داستان یک عشق


Share/Save/Bookmark

Souri
by Souri
13-Feb-2012
 

اولین باری که شیرین رو دیدم مات و مبهوت موندم.  زیبایی فوق العاده او خیره کننده بود.

اونروز خونه دختر خاله ‌ام، فلورا، مهمونی بود. جمعی‌ از مهمون‌ها رو میشناختم، بعضی‌‌های دیگه هم بودن که برای اولین بار میدیدمشون. پس از مدتی‌ خوش و بش با مهمون ها، ناگهان چشمم به  یک دختر زیبا افتاد که فکر کردم حتما باید اروپایی باشه. مو‌های طلایی طلایی مثل ابریشم که تا کمرش میرسیدن، چشم‌های درشت آهویی سبز پر رنگ و پوستی چنان لطیف داشت که با هر لبخندی که میزد، گونه هاش  صورتی رنگ می‌شدند. سرم رو به گوش فلورا نزدیک کردم و آهسته پرسیدم: این دختره خارجیه؟ چقدر خوشگله.

فلورا خدنید و با صدای بلند گفت: نه بابا، خارجی‌ کدومه، این شیرینه، بیا بهت معرفیش کنم. با هم به طرف شیرین رفتیم.

وقتیکه سلام کردم، شیرین با یک خنده ملیح گفت :سلام، اسم من شیرینه.

من هم خندیدم و گفتم: به خدا اگر انقدر فارسی خوب حرف نمیزدین، اصلا باور نمیکردم که ایرونی هستین.

همون موقع تلفن زنگ زد. شیرین با هیجان آشکاری تقریبا فریاد زد : این حتما خسروهه.

فلورا به تلفن جواب داد: کجایی؟ پس کی‌ میایی‌؟ چی‌ ؟ یعنی‌ اصلا امشب نمیای؟ شیرین خودشو می‌کشه...

بعد دیدم فلورا خندید و گوشی رو داد به شیرین.

شیرین هم پس از چندی خوش و بش، گوشی رو گذاشت و رو به فلورا کرد و گفت : خدا بگم چکارت کنه با این شوخیهات. تو دلمو خالی‌ کردی، من باور کردم که خسرو اصلا نمیاد. حالا گفت که داره با دو تا از دوستاش میاد، همین نیم ساعت دیگه می‌رسن.

از فلورا یواشکی پرسیدم: این خسرو کیه؟ اصلا این دوستهای جدید رو از کجا پیدا کردی که من نمیشناسم.

فلورا با خنده گفت: بهت گفتم که من تو دبیرستان شبانه اسم نوشتم که دیپلمم رو بگیرم. این شیرین همکلاسیمه. با هم تو کلاس شبانه دوست شدیم. خسرو هم نامزدشه. خیلی‌ پسر ماهیه. حالا میاد، باهاش آشنا میشی‌. ببین چقدر مهربون و خونگرمه.

بعد از چندی، زنگ در به صدا در اومد و خسرو با دو مرد جوون دیگه، در حالیکه چند بسته شیرینی‌ و میوه و غیره تو دستش بود، وارد شدند. بسیار خوش مشرب و شاد بود. مو‌های کوتاه قیصری داشت، صورتی تقریبا گرد و چشم‌های بسیار شاد و خندان. خسرو تا آخر شب همش جوک گفت و شوخی کرد و با شیرین رقصید. از حالتشون معلوم بود که دیوانه وار عاشق همدیگه هستند.

شیرین در کنار خسرو اساس غرور میکرد و این از تمام حرکاتش پیدا بود. در تمام مدت مهمانی شیرین مثل پروانه به دور خسرو می‌گشت و از جوک‌های خسرو، از ته دل‌ قهقهه میزد. خلاصه مهمونی یک چند ساعتی‌ طول کشید و کم کم مهمون‌ها خداحافظی میکردند و می‌رفتند.

چند نفری مثل من و خسرو و شیرین، قرار بود که اونشب در منزل فلورا بمونیم.

بعد از اینکه تقریبا بیشتر مهمون‌ها رفتند و آقایون مشغول صحبت‌های فلسفی‌ و سیاسی شدند، ما چند تا دختر‌ها هم رفتیم در آشپزخونه که ظرفها رو بشوریم و همه چیز رو مرتب کنیم.

همنیطور که مشغول صحبت بودیم، فلورا به من گفت : دیدی گفتم خسرو خیلی‌ ماهه، اگه ببینیش عاشقش میشی‌؟ اینطور نبود؟

گفتم : چرا واقعا پسر نازنینیه، چدقر شوخ و در عین حال چقدر هم مهربونه.

ناگهان شیرین به من نگاه کرد و گفت: خسرو فقط مهربون نیست، خسرو یک فرشته است، خسرو، خدای منه.

گفتم: به‌‌ به‌‌، عجب عشقی‌، عجب عاشقی. این جور چیزا دیگه اینروزا کم پیدا میشه. داستان خسرو و شیرین دوباره زنده شد.

فلورا نگاهی‌ به من کرد و گفت: آخه تو داستان شیرین رو نمیدونی. اگر واست تعریف کنه، اونوقت می‌فهمی واقعا چی‌ داره میگه.

گفتم: منکه خیلی‌ کنجکاو شدم، شیرین جون. دوست داری داستانت رو واسه من تعریف کنی‌؟ خیلی‌ مشتاقم که بشنوم.

شیرین به آرومی در رو بست، روی یک صندلی‌ همون توی آشپز خونه نشست و شروع کرد:

میدونی، من توی یک خونواده فقیر بزرگ شدم. پدرم فراش مدرسه هست و مادرم هم توی خونه‌های معلم‌ها و سایر مردم میرفت و نظافت میکرد. تا اینکه بیچاره مادرم کمردرد شدید گرفت و زمینگیر شد.

من که دختر ارشد خونه بودم، اون موقع همش ۱۵ سالم بود. مجبور شدم که درسم رو ول کنم و برم کار کنم. پدرم با مشقّت پولی تهیه کرد و من رفتم تو یک کلاس ماشین نویسی اسم نوشتم. بعد هم که مدرک گرفتم هنوز ۱۶ سالم نشده بود، که توی دفتر یک بازرگان، به عنوان منشی‌ استخدام شدم. حقوق خوبی می‌گرفتم و به کارم هم خیلی‌ علاقمند شده بودم. دیگه میتونستم به خونوادم کمک کنم. سه تا خواهر کوچیکتر از خودم داشتم و یک برادر که آخرین بچه بود و هنوز مدرسه نمیرفت. تمام اونها امیدشون به من و پولی که من در میاوردم بود. هر ماه نصف حقوقم رو به پدرم میدادم که برای مایحتاج زندگیمون خرج کنه، و باقیش رو هم برای کتاب و دفتر خواهر هام خرج می‌کردم. کمی‌ هم پس انداز داشتم.

تا اینکه یک روز،  رئیسم منو صدا زد و گفت امشب شما باید یک کمی‌ بیشتر بمونی چون اضافه کاری داریم.

من هم بدون هیچ چون و چرایی، قبول کردم.

بعد از اینکه سایر کارمندها خدا حافظی کردند و رفتند، رئیس منو صدا زد. به دفترش رفتم، گفت ماشینت رو بیار همینجا توی اتاق من، باید یک نامه برای من تایپ کنی‌. منهم همین کارو کردم. بعد از خواندن چند سطری از نامه، همینطور که داشتم نامه رو تایپ می‌کردم، ناگهان احساس کردم که دست هاش روی شونه هام قرار گرفتن. ناخود آگاه نوشتن رو قطع کردم و خواستم از جام بلند شم که با دست هاش روی شونه هام فشار داد که : بشین. منکه به کلی‌ دست پاچه شده بودم به تاپ کردن ادامه دادم و او همونطور که نامه‌اش رو به من دیکته میکرد، با دستهاش شروع به نوازش مو‌های من کرد و بعد آرام آرام صورت و گردن منو نوازش میکرد، من همچنان با دست‌های لرزان به تایپ کردن ادامه میدادم....دست هاش آرام به روی سینه‌ام لغزید، و به آرامی از زیر پیرهن شروع به بازی کردن با سینه‌هایم شد. گوش‌هایم بقدری داغ شده بودند که احسام می‌کردم یک گوله آتش شدند، اشک هام بی‌ اختیار روی گونه هام و از روی گونه هام به روی دست هام می‌ریخت و با گریه گفتم : آقا....تو رو خدا، تو رو خدا رحم کنین. آقا ....خواهش می‌کنم. رحم کنین آقا. فکر کنین من دخترتون هستم. آقا به خدا من بدبختم، من بیچاره ام، به خدا پدرم منو می‌کشه.....آقا رحم کنین.

ولی‌ او همچنان به دستمالی هاش ادامه میداد. صداش بقدری شهوتناک شده بود که حرف هاش رو به زحمت می‌شنیدم. نفس نفس میزد: چته دختر؟ از چی‌ می‌ترسی‌؟ نترس جونم. نترس عزیز من. منکه کاریت ندارم. تو خوشگلی‌، خیلی‌ خوشگلی....میخوام باهم یک کم حال کنیم. نگران نباش. آروم باش. خودتو بسپر دست من، هیچ اتفاقی نمیفته. نگران نباش. بعد به آرومی‌ بازوان منو گرفت و منو از روی صندلی‌ بلند کرد. همونطور که  با چشم‌های اشکبار بهش نگاه می‌کردم  گفتم: آقا به خدا من هیچ وقت اینکارا رو نکردم.....دستش رو گذاشت روی دهنم و گفت: بسته دیگه، ساکت باش. نمیخواد حرف بزنی‌. چکار نکردی تا به حال؟ منکه نگفتم تو باید کاری بکنی‌. تو هیچ کاری نمیخواد بکنی‌. فقط آروم باش، کار‌ها رو من می‌کنم. اونوقت بغلم کرد. بدن لرزان منو به خودش فشار میداد و همونطور که صورت و لبامو بزور میبوسید، منو به طرف در پشتی‌ اتاق برد. در رو باز کرد، یک اتاق دیگه اون پشت بود که من هرگز تا اون روز واردش نشده بودم. اونجا یک تخت کوچیک یک نفره بود و همچنین یک بار مشروب .....روی میز دو تا لیوان پر از ویسکی‌ از قبل آماده بود. اول به من یک لیوان ویسکی‌ داد و گفت سر بکش، آروم میشی‌، بعد منو  روی تخت نشوند و لباس هامو در آورد..من دیگه فقط گریه می‌کردم.....هیچ تلاشی نکردم که فرار کنم. هیچ مقاومتی نکردم....(اینجا شیرین مکثی کرد و ادامه داد) و هنوز که هنوزه، از اینکارم شرمسارم.

بعد از اینکه کارش تموم شد، آروم منو بوسید و پا شد لباس هاشو پوشید و همونطور که از در بیرون میرفت  گفت، پاشو لباستو بپوش، اینجا رو هم خوب تمیز کن. ملافه هارو هم بشور! من از جام پا شدم. همه کار‌های رو که گفت بود کردم. ملافه‌های خونی رو توی دست شویی با صابون شستم و همونطور روی تخت پهن کردم. از اتاق که بیرون اومدم، دیدم نشسته و داره با خونسردی پرونده ‌های اداریشو میخونه، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. سرم رو پائین انداختم و با شرمساری بدون هیچ حرفی‌ میخواستم از در برم بیرون، که صدام زد. گفت :شیرین، بیا اینجا. من سرم رو بلند کردم و به طرف میزش رفتم. دستش رو بالا آورد و یک صد تومنی بهم داد و گفت: دختر خوبی‌ باش! حالا برو خونه، به هیچ کَس هم چیزی نمی‌‌گی، خوب؟ فردا منتظرتم.

پول رو ازش گرفتم و همونطور با شرمساری سرم رو پائین گرفتم و از شرکت رفتم بیرون. توی خیابون همش گریه می‌کردم. دستم توی جیب پالتوم بود و هی‌ اون صد تومنی لعنتی رو لمس می‌کردم. اصلا نمیدونستم کجا دارم میرم. بی‌ اختیار از یک خیابون به خیابون دیگه می‌رسیدم بدون اینکه بدونم کجا دارم میرم. فکر کردم بهتره برم یک شهر دیگه. بعد فکر کردم بهتره برم خارج شهر و اونجا خودم رو بکشم...........بالاخره تاکسی‌ گرفتم و برگشتم خونه. با خودم عهد کرده بودم که چیزی به پدر و مادرم نگم و فردا به جای رفتن به شرکت، برم یه اوتوبوس بگیرم و برم به یه شهر دور و همونجا کار کنم و زندگی‌ کنم. از تاکسی‌ که پیاده شدم، دیدم پدرم درو باز کرد و منتظر من بود. تا منو دید، با نگرانی گفت: دختر کجا بودی تا اینوقت شب؟ مادرت دق مرگ شد از ناراحتی‌. اینو که شنیدم، از قیافه زجر کشیده پدرم شرمم اومد، بی‌ اختیار خودمو تو بغلش انداختم و‌های های گریه کردم. پدرم همون لحظه فهمید چی‌ شده. دست منو گرفت و برد تو حیات خونه، پشت باغچه، بهم گفت: دخترم، گریه نکن. تو فقط به من بگو کدوم بیشرف با تو اینکارو کرده، من خودم فردا میرم حسابشو کفّ دستش میذارم. میرم میندازمش زندان. چی‌ فکر کرده، مرتیکه بی‌ همه چی‌، دزد ناموس. من خودم میکشمش. تو فقط امشب رو  آروم بگیر، نذار مادرت بفهمه. بگو اضافه کاری کردم. مادرت مریضه، نمیخوام داغون بشه.

خلاصه من اونشب رو  با اشک و اه و گریه به صبح رسوندم. ولی‌ خوشحال بودم که پدرم میاد و انتقام منو میگیره. همش منتظر بودم که صبح بشه و با پدرم بریم کلانتری که از اون پست فطرت شکایت کنیم.

صبح شد و پدرم اومد دنبالم که پاشو بریم. باهم رفتیم اول به مدرسه خبر داد که نمیتونه اون روز بره سر کار. بیچاره پدر، بنظر میومد که بیست سال پیر تر شده... بهش گفتم حالا بیا بریم کلانتری که شکایت کنیم. گفت: نه، بذار اول بریم با خودش صحبت کنیم، من میخوام این بیشرف رو از نزدیک ببینم. میخوام هر چی‌ که سزاوارشه نثارش کنم. خلاصه از من اصرار و از پدر انکار. زیر بار حرف من نمیرفت. منهم همش می‌ترسیدم که نکنه پدر، عصبانی باشه و بخواد اون مرد رو بکشه. خیلی‌ نگران بودم. وقتیکه به در شرکت رسیدیم، پدر به من گفت: شیرین تو نیا تو. برو اونور خیابون منتظر من باش. من هم گفتم چشم، بابا ولی‌ خیلی‌ مواظب باش. گفت: تو نگران نباش، هر چی‌ میگم گوش کن. من رفتم اون طرف خیابون و پدر رفت داخل شرکت.  بعد از دو سه دقیقه دیدم که هر دو بیرون آمدند. پدرم و رئیس با هم. مدتی‌ با هم قدم زدند و صحبت میکردند. رئیس به طرف من نگاه کرد و دید که من اون طرف خیابون ایستادم. بعد از مدتی‌ که قدم زدند و آروم آروم صحبت کردند، رئیس، دستش رو توی جیبش کرد و چند تا اسکناس از جیبش در آورد و به پدرم داد، و در حالیکه دستش رو به آرومی به پشت پدرم میزد، نگاهی هم به سوی من کرد و به تندی به داخل شرکت برگشت.

