در باب بی احساسی انگلیسی ها


Share/Save/Bookmark

در باب بی احساسی انگلیسی ها
by shahireh sharif
18-Aug-2010
 

اینا ماهیای ما هستن. یکیشون سه تا عید نوروز رو دیده و یکی دیگه دو تا رو. چند سالی تو تنگشون به خوبی و خوشی زندگی کردن، گله ای هم نداشتن. ماهی های آروم و بی سر و صدایین و همیشه وقتی که براشون از احتمال درست کردن یه حوض کوچولