مونالیزا


Share/Save/Bookmark

shahireh sharif
by shahireh sharif
10-Sep-2012
 

قالی نگاهت را بر ایوان صورتم پهن می کنی، ترنج قالی از جنس عشق است و زمینه تند لاکی آن بیرقی را می ماند که سرخی فتحی خونین را یادآورمی شود. با نظاره ای گلهای قالی را در جهت خوابشان نوازش می کنم.

نگاه های بهم پیچیده شده مان متروک ترین حس رسوب کرده در کنج سینه ام را منقلب می سازد. بر سطح چوبی صیقل خورده ای رنگ ها مشوش در هم می آمیزند و حاصل ترکیب آنها آویخته به قلم مو و مماس با بوم با کمترین تماسی سرازیر شده و سطوح ناصاف بوم را می پوشاند. لایه های زیرین رنگ تسلیم قشرهای بالایی ولی نه بی تاثیر بر آنها به آرامی خشک می شوند و تاریک و روشن های حجمی از رنگ های مختلف را پدید می آورند که نقش مرا خلق می کند. پراکندگی ریتم نفس هایم با بوی رنگ روغن در هم می پیچد و عطر آزادی در حصار بوم را در ریه هایم می ریزد. در کارگاه نقاشی تو که نه غم راغب به ورود به آن است و نه شوق مایل به خروج از آن، از دنیای مهمل و غرق پریشانی واقعیت دور می شوم و به تسکین نزدیک.

خسته از سکون، گردن کرخ شده ام را تکانی می دهم. گله اسب های وحشی تارموهایم از این حرکت ناگهانی می رمد و فرار را تا قوس کمر ادامه می دهد. برمی خیزی و با کمند انگشتانت گله را به پشت کوه شانه ها سوق می دهی. وقتی طره مویی که پیچه چشم شده را پس می زنی، دستپاچه و شتابزده بر صندلیم میخکوب می مانم و با همه تحرک درون، سکون اختیار می کنم تا انگشتانت با پیوند مجموعه ای از خطوط منحنی و صاف وجودم را ثبت کنند.

در این دگردیسی تبدیل بقای موقت به نقشی جاودانه شقاوت تقدیر فراموش می شود و من در پناه دنیای بوم با لبخند پیمانی ناگسستنی می بندم.


Share/Save/Bookmark

more from shahireh sharif