خاطرات خانه زندگان (قسمت ششم)


Share/Save/Bookmark

همنشین بهار
by همنشین بهار
26-Nov-2012
 

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است.

نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در بخش پیش با اشاره به کمیته مشترک ضّدخرابکاری و سرکشی «تیمسار رضا زندی‌پور» از سلّول‌ها، گفتم که وی به اتاقی که من و «طیّب سیادتی» آنجا بودیم نیز آمد...

طیّب که با دستگاه موسوّم به آپولو شوک الکتریکی شده بود، اهل کرُدستان و دانشجوی دانشکده کشاورزی کرج بود.

از «یوسف کشی‌زاده» و «علیرضا جلوخانی آبکناری» و «سلیمان تیکان تپه» هم که با آن‌ها همسلّول شدم حرف زدم.

...

شرح دادم که وقتی در کمیته مشترک ضّد خرابکاری نگهبان مژده داد از اینجا می‌روی، بال و پر درآوردم.

با چند زندانی دیگر جایی می‌رفتیم که «فرخّی یزدی» آنرا «دژ سنگدل قصر قجر قاجار» نامیده بود. به زندان قصر.

.........................

زندان قصر اوّلین زندان متمرکز تهران

بیش از دو قرن پیش، که من و شما معلوم نبود کجا بودیم، به دستور «فتحعلی شاه قاجار»، قصری در خارج از تهران آن زمان (در حدفاصل سه راه زندان، پل سیدخندان، خیابان دکتر شریعتی و خیابان پلیس فعلی) ساخته شد.

بنای مزبور (که سرانجام تبدیل به زندان قصر گردید)، دارای یک عمارت بزرگ، شامل اندرونی و بیرونی، باغ و کلاه فرنگی بود و به قصر قجر یا تخت قجر معروف گشت.

اسفند سال ۱۲۸۴ شمسی که مصادف با ماه مُحرّم بود، حول و حوش روز عاشورا باران سیل آسایی در تهران درگرفت و قصر شاه (قصر قجر) آسیب فراوان دید.

اواخر دوره ناصرالدین شاه، قصر قاجار عملاً کارائی اصلی خودش را از دست داد و سرانجام (در دوران رضا شاه)، به زندان مُبدّل شد.

زمان رضا شاه در همان محموعه قصر قاجار، نخستین زندان نظمّیه را ساختند.

.........................

پیش از زندان قصر زندانیان کجا بودند؟

در زمان ریاست سوئدی‌ها بر شهربانی تهران، زندان نظمیّه در محل اداره شهربانی (بخشی از وزارت امور خارجه فعلی) در میدان توپخانه واقع بود. این زندان مرکّب از دو یا سه اتاق کوچک معروف به حبس نمره یک و چند اتاق و یک زیرزمین برای زندانیان عمومی بود.

با کودتای سال ۱۲۹۹ و روی کارآمدن رضا شاه، سقف ساختمان نظمیّه با توپ ویران شد و زندانیانی که در ساختمان بَلدّیه محصور بودند، همگی آزاد شدند و عملاً زندان از بین رفت.

حکومت رضا شاه که پاگرفت و برخی بگیر و ببند‌ها پیش آمد، رئیس نظمیّه «سرتیپ محمّد درگاهی»، مامورّیت یافت تا جایی را برای ساخت زندان در نظر بگیرد. سرتیپ درگاهی برای پیدا کردن محّل زندان، از دوست رضا شاه «نیکولای مارکوف» مشورت خواست.

نیکولای مارکوف، گرجی بود و فارغ‌التحصیل دانشکده هنرهای زیبای آکادمی سلطنتی سن‌پترزبورگ و پیش از این کاخ شهربانی را طراّحی کرده بود و در بازسازی مدرسه دارالفنون هم سرمهندس بود.

وی قزاقّخانه قصر را که سرتیپ درگاهی نیز مدّتی آنجا بود پیشنهاد کرد. ساختمانی آماده روی تپّه که اتاق‌های تنگ و کوچک و دیوارهای بی‌پنجره داشت و برای زندان جون می‌داد.

با تغییراتی در عمارت سلطانی، آنجا مُیدّل به زندان قصر شد و سرانجام ۱۱ آذر ۱۳۰۸ با ۱۹۲ اتاق برای زندانیان که ۹۶ اتاق آن جمعی و مابقی انفرادی و... بودند، آماده شد.

(برای مریض خانه هم شش اتاق شش نفری و شش اتاق یک نفری مهّیا گشت.) آنزمان زندان قصر گنجایش ۸۰۰ نفر زندانی را داشت.

چاه کن خودش رفت ته چاه. نخستین زندانی‌ زندان قصر خود سرتیپ محمّد درگاهی بود و شگفتا که دست راست رضا شاه «عبدالحسین‌خان تیمورتاش» که در مراسم افتتاحیّه زندان قصر، علیه سرتیپ درگاهی دوبهم زنی می‌کرد و زیر پای رضا شاه می‌نشست، خودش در میان دیوارهای همین زندان نفس آخر را کشید و آنجا او را کشتند.

.........................

فرخّی یزدی در زندان قصر

زندان قصر در دهه ۳۰ از لحاظ خدمات فقیر و ابتدایی بود. آب نوشیدنی، حماّم، امکانات درمانی قابل قبول، وسایل روشنایی و خنک کننده و حرارتی آن بسیار ناچیز بود. گویا در تابستان آب حوض را می‌جوشاندند، در کوزه می‌ریختند و در جایی می‌گذاشتند تا خنک شود.

...

آنزمان، زندان قصر از ۴ بند و ۳ حیاط تشکیل می‌شد. زندان شماره یک ۹ بخش بزرگ داشت و زندان شماره ۳ هم چسبیده به آن بود.

بند شماره ۲ تنها بندی بود که اختصاص به زندانیان سیاسی داشت و از این رو مورد حراست ویژه‌ای قرار می‌گرفت.

زندانیان بند ۲ (زندانیان سیاسی)، در هر سلّول یک یا دو نفر بیشتر نبودند، امّا چند سال بعد در هر سلّول سه و گاهی چهار نفر را جای دادند، جز دو سلّول که فقط یک زندانی در آن بود.

در یکی از آن‌ها فرخّی یزدی شاعر پرآوازه ایران بود و در دیگری که مقابل آن قرار داشت «حبیب الله رشیدیان» پدر رشیدیان‌های معروف.

(پیغام­های بین سید ضیاءالدین طباطبایی و سفارت انگلیس به وسیله حبیب­الله رشیدیان رّد و بدل می­شد. رضا شاه او را زاغ سیاه می‌زد و وقتی به سلطنت رسید به زندانش انداخت. سفارت انگلیس رسما برای آزادی حبیب­الله رشیدیان اقدام کرد اما رضاشاه توجّه نکرد و زندانی شدن حبیب­الله تا پایان سلطنت او طول کشید...)

تیمورتاش را نیز ابتدا در همین بند زندانی کردند، منتها برای اینکه از زندانیان دیگر جدا باشد چهار اتاق ته این بند را با دیواری از بقیّه جدا نمودند. در آن چهار اتاقی که جدا کرده بودند نخست تیمورتاش و سپس «سردار اسعد» را کشتند. (جعفرقلی‌خان بختیاری فرزند حاج‌علیقلی‌خان بختیاری ملقب به سردار اسعد از رؤسای مجاهدین بختیاری)

فرخّی را هم در همین قصر کشتند.

فرخّی جلوی زندانیان، به صراحت از سرنگونی نظام دیکتاتوری حرف می‌زد.

در سلّول خودش نوشته بود:

هرگز دل ما ز خصم در بیم نشد

در بیم ز صاحبان دیهیم نشد

ای جان به فدای آنکه پیش دشمن

تسلیم نمود جان و تسلیم نشد.

.........................

زندان قصر باغ - موزه می‌شود!

زمان محّمد رضا شاه اسم زندان قصر را «ندامتگاه مرکزی» گذاشتند و ساختمان‌های متعدّدی به مجموعه آن اضافه شد از آن جمله ساختمان زندان شماره ۲ موسوّم به بند زندان سیاسی که به ابتکار تیمسار رزم آرا بنا گشت و بعد توسعه یافت.

همه مسؤولین زندان قصر از جنس «سرهنگ زمانی» و «سرگرد یحیایی» نبودند، افسران خوبی چون «سرتیپ اصغر کورنگی» هم در زندان قصر خدمت می‌کردند که با دیکتاتوری میانه‌ای نداشتند.

زندان قصر بعد از انقلاب محل حبس و محاکمه تعدادی از مسوولان رژیم سابق بود.

از زندانیان معروف پس از انقلاب می‌توان به «امیر عباس هویدا»، «سرهنگ منصور زمانی»، «سرگرد بیژن یحیائی» (داماد سرهنگ محررّی)، «سرگرد شعله ور»، «سروان قاسم ژیان پناه» و «عطاالله شهری مقدّم» (مأمور ساواک که در قصر خودکشی کرد)... اشاره نمود. نهمه شون اعدام شدند.

سرهنگ منصور زمانی چهاردهم اسفند سال ۵۷ در میدان تیر زندان قصر تیرباران شد. او مدام زنده باد اعلیحضرت و جاوید باد ایران سر می‌داد.

سروان صارمی و سروان نعیمی (نعمتی) هم مدتّی در قصر زندانی بودند و خوشبختانه اعدام نشدند. من سروان نعیمی (نعمتی) را سال ۶۰ در اوین دیدم و بعدآً اشاره خواهم نمود.

...

در سال ۱۳۸۲ فاتحه این زندان تاریخی خوانده شد و گفتند به دلیل حضور آن در میانه شهر و بافت قدیمی و فرسوده آن، بد نیست تبدیل به مکانی تجاری با برج‌های عظیم گردد. ‌امّا دست آخر به باغ - موزه تبدیل شد.

.........................

فرار از زندان قصر

جدا از فرار «لورنس عربستان» از زندان قصر، تا پیش از انقلاب بزرگ‌ترین و معروف‌ترین مورد فرار از قصر، که رضا شاه و سپهبد امیراحمدی را هم به واکنش انداخت، مربوط به «سید فرهاد نوایی» است.