من هاج و واج مونده بودم که چی‌ شده؟ یعنی‌ چی‌؟ چرا پدرم چیزی نگفت، چرا کاری نکرد. پدر برگشت پیش من، و بدون اینکه توی صورت من نگاه کنه، سعی‌ میکرد که یک تاکسی‌ صدا بزنه. وقتیکه توی تاکسی‌ نشستیم، من همینطور در سکوتی ناباورانه به پدر خیره شده بودم. پدر از پنجره به بیرون نگاه میکرد. فقط وقتی‌ که به خونه رسیدیم به  من گفت: شیرین، اتفاقیه که افتاده. دیگه آب رفته به جوب که بر نمیگرده، سعی‌ کن این موضوع رو پیش هیچکس بازگو نکنی‌. نذار مادرت بفهمه، طفلک دق میکنه. نگران نباش، من خودم یک کار خوب تو  مدرسه واست پیدا می‌کنم.

اون روز، روز مرگ من بود. اصلا نمی‌فهمیدم همه اینها چه معنی‌ میده؟ یعنی‌ به همین سادگی‌ پدرم منو فروخت؟

شیرین اینجا به گریه افتاد، بغلش کردم و گفتم: شیرین جان ، خودت رو ناراحت نکن. خدا رو شکر که اونی که می‌خواستی پیدا کردی و الان خوشبختی‌. شیرین همونطور با گریه جواب داد: اره، این لطف خدا بود. در ازای اون همه زجر ها، خدا به من پاداش داد و من خسرو رو پیدا کردم. اون برای من مثل یک فرشته هست. تمام داستان منو میدونه ولی‌  به من گفت فراموشش کن.اینا همه مال گذشته بوده، دیگه فکرشو هم نکن. ولی‌ مگه من می‌تونم؟

بعد از این حرف ها، ما به سالن پذیرایی برگشتیم و به اقایون ملحق شدیم و پس از کمی‌ گفتگو، شب به خیر گفته و هر کدام رفتیم که بخوابیم. اما داستان تلخ شیرین، منو راحت نمیگذاشت و تمام شب به او فکر می‌کردم.......

مدت‌ها گذشت، و من از شیرین و خسرو کاملا بی‌خبر بودم.

تا اینکه یک روز گرم تابستونی، وقتیکه از سر کار به خونه برگشتم، دیدم فلورا اونجاست. با خوشحالی بطرفش رفتم، اما دیدم چشمهاش پر اشکه و غم از سر و روش داره میباره. گفتم: چی‌ شده فلورا؟ اتفاقی افتاده؟ فلورا خودشو توی بغلم انداخت و با گریه گفت: خسرو،،،،،، خسرو!

گفتم: چی‌ شده فلورا؟ خسرو چی‌؟ چه اتفاقی افتاده؟

با گریه جواب داد: خسرو توی جاده هراز داشته میرفته که مادرشو ببینه، یک کامیون به ماشینش میزنه و خسرو جا به جا میمیره.......

اه از نهادم بر اومد. اصلا نمیتونستم این خبر رو هضم کنم. زانو هام سست شدن و همینطور بی‌ اختیار روی مبل افتادم. همش چهره شیرین به نظرم میومد با اون چشم‌های درشت پر اشکش.

بالاخره به خودم اومدم و گفتم: عجب این دختر بدبخته! به این میگن بد بخت واقعی‌ ها. حالا شیرین چکار میکنه؟ چی‌  به سرش میاد؟ ولی‌ فلور هیچ جوابی برای من نداشت.

