! پس لااقل اعتراف میکنم، که چرا مینویسم.
فیلم "دزدان دریایی کارائیب" را به خاطر آورید و کشتی "مروارید سیاه" را ایران فرض کنید، و همه مان را نفرین زدههای ابدی! به گناه حرکتی که در ابتدا عشق و گرمی به وجودمان داد، و به لعنتی تاریخی یا جبری جغرافیایی، که از آغاز جنبش مان را محکوم به شکست نمود. حالا، چه مثل نود و پنج در صدی که در ایران هستند و بر آن "کشتی سیاه" زجر میکشند و برای اربابانش فعلگی میکنند، و چه مانند پنج در صدی که اینور آب به زور و زحمت لقمه نانی در میآورند؛ مذاق جملگی تلخ است و طعم شیرینی و عشق نمیبیند.
پس، از عشق نمینویسم؛ چون در دل نسل ما سالهاست که مرده و پوسیده است. سکس شاید، مشروب البته، افیون هر وقت که برسد؛ اما عشق، اما امید؟ از پوسیدگی و مرگش مینویسم، که عزاداری صنعت دیرینه ماست. در فراغ عشقی که کفن شد، که کود شد تا درخت نفرت و خشم سیاهمان را بارور کند. نفرت از دین، تنفر از مسلک، خشم به راست به چپ به شمال و به جنوب.
بقول اخوان ثالث: "باغ بی برگی، که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردون سای، اینک خفته در تابوت پست خاک، میگوید!"
بهترین غذاها را میخوریم و طعمشن را نمیچشیم. زیباترین مناظر را میبینیم و لذتی نمیبریم. قلبمان و روحمان تا ابد اسیر آن "کشتی سیاه" است. یا شاید، تا وقتیکه آن طلسم را بشکنیم؟ ذره ذره آن گنج امید را که به سرقت رفته، بیابیم. دانه دانه آن ارواح زجر دیده و جان باخته را شاد کنیم. برگ برگ آن خاطرههای رنج و درد را از سیاهی نفرین و لعنت ابدی بشوییم. سپس همه را در چلواری سپید بپیچیم، آغشته به خونی نو، از عاشقان نسلی جدید. تحفه و قربانی برای خدایان کهن. شاید آن بقچه خاطرات، ملقمه ایده الها و تلاقی افکار، اینبار نجاتمان دهد؟
نقطه ضعفمان، پاشنه آشیل و چشم اسفندیار مان در همین خون است. باید از تبار ما باشد تا گناهان و خطاها مان را بشوید! لاجرم بر دوش جوانان است، که باقی را جان و رمقی نیست. نسل قبلی یک بار داده و هنوز جای دادنش درد میکند! چه اندازه؟ چقدرش کافی است؟ مخملی با صد نفر؟ قهر آمیز با چند هزار؟ جنگ داخلی و چند ده هزار؟ حمله خارجی و صدها هزار؟ آنها که فرزند دارند میدانند که، هر قطرهاش برایمان دریاست! با وجودیکه میدانیم الزامی است، نمیتوانیم باورش کنیم.
اینجا، دانسته و ندانسته، همه مان در همان تلاشیم. یکی شعر مینویسد، دیگری تئوری میبافد و سومی داستان سرایی میکند. در این "نمایش زنده" سهم شازده این است؛ دلقک بازی و لوده گری. وصل کردن گوز به شقیقه، حتی گوزیدن به شقیقه، مال خودش و دیگران. اما اعترف میکنم که توطئه واقعی ام، مثل هر دلقک مناسبی، گفتن چیزهایی است که آدمهای محترم میدانند ولی نمیگویند، میبینند اما انکار میکنند، میشنوند ولی به فراموشی میسپارند.
گفتن که چه عرض کنم. نه با تئوری و تحلیل و منطق - بلکه بیشتر با فحش و قصه و مزاح. چرا؟ چون زبان قلب خیابانی من است. همه چشم و گوش بوده - از خیابان تا بیابان، از شهر تا ده، از فقر تا غنا، از جنگ تا آرامش - همه را بیاد دارد. چون بی نیاز است، بی خیال و بی غرور. مهمتر از همه، چون پزشکم مصرف "وایگرا" را بیش از هفتهای یکبار، برایش ممنوع کرده است!
>>> PART 2 [2]
Recently by Shazde Asdola Mirza | Comments | Date |
---|---|---|
The Problem with Problem-Solvers | 2 | Dec 01, 2012 |
I am sorry, but we may be dead. | 18 | Nov 23, 2012 |
Who has killed the most Israeli? | 53 | Nov 17, 2012 |
Links:
[1] //legacy.iranian.com/main/main/2009/sep-20
[2] //legacy.iranian.com/main/main/2009/sep-20