در برخی اسناد شهرت او «نامی» نوشته شده که غلط است. سید فرهاد از اهالی روستای سُه (soh) از توابع شهرستان برخوار و میمه بود و پیش‌تر در امنّیه (ژاندارمری) قم خدمت می‌کرد. او بعد از آنکه «علی تجره‌ای» یکی از یاغیان بیرحم گلپایگان را که در شهرهای دیگر نیز مردم از اذیّت و آزارش در امان نبودند سر جای خود نشاند، بر سر زبان‌ها افتاد.

...

گفته شده «توماس ادوارد لورنس‌» معروف به‌ «لورنس عربستان‌» که به دلیل ماجراجویی‌هایش، سال‌ها سوژه داغ مطبوعات بود مخفیانه از عربستان به ایران هم می‌آید و پس از دستگیری به زندان قصر می‌افتد.

لورنس اسفند ۱۳۰۹ مدّت کوتاهی پس از زندانی شدن از زندان قصر فراری داده می‌شود.

در زمینه‌ ورود او به کشور ما در آرشیو سازمان اسناد ملّی ایران ۱۸ سند وجود دارد.

اوّلین سندی که دوازدهم دی ۱۳۰۸ نوشته شده، گزارش‌ محرمانه «علی منصور» استاندار آذربایجان به وزارت‌ داخله است.

...

فرار رهبران حزب توده از زندان قصر هم پر سر و صدا بود. ده تن از اعضای زندانی حزب توده و از جمله اعضای هیئت اجرائیه حزب که در پی فشار خانواده ‌های زندانیان از زندانهای مختلف کشور به قصر انتقال یافته بودند از زندان قصر فرار کردند که «نورالدین کیانوری»، «احمد قاسمی»، «مرتضی یزدی»، «حسین جودت»، «محمود بقراطی» و «خسرو روزبه» و... در شمار آنان بودند.

...

گویا فردی به نام «شیخ‌زاده» اهل آذَرْشَهْرْ (توفارقان یا دِهْخوارْقانْ) هم از زندان قصر فرار کرده که تاریخ دقیق آنرا نمی‌دانم. آنطور که از «آیت الله حسین غفاّری» در زندان قصر شنیدم شیخ‌زاده از دوستان «طیّب رضایی» بوده است.

نمونه دیگر تلاش یاران «بیژن جزنی» (سعید کلانتری، محمد چوپانزاده، عزیز سرمدی و عباس سورکی) برای فرار از زندان قصر است که در سال ۱۳۴۸ انجام شد امّا به نتیجه نرسید.

مورد دیگر فرار «اشرف دهقانی» در فروردین سال ۱۳۵۲ از زندان قصر است که به کمک مجاهدین و امثال معصومه شادمانی صورت گرفت. بدون کمک «معصومه شادمانی» آن فرار ممکن نبود. مادر فداکاری که اُسوه صفا و پایداری بود و برای من بسیار عجیب است که چرا خانم اشرف دهقانی حتّی پس از تیرباران و شکنجه آن زن دلیر نامی از وی نمی‌برند.

.........................

«لیگود» و «شیاپرون» و «شنایدر» در زندان قصر

۲۲ بهمن سال ۵۷ مقارن با اعلامیه بیطرفی ارتش، گروهی که به دروغ خود را هوادار آزادی زندانیان سیاسی جا می‌زدند، با مردمی که برای آزادی زندانیان سیاسی تلاش می‌کردند، همراه شدند.

به زندان قصر حمله برده و سه آمریکائی را آزاد کردند. چند روز بعد از این ماجرا مدیر موسسّه آمریکایی «الکترونیک داتا سیستمز» Electronic Data Systems (EDS) در یک مصاحبه اعلام کرد که برای بسیج و تحریک جمعیّت جهت حمله به زندان قصر (که دو نفر از کارمندان این موسّسه در آنجا زندانی بودند) پول خرج کرده‌ایم، به عدّه‌ای پول داده‌ایم. این مصاحبه در دالاس با حضور آمریکائی‌های آزاد شده، انجام شد.

گویا یک واحد کماندوئی ۱۵ نفره با دوستان خودشان در تهران برای حمله به زندان قصر آماده می‌شوند.

آن‌ها در‌‌‌ همان روزهای پرآشوب انقلاب قاطی جمعیت شده و با شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد»، به زندان قصر حمله می‌کنند که در نتیجه آن ۳ نفر آمریکایی «ماری الن شنایدر»، «لیگود» و «شیاپرون» جیم می‌شوند.

.........................

سلمانی مشدی علی اکبر در قصر

حالا داستان زندان قصر و تاریخ آن را رها کنیم و به قصّه خودمان برگردیم.

در بخش پیش گفتم که از کمیته مشترک به طرف زندان قصر راه افتادیم. تا به قصر رسیدیم و راننده ما را تحویل داد. افسر نگهبان پرسید اسم کدامیک از شما محمّد است؟

من دست بلند کردم.

کنارم کشید و یواشکی گفت فامیل؟ گفتم جعفری.

- از کدام شهر؟

- گلپایگان.

افسر نگهبان گفت شما اینجا بمانید.

آن چند زندانی را از پیش من بردند. بعد به یک پاسبان چیزی گفت و او آمد و اشاره کرد شما با من بیآئید.

در راه پرسید جرم تون چیه؟ چکاره‌ای؟ گفتم دانشجو بودم. حرفم را قطع کرد گفت قاچاق ماچاق هم کردی؟ دَک دزدی‌ای چیزی؟ گفتم نه.

با تعجّب منو ورانداز کرد و گفت بهت هم نمی‌آد اینکاره باشی. سکوت معنی‌داری کرد.

رفتیم تا رسیدیم به یک اتاق که پیرمرد نحیفی روی یک صندلی چوبی چرت می‌زد. پاسبان صدا زد مشدی علی اکبر، مشدی علی اکبر... بیدار نشد. دوباره بلندتر گفت مشدی علی اکبر...

پیرمرد بیدار شد و گفت سلام سرکار نجفی. بفرمائید.

پاسبان انگار یا وی آشنا بود. گفت چه خبره اینقدر خُر و خّر می‌کنی... بیا سر این زندانی را خوشگل اصلاح کن یعنی بتراش. تا از خماری دربیایی. من همین جاها هستم و برمی‌گردم.

من تا آینه تیره و تار آن سلمانی را دیدم یه جوری شدم. مدّت‌ها بود رنگ آینه را ندیده بودم. در کمیته وقتی دستشویی می‌رفتیم با پُرکردن آفتابه از آب می‌توانستیم با نگاه کردن به سطح شفاّف روی آن، خودمان را به شکل مبهمی زیارت کنیم. امّا حالا آینه واقعی را می‌دیدم و یک کِیف دیگه‌ای داشت. با اینکه رنگ و رو از صورتم رفته بود امّا چشم از آینه نمی‌دوختم....

مشدی علی اکبر گفت پوستت آنقدر زرد شده که انگار به آن زردچوبه مالیده‌اند. چند وقته رنگ آفتابا ندیدی؟ گفتم مدتّی هست که ندیدم.

بعد گفت من سال هاست اینجا آب خنک می‌خورم ولی جناب سروان اجازه داده فعلاً سر خلافکارا را اصلاح کنم تا اموراتم بگذرد. او هم مثل پاسبان نجفی پرسید برای چی دستگیر شدی؟ گفتم دانشجو بودم و ساواک در اهواز دستگیرم کرده، گفت «مصدقی» هستی و الان از اهواز تو را یک سر آوردند اینجا؟ گفتم من امروز از اهواز نیامدم. دکتر مصدّق را هم دوست دارم. من در کمیته مشترک که کنار توپخانه است بودم.

یکمرتبه ماشین اصلاح را از سرم برداشت و آمد جلوی من گفت پس براچی ترا پیش من آوردند؟ چرا نبردند قسمت سیاسیا. اونا خودشون علیّحده سلمانی دارند. کنار اتاق انگشت نگاری است. فقط زندانیان عادی و مثل ما خلافکارا را اینجا می‌آرند.

بعد گفت البتّه شما‌ها هم خلاف کاریدا، امّا یه جور دیگه. فکر نکنم به کسی چاقو زده باشی یا تریاک مریاک و هروئین رد و بدل کرده باشی. درسته؟ گفتم آره درسته...

کمی بعد سرکار نجفی سررسید و گفت مشدی علی اکبر حالا نمی‌خواد سیر تا پیاز زندگیتا برای همه تعریف کنی. گفت نه بابا داشتم از بدبختی خودم می‌گفتم. مشدی علی اکبر دستمال سفید آرایشگاه را که بالا و پائین می‌برد و محکم تکان می‌داد تا مو‌ها از آن بریزد، نگاه مهربانی به من کرد که هنوز هم یادم هست.

از آنجا رفتیم انگشت نگاری و بعد اتاق افسر نگهبان و او بعد از کمی تشریفات، مرا با‌‌‌‌ همان پاسبان روانه یک بند کرد.

...

بزرگ علوی در کتاب ۵۳ نفر نوشته است: «زندان قصر جای مخوفی است. دیوارهای عظیم و متعّدد و کریدورهایی که زندان را احاطه کرده در تازه وارد چنین تاثیر می‌گذارد که انگار کسی که به دام این زندان افتاده است هیچ وقت‌‌‌‌ رها نمی‌شود.»

واقعش من احساس بزرگ علوی را نداشتم. همیشه فکر می‌کردم که این نیز بگذرد. حالا هم با همین «ایدئولوژی» از پس هر غم و شادی برمی‌آیم. نه فقط غصه های حقیر، بلکه شادی‌های حقیر هم می‌تواند آدمی را زمینگیر کند. بگذریم.

بین راه پاسبان گفت پس جنابعالی سیاسی تشریف دارین. باباجان چقدر شما بلانسبت خر هستید. برای چی و برای کی خودتون را به دردسر می‌اندازین؟ کی میگه دست شما درد نکنه هان؟ کی میگه؟شما که زندونی نمی‌کشین از من بپرس تا بهت بگم کی زندانی می‌کشه. پدر و مادر بیچاره شما‌ها. اونا هستند که از غصّه شما‌ها دق می‌کنند و زودهنگام پیر و زمینگیر می‌شند. اونا زندانی می‌کشند نه شماها...