بعد از چند ماه، دوستان و اطرافیان با هم تصمیم گرفتند که همگی‌ کمک کنند تا  مبلغی تهیه کردند و شیرین رو به ایتالیا فرستادند که همونجا تحصیل کنه و بمونه.

از اون روز به بعد، یعنی‌ حدود سی‌ و پنج سال پیش، دیگه هیچ خبری از شیرین ندارم.

امیدوارم که هر جا که هست زندگی‌ شیرین و آرومی داشته باشه.

فلورا یک پسر سی‌ و سه ساله داره به نام خسرو.


Share/Save/Bookmark

Recently by SouriCommentsDate
Ahamdi brings 140 persons to NY
26
Sep 24, 2012
Where is gone the Babak Pirouzian's blog?
-
Sep 12, 2012
منهم به ایران برگشتم
23
May 09, 2012
more from Souri
 
Souri

Thanks Monda and Yara

by Souri on

For your comments.


Yana

I liked your "true story"/fiction with the real names :)))

by Yana on

 More please :)

shad zee

 


Monda

طفلک شیرین مظلوم!

Monda


منم می‌خوام بدونم به سر شیرین بعد از این همه سال‌ها چه آمد؟!

تا داستان‌های بعدیت، قربانت،

ماندا

 


Souri

Hi Farshad jon

by Souri on

How are you doing? Longtime no talk :)

Thanks for having read the story.

I agree with you and Ali P.

That was a mistake.

The good new is, my sister who read also the story, called me to say that, I've got one of the names, wrong!  I couldn't remember that name, very well. So, in a way, my short memory, helped me out, this time :)

Have a wondeful time.

Please do come here more often.


farshadjon

...

by farshadjon on

 Thank you, Souri khanum! You were able to put the story together nicely! I agree with “Ali P “that it was better not to use the real names in these types of stories.


Souri

Thank you dear JD

by Souri on

For the encouragement. You are too nice with me.

It is very flattering for me that you have read and even enjoyed my writing. Many thanks.


Jeesh Daram

R

by Jeesh Daram on

Right on the spot. I enjoyed the plot and the narrative taking place in the kitchen a place where friends can open up to each other. Please write more.


Souri

Thank you MPD jon

by Souri on

Your comment was very useful. It had some great points about writing stories which I didn't know, myself.

I am a beginner in writing stories. I know my story had many "holes" which I couldn't recognize without the help of the readers.

Overall, I learned a lot from you (and also Ali P. 's critics) and I am forever grateful to you.

Thanks for the words of encouragement.

I am motivated to write more stories from now on.

PS- If only I could find a more practical Farsi font, this would make my life easier :)


Souri

Thanks dear Dr Ala

by Souri on

For having read my story.

Yes, there are some people to whom we were close at a time. They leave our lives, but their stories stay with us forever. I agree with you that "life has a strange way of treating people"

May we live a day full of  peace and harmony for all.


Multiple Personality Disorder

This story reminds of a time,,,

by Multiple Personality Disorder on

,,, when I wrote a story about a colleague of mine, a married woman, coming on to me and what went on between us, and then several people chewed me up for writing such a story, and how it was wrong to engage in that kind of manner with a married woman, and why us, men, can't keep our hands away from a married women, and how it is wrong for us, men, to be that way, and so on and so forth.  So, then I had to post a disclaimer, declaring how much of the story was true, and how much of it was my own imagination.

So, that was one case, then I wrote another story about 'Locks and Keys' and how to open a locked door in the middle of the night in the dark, and how to insert a key into a lock to try to open it.  Well, in that story I did not say a single inappropriate word.  I left everything to the imagination of the people, and so some people with, big imagination, objected to that kind of a story.

