حالمان بد نیست غم کم می خوریم


Share/Save/Bookmark

Souri
by Souri
10-Apr-2010
 

 

 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم

کم که نه هر روز کم کم می خوریم

آب می خواهم سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب ؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نا مردمی پشتم شکست

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم ! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم بت پرستی کار ماست

دُرد می بارد چو لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام

قفل 
غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غمخوار باش

من نمی گویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ, نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه ! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

وای ! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما بیداد بود

از در و دیوارتان خون می چکد

خون من ، فرهاد ، مجنون , می چکد

خسته ام از قصه های شومتان

خسته  از همدردی مسمومتان

این همه خنجر، دل  کس خون نشد؟

این همه لیلی ، کسی مجنون نشد؟

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد برده , ریشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه ام گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد ؟ نه

فکر دست تنگ ما را کرد ؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه

هیچ کس اندوه ما را دید ؟ نه

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

 

هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزیست حالم دیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه حالم را گرفت


یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

سیروس جمالی

Share/Save/Bookmark

Recently by SouriCommentsDate
Ahamdi brings 140 persons to NY
26
Sep 24, 2012
Where is gone the Babak Pirouzian's blog?
-
Sep 12, 2012
منهم به ایران برگشتم
23
May 09, 2012
more from Souri
 
mostafa ghanbari

Hello again

by mostafa ghanbari on

mg

Dear Lady Thank you indeed.


Souri

Dear Mostafa, I just googled it :) very beautiful poem

by Souri on

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا

صیدی که از کمندت ازاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را

وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گر مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد

پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد



                                                                "حزین لاهیجی"

mostafa ghanbari

Hello again

by mostafa ghanbari on

mg

ای‌ وای بر اسیر ی کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

سوری خانم دو بیت بالا از شاعری بنام حزین لا هیجی است. من بقیه این غزل
زیبا را فراموش کرده ام. بی‌ نهایت ممنون خواهم بود اگر شما بتوا نید این
شعر زیبا پیدا کنید.


Souri

I'm so glad you liked it

by Souri on

But it seems that it was not the first time you were reading this, isn't it?

I've brought it from facebook pages, and actually did a little "tassarof" on the text....

But you have still the original text ;-)

I'm so happy to see there are still some poetry lovers around.

Thank you.


mostafa ghanbari

Brilliant

by mostafa ghanbari on

mg

خسته‌ام از قصه‌های شو متان

خسته‌ام از همدردی مسمو متان

این همه لیلی کسی‌ مجنون نشد

............

بگذار که به حرمت جنون هشیاری را از یاد ببریم.

سور ی  عزیز این شعر زیبا آتشی را در دل من افروخت، آتشی بدون دود و دم؛
آتشی از جنس شعور و حسرت و فریاد.
دلتان گرم و جانتان شیفته با د.