حالا برو یک لقمه نون بخور و صدتا شکر کن که زن نداری و قاطی مرغا نشدی. اگر ازدواج کرده بودی و بچّه داشتی می‌فهمیدی که زن و بچّه و پدر و مادر در واقع زندونی می‌کشند.

بعد گفت حالا می‌ری تو بند عادیا. چرا؟ من نمی‌دونم.

ولی اونجا مواظب خودت باش. سگ، صاحبشا نمی‌شناسه، هر جور پدرسوخته‌ای که تو فکر کنی توی زندان عادی هست. این حرف را با یک دلسوزی گفت.

رسیدیم به دم در بندی که باید می‌رفتم. صدای داد و قال می‌آمد. خلاصه، او منو تحویل داد و رفت...

.........................

که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها

وارد بند شدم. خدا روز بد نبیند.

از دزد و قاچاقچی گرفته تا قاتل و جیب بر را می‌شد در آنجا زیارت کرد. یک زندانی کتری کثیف و سیاهی به دست گرفته و در لیوانی سیاه‌تر از آن چائی می‌فروخت با وجودی که بهداشتی نبود امّا بهتر از کمیته بود که چای را مثل غارنشینان اوّلیه در کاسه می‌خوردم. کاسه‌ای که مثل آچار فرانسه همه کاره بود و ‌گاه برای جیش و میش از آن استفاده می‌کردیم.

چای در آن لیوان چرک سیاه، مزّه‌ای وصف ناشدنی داشت. ناگهان دیدم توالت هم آنجا آن نزدیکیها است. توالتی بدون آقابالاسر و زودباش زودباش نگهبان.

آن چای قندپهلو را که مثل آب زمزم برای من گوارا بود قورت دادم و دویدم به طرف توالت و هرچقدر دلم خواست نشستم.

...

از توالت که برگشتم دیدم چند نفر دارند پچ پچ می‌کنند و یکی از آن‌ها که روی گردنش هم عکس یک مار خالکوبی شده بود لبخند معنی داری به من کرد. شنیدم که به بغل دستی‌اش گفت عجب تیکّه‌ای. مثل هلو می‌مونه...

بعد آمد طرف من و مرا بدجوری ماچ کرد. رفیقاش بلند خندیدند.

معمولاً زندانیان عادی با سیاسی‌ها اینگونه برخورد نمی‌کنند و حتی اگر مقامات زندان آنان را شیر کنند (تحریک کنند) از بی‌احترامی به زندانیان سیاسی خودداری می‌ورزند و بیشترشان یکنوع لوطی‌گری دارند.

اما آنروز انگار گیر افتاده بودم. هی دور و بر من می‌پلکید و خودش رو به من می‌مالید.

یکبار هم گفت داداش اگر سیگاری، عسلی، مرباّیی چیزی خواستی حاجیت هست. دارَمت.

بعد گفت تختت را پیش خودم گذاشتم.

در بند قرآن دیدم. برداشتم و ورق زدم اما حواسم پرت بود. بعضی از کنار من رّد می‌شدند و یکی انگار می‌خواست چیزی به من بگه. بالاخره نشست و یواشکی گفت میشه برای من استخاره کنی؟ گفتم من اهل استخاره نیستم. گفت پس اهل چی هستی؟ گفتم اهل گلپایگان.

زد روی زانویم و بلند خندید. بعد گفت من هم بچه شاه عبدالعظیم هستم. اسمم ابوالفضل است. توی گمرک مال خر بودم. استخاره نمی‌خواستم که، می‌خواستم بگم مواظب این «اکبری» مادر قحبه‌ باش. گفتم اکبری کیه؟ گفت همون که ماچت کرد...

بلند شد رفت. راستش کمی ترسیدم. مُدام در دلم می‌گفتم:

آخه آبت نبود نونت نبود. چرا کاری کردی که به این چاله چوله ‌ها گرفتار بشی؟

ولی زود از این فکر بیرون اومدم. به خودم هی ‌زدم که ناسلامتی تو یک زندانی سیاسی هستی و زندگیت را به امید گسترش عدالت و برابری به خطر انداخته‌ای.

تو می‌تونستی مثل هزازان نفر دیگر که آسّا می‌رند و آسّا می‌اند تا گربه شاخشون نزنه، سرت در آخور خودت باشد. خب البتّه به چاله چوله برخورد می‌کنی. نمی‌شه توی آب رفت و خیس نشد.

.........................

پاره شدن عکس اعلیحضرت همایونی

شب شد. وقت خواب که رسید دوباره اکبری را دیدم که با اشاره به من با چند نفر درگوشی حرف می‌زند. پی چاره می‌گشتم. رفتم طبقه دوّم یک تخت و آنجا دراز کشیدم. تخت زیری، یک پیر مرد بود و آنطرف‌تر یک راننده که با کامیونش تصادف کرده و کسی کشته شده بود.