So then I wrote another story, in the beging, in the first sentence, I wrote the English speaking people cannot pronounce "kh", so instead they pronounce it as "k".  Then I wrote someone goes out to "khoon bedeh" and so on.  So, there is nothing wrong with someone going out to "khoon bedeh", as a matter of fact "khoon dadan" is a very good thing, but the thing is that the people think "kh" is meant to be "k", so they get offended, without anything offensive being said.

So, what I am saying is that in the book publishing business, there are many, many different categories that books are classified, the two that are of concern here are fiction and non-fiction.  So, if someone goes out there and writes a book and calls it non-fiction, meaning it is a real stroy, and sells a couple of hundred thousands copies of the book and then it turns out that the story was a fiction, or mostly fiction, or not totally true, well a lot of the readers get pissed off and feel like they have been wronged.

But bloggers here are not publishing books.  We do not have to declair how much of a stroy is true, and what part of it is imagination, what percentage of it is made up, what percentage of it is the exact truth, and how much is shaakh or barg.  How can anyone write a stroy that is 100% true anyway?!  What is the exact truth?  Shirin's story, the way she told it, was it exactly how it happened in that office?  Who knows, there were only two people there, and neither of them were any of us.  This reminds me of a film by the Japanese director Akira Kurosawa, called Rashomon.  It's about one event told from the point of view of four different people; by a bandit, by a wife, by a Samurai, and by a woodcutter, and everyone tells the story in a different way.

So, what is the true story?  Was Shirin as innocent as she appears to be?  I am not judging anyone.  I am merely saying that I read this story and it fascinates me.  It compels me to ask questions.  Was Shirin as innocent as she makes it sound?  Why did she take the money?  Why didn't she at some point throw away the money somewhere before she got home?  If this story was told by the Boss, he would have said she seduced him, tricked him into helping her out financially in exchange for a sexual favor.  Again, my interest is not a judgmental one.  Did the Boss raped her?  Even in the USA the definition of rape was changed recently, where a woman no longer has to be bodily harmed for the act to be considered a rape.  Scream, or lack of it, does not mean a rape has happened or not.  If Shirin was trapped in that room and felt helpless, and she felt she had no other choice, that is enough to be considered a rape case, in my opinion.  There were horror stories coming out of Iran after the Revolution where some of the condemned to execution virgin girls submitted themselves to their jail-keepers in the hopes that their lives might be spared, but once they were no longer virgins they were executed anyway.

Was Khossrow a wild and crazy guy, being there for a good time, so careless that he got himself killed in a car accident?  Again, I don't care about the 100% truth of the story.  Was the father so poor that he ended up selling out his own daughter, was he that destitute?  Or, somehow, because the Boss was such a trickster, that he even convinced the father to let go of what had happened.  And the truth is; there was, there is so much misery in Iran that one does not know if the father had taken any ill action against the Boss how much worse their lives would have become.

Sour jaan, your story is compelling.  It is a tragedy with many unanswered questions.  Please write more.

 


Mohammad Ala

Thanks Souri jan

by Mohammad Ala on

Thanks Souri jan;

I also knew people who I like to know where they are and what they are doing today....  

Life has a strange way of treating people. 

 


Souri

Oh again Ali agha

by Souri on

About reporting their exact names:

After a second thought, I think you are right. Maybe this was a wrong decision. I so much wanted this story to be dedicated to her, that I thought the best way to do that, would be to name her name and her love's name.

But now, after reading your reaction, I understood that this was a mistake. Thanks for your feedback. That helped me a lot, for the future stories.


Souri

Dears Nazanin, Anahid and Nazy khanom

by Souri on

Thank you all, for having read the story. Your encouragment is very important for me. I will try to write more stories in Persian, in order to improve my writing skills.

You help me a lot :)


Souri

Ali jon

by Souri on

Thanks for having read the story.

I find you as septic as usual (man, when would you want to trust a bit?)