اصلاً خوابم نمی‌برد. هیچی نخوابیدم. دَم دمای صبح متوّجه شدم یکی داره پتوی منو دستکاری می‌کنه. شک نداشتم که اکبری است. کمی دیگه که دست درازی کرد یکمرتبه بلند شدم و با سر محکم کوبیدم توی صورتش. نمی‌دونم آنهمه زور را از کجا آورده بودم. رفت عقب و پس پسکی افتاد روی تخت راننده کامیون.

او بیدار شد و داد و قالش در اومد. مادر سگ، چرا منو بیدار کردی...

همه بیدار شدند. الّا آن پیرمرد که پشت سرهم غر می‌زد و بد و بیراه می‌گفت ولی پا نشد.

یکی نفر داد زد:

اکبری اکبری کار بوزینه نیست نجارّی

و هّر و هّر خندید. اکبری با قاشقی که بعداً فهمیدم تیزی بود به طرف او خیز برداشت که اون بابا جاخالی داد. پشت سرهم فحش خار مادر (خواهرو مادر) می‌داد.

یک پاسبان بیحالی سر رسید (یا خودش رو به بیحالی می‌زد)

گفت بخوابین. چه مرگتونه. امّا کی می‌خوابید.

صبح که شد ابوالفضل گفت بنازم به اون کلّه‌ات را که به این قرمساق زدی. گل کاشتی. همه را خوشحال کردی.

بعد پرسید تو «زیر هشتی» رّد شدی یا نه؟ گفتم آره دیروز از زیر هشت اومدم. حالا هم منتظرم ببینم من یا اکبری را از زیر هشت صدا می‌زنند یا نه. امّا انگار خبری نیست. شاید همه این‌ها نقشه است. حقّه است.

گفت نه بابا نفهمیدی زیرهشتی یعنی چی. هر کی زیر هشت رد می‌شه یعنی سابقه داره، یعنی وضعش خرابه، یعنی خیلی بدبخته، یعنی بیرون از زندون هیچ کس تحویلش نمی‌گیره.

تعجّب کردم. از دید من «زیر هشت» محل نشست و برخاست نگهبانان و افسر نگهبان بود. اطاق و محوطّه‌ای در ابتدای هر بند که از کلمه «هشتی» مشتق شده است.

...

بعد از ظهر آنروز ناگهان دیدم عکسی از شاه، پاره شده روی متکّای من است. تا برداشتم اکبری با یکی دیگه کولی بازی درآورد و داد زد:

عکس اعلیحضرتامون پاره می‌کنی؟... عکس پادشاه مملکت پاره شده...

من جوری که بقیه بشنوند با خشم گفتم اکبری پاتا رو نون خورده نگذار. من از زیر دست ساواکیای بیرحم اومدم اینجا. زخم پاهاما ببین. خجالت بکش.

یکی بلند رو به او کرد و گفت بی‌ناموس. بی‌ناموس

بعد رفتم در زدم و به افسر نگهبان داستان را گفتم. او آدم خوبی بود.

رفت داخل بند و برگشت و گفت شما تقصیری نداری. ما هر روز با این بازیها درگیریم. اینا خلافکارند. گفتم آیا سربرخود اینکارا را می‌کنند؟ گفت آره. اصلاً این خیالا از سرت بیرون کن که کسی اون زندانی را علیه شما تحریک کرده.

این اکبری قاتله. زنش سالها با یکی بوده. رفته اون مرد را کشته و زن خودش را هم خفه کرده. اعدامیه. هر روز یه غائله بپا می‌کنه.

کاغذی آورد و ازم خواست از او شکایت کنم تا وی را به انفرادی بفرستد. گفتم نه بابا من شکایت نمی‌کنم. گفت پس ما هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم.

گفتم اگه دست خودم باشه دوست دارم اینجا بمونم امّا فکر می‌کنم نه به صلاح من است، نه به صلاح شما و نه به صلاح اکبری.

گفت شما برگردید توی بند. ترتیبی می‌دم از اینجا برید قرنطینه. به بند ۴ موقّت.

آمدم توی بند. ابوالفضل و چندتای دیگه دورم جمع شدند و به من چای دادند. و پشت سرهم می‌گفتند خدا قوّت... خدا قوّت

گفتم لطفاً به اکبری بگید من از او هیچ شکایتی نکردم. هرچی بود گذشت.

هرکسی یه چیزی می‌گفت. یک نفر تعریف کرد:

بهمن سال گذشته (سال ۵۲) محّرم بود و روز عاشورا گمانم به یکشنبه افتاده بود همه ما وسط حیاط رفتیم و سینه زدیم. همین اکبری لواط کار تخم حروم با دورنگی اومد حرمت عاشورا را شکست. ما که قمه نداشتیم. قمه که به زندانی نمی‌دند. او سرش را تراشیده بود. نوچه هاش هم تراشیده بودند.

ظهر عاشورا یک مرتبه داد زد «یا حسین یا حسین» بعد همه شون تیغ‌های ژیلت که باهاش ریش می‌تراشند را بالا بردند و محکم روی فرق سر‌شون زدند که خون جاری شد. خنده داره که بعد پاسبانا عصر عاشورا اومدند دنبال تیزی. می‌گفتند شما با تیزی به سرتون زدین. رّد کنین بیآد. هرچی می‌گفتند تیغ ژیلت بوده، پاسبانها ول کن معامله نبودند. گفتم مگر به زندانیا تیغ ژیلت می‌دند؟ گفت اینا داشتند.

...

در آن جمع یک نفر مثل ایرج خواننده آواز خواند و چهچه زد. صدای خوبی داشت. به من هم گفتند بخون. بخون.

منم ترانه‌ «اسب سفید» را که «پوران» و «ویگن» خوانده اند، بلندبلند خواندم و همه کف زدند. آخرش، هم خودم گریستم هم یکی دوتا از زندانیان.

کن شتاب ‌ای اسب مهربان من

اسب محنت کش خسته جان من

دیگر به مقصد راهی نمانده

کن همتّی تا در پیچ و خم راه

از پا نیوفتیم، حیران نمانیم

اسب سفید من با تو چه شب‌ها

بودم آواره در این کوه و صحرا

از ترس جور و خشم ستمگر

اسب من اسب سفید من

به تندی زین بیراهه بگذر

.........................

زندانی سیاسی «نوریق» ارمنی

از آنروز ورق برگشت و برخورد اکبری هم با من عوض شد. حالا شده بودم سنگ صبور بند و هرکسی می‌اومد و درددل می‌کرد و از پرونده‌اش می‌گفت. بیشترشون سارق بودند و اختلاس‌چی.

دو نفر هم در تهران در محلّه دروازه قزوین (گمرگ)، خانوم باز بودند و شغل «جاکشی» داشتند. آنها با رقبای خودشان به خاطر زنان روسپی چاقو زده و چاقو خورده بودند.

به من می‌گفتند اگر آزاد شدی و ما زنده بودیم. سری به ما اونجا بزن... نونت تو روغنه. مهمون مایی. ژتون مِتون نمی‌خواد بخری.

...

والله اون دوتا، آدمهای بی‌ریایی بودند. یک حاجی بازاری بدجنس در بند بود که همه اش قل هوالله می‌خوند. هر روز نمی‌دونم از کجا گوشت تازه براش می‌آوردند و او بیفتک و ششلیک درست می‌کرد و در بند سیر و پیاز و... می‌فروخت به مراتب گرانتر از بیرون. کارش شده بودند سرکیسه کردن زندانیان بدبخت.

برای زندانیان استخاره می‌کرد و دعا می‌خواند تا عفو ملوکانه شاملشون بشه و پول می‌گرفت.

یک «مراد» ی هم بود که می‌گفتند چوپان بوده و در مرز شوروی دستگیر شده و قرار است برود بند سیاسی‌ها و او یک کلمه حرف نمی‌زد.

یادم رفت بگم که اونجا غذا را با پیت آشغال می‌آوردند و من تعجّب کردم. شنیدم بعضی وقت‌ها به عمد لابلای غذا سوسک و شپش می‌اندازند که نمی‌دانم صحّت داشته یا نه. شاید صحّت نداشته باشه.

یکی می‌گفت غذای اینجا را جلوی سگ بزاری نمی‌خوره...

البته من خوردم.

یک نفر یواشکی گفت محمد آقا، پیش‌تر یک جذامی هم توی بند ما بود و یک زندانی سیاسی را هم آورده بودند اینجا پیش ما. ارمنی بود به اسم «نوریق»

آن جذامی که خوره استخوان انگشتش معلوم بود، چونه آن زندانی سیاسی را چند بار لیسید و به آن دست زد و آن ارمنی به مریضی سختی دچار شد.

(نام کامل آن زندانی «نوریق دیرکیورکیان هفتوالی» بوده است. نوریق ارمنی و ‌زاده سلماس بود و خودش هم به موضوع فوق اشاره کرده است. وی نوشته‌های چه گوارا، کاسترو و چه باید کرد لنین را به زبان ارمنی وارد زندان می‌کرد...) بگذریم.

...

در آن زندان «جیمی» هم بود. من جیمی را خیلی دوست داشتم. او را بعد‌ها به بند «یک و هفت و هشت» پیش زندانیان سیاسی آوردند و جز من با آقای «محمود دولت آبادی» و با زنده یاد «یحیی رحیمی» خیلی عیاق بود. بیچاره ظروف غذا را از آشپزخانه زندان روی سرش می‌گذاتشت و عرق ریزان به بند ما (یک و هفت و هشت) می‌آورد تا ما زندانیان سیاسی کوفت کنیم.

جیمی گفت محمّد جون، بدان و آگاه باش که اکبری آدم فروشه. از خودشونه. من همه‌اش می‌ترسم این «خوار ک... ته» با تیزی بزنه تو چشم و چارت.

جیمی در حیاط دو تا پسر جوون را نشون داد و گفت اکبری هر شب می‌ره سراغشون. خیال کرده تو را هم می‌تونه شکار کنه. بنازم شصت دستت را که اونا سرجاش نشوندی

...