The story, as I told, is true. It is the way it has been told to me. I don't know about the way it happened to Shirin ( I wasn't there,  Ali)

Anwering your questions :

1) Yes, she told her story to me, the first time we met. I think, overall, I only met her twice, not more. But she told me the story this way, and she might have said it the same way to some other people. Maybe she needed to expose her inner anger to the world, by saying her story to everybody (what do I know?)

2) Don't forget that she was only 16 at that time. Maybe she was scared. Maybe she was feeling too belittled because of her poor social level and she thought that she must obey?! What I remember from 35 years ago, gave me this feeling that she felt as she had no choice but to obey the boss.

3) That is the part which made us all (the listeners) angry and shocked. My guess is that the father, had not planned to take the money from the guy. He went there to confront the guy, but then he got intimidated. Why? I still can't explain it, Ali jon. This was not my father. I don't know the guy and can't explain his behavior to you.

4) I believe (not sure) that they were living together. Maybe they were "aghd kardeh"? That I really can't explain to you. But seeminlgy, yes, they were sleeping together.

5) Why you think that she has been sent to Italy all by herself? Maybe people had some relative in there and they have sent Shirin to Italy for being in their supervision. yes, that happened many times in our community, Ali. We, as a group, did a lot of help of this kinds to our family and friends.

I don't have a very sharp memory of this old story. This was all I could remember, which of course I gave it a bit of shakh o barg, to make it look as a story. But again, the core of the story is true, I assure you.

BTW: Khosrow is the name of my cousin's son, not Shirin's. I have no idea what Shirin's fate has became after she left Iran.


Ali P.

I have a few questions....

by Ali P. on

1) Why would an Iranian girl, 35 years ago, talk about her first unconsented sexual encounter, with someone she JUST met (namely, you), Souri jaan? Didn't she realize, that 35 years later, you'd report the whole incident to the world, using exact names?

 

2) We had all kinds of predators back home; mostly male on male, and male on female. We all had developed some kind of defense mechanism against these predators( screaming, running away,...etc.). She seemed to have fallen as an easy prey to the "Boss". She didn't scream. She didn't run away. Unusual, won't you say?(Impossible? No. Likely? Not really)

 

3) The father, who seemed so ghairatee, settled for a little money. That's unusual! Won't you say? To top it all, he accepts the payment, in the plain view of the girl-looking in from across the street! Why did he not offer/give him the money while they were in the office? How did she indentify the bills, from way across the street?( Impossible? No.... Likely? Not really).

 

4) Sheereen spent the night over at your friend's house? Didn't she live in the same town? Did she sleep with Khosro? Where, did her family think, she was spending the night? (Again, impossible? No? Likely? Not really).

 

5) Everyone chipped in and sent her to Italy?? 35 years ago, many Iranian students were going to US, and England. A single girl, from a poor family, sent to Italy, all by herself?( Impossible? No. Likely? Not really).

 

Anyway. Hope Sheereen and her son, Khosro, are doing well.


Nazy Kaviani

خوب نوشتی سوری جان!

Nazy Kaviani


قصه ات را خیلی خوب گفتی سوری جان! چه غم انگیز بود اما!

سوری لطفا بیشتر بنویس!


Anahid Hojjati

thanks Souri jan for your story

by Anahid Hojjati on

I am glad Shirin was able to go to Italy. It would be interesting to know more about her life in Italy. did she get married? did she have kids?


Nazanin karvar

*

by Nazanin karvar on

هنگام سختی و مشکلات همیشه از قول مادر عزیزم به خودم میگم که جوون مرگش نباشه!

من هم امید وارم که همه افراد شیرینی زندگی را حتی در سختی مشکلات هم بتوانن حس کنن و مخصوصا شیرین داستان شما.

مرسی :) 


Ali P.

سوری جان

Ali P.


داستان تراژیکی بود.
قشنگ نوشته ای ولی اگر اسامی را عوض میکردی بهتر نبود؟
با تشکر