توی اون بند که آئینه بخشی از جامعه عقب مانده میهن ستمدیده ما ایران بود، همه نوع آدمی پیدا می‌شد. روزی یکی آمد پیش من (نه اون دو جوان که جیمی نشان داد، یکی دیگه) اومد و بعد از کمی تعریف گفت شما ازدواج نکردی؟ گفتم نه ولی تو نخش هستم.

گفت چه جوری توی زندان؟ گفتم بالاخره می‌رم بیرون. همه می‌ریم بیرون. تا قیامت که اینجا نمی‌مونیم. بعداً ببینیم چی می‌شه. گفت حالا را عشق است. بعدا بعداً، حالا چی؟

بعد کمی مکث کرد و گفت حالا آدم که حتما نباید که زن بگیره. جورایی دیگه هم می‌شه... (و چشمک زد..)

پرسید شما منو دوست داری؟... گفتم انشاالله هردو ازدواج می‌کنیم با دوتا زن خوشگل.

گفت گوربابای هرچی زنه... منکه اهل زن گرفتن نیستم.

بعد کمی «مِن و مِن» کرد و پرسید شما چه درسی خوندی؟ گفتم فیزیک.

گفت فیزیک به زبون بی‌سوادی ما یعنی چی؟ گفتم تا حالا رادیو باطری دیدی یا چراغ قوه؟ گفت هردو را داشتم. گفتم اگه باطری‌ها را عوضی بزاری روشن نمی‌شه دیگه. دو قطب همنام یکدیگر را دفع می‌کنند و دو قطب غیر همنام است که مثل زن و مرد یکدیگر رو جذب می‌کنند. اگر باطری‌ها را اشتباه بذاریم نه رادیو روشن می‌شه نه چراغ قوه.

خنده ای کرد و گفت بابا جون، دوازاریم افتاد. بقیه شا نگو. شما تمایلی به من نداری. درسته؟ منو دفع می‌کنی اینو بگو.

یکمرتبه اسم منو صدا زدند:

محمّد جعفری. محمّد جعفری. با کلیه وسائل زیر هشت.

چند نفر صلوات فرستادند. یکی دوید و رفت پیش اکبری. او هم آمد و با اکراه با من دست داد. بعصی ها با نگاه، شماتتش می‌کردند. دم به گریه بود. یا اینجوری وانمود می‌کرد. نمی‌دونم.

گفت ببخشین از نادونی من. از خریّت من. ما را خدا تو سرمون زده. خر شدم والله. شما به آقایی خودتون ببخشین.

گفتم طوری نیست. خیالتم تخت باشه من چیزی علیه تو ننوشتم و نمی‌نویسم. باهاش دست دادم و با هرکه دم دستم بود، خداحافظی کردم. البته خیلی‌ها محلّی به من نگذاشتند و بی‌اعتنا نگاه می‌کردند.

دم در «جیمی» قران را آورد بالای سرم گذاشت و خودش ایستاد. بعد به من دستور داد همین جور که کلام الله روی سرته، ۳ بار کمی می‌ری و برمی‌گردی.

«ان یکاد» خواند (ان یکاد آیه ای است در سوره قلم)

بعد از ان یکاد که غلط می‌خواند اما از سید جواد ذبیحی و عبدالباسط هم زیباتر و دقیقتر بود، فوت کرد و گفت انشاالله همین غروب پیش پدر و مادرت باشی. به حق چهارده معصوم.

.........................

یا پرومته بر فراز کوه المپ؟

قرار شد به بند ۴ موقّت به قرنطینه بروم.

به خودم می‌گفتم محمّد تو جایی اومدی که پیش‌تر قوام‌السلطنه، صارم‌الدوله، صولت‌الدوله، عبدالحسین تیمورتاش، علیمردان خان بختیاری، و پنجاه و سه نفر در آن جبس کشیدند.

فرخّی یزدی، دکتر تقی ارانی، خلیل ملکی، بزرگ علوی، عبدالحسن نوشین، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، محمد حنیف‌نژاد، مسعود احمدزاده، مهندس بازرگان و آیت‌الله طالقانی همه اینجا بودند.

اینجا گنجینه‌ای از رشادت‌ها و خاطرات تلخ و شیرین مردان و زنان مبارزی است که بهترین سال‌های عمرشان را برای رسیدن به اهدافی متعالی پشت میله‌های آن سپری کردند.

خودم را گرفته بودم. تاقچه بالا گذاشته بودم. به خودم دسته گل داده و پُز می‌دادم و هوا برم داشته بود. انگار از همه عالم و از مردم ستمدیده میهنم طلبکارم.

خیال می‌کردم با پرومته بر فراز کوه المپ هستم و مثل تهمتن از هفت خوان گذشته و به مصاف دیو سیاه آمده‌ام.

در مورد یاداشت «الکساندر فادایف» Fadeev Suicide Note (که در قسمت پنجم اشاره نمودم) در آینده توضیح خواهم داد.

>«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن

آن، می‌توان دریافت.

همنشین بهار

//www.hamneshinbahar.net


Share/Save/Bookmark

more from همنشین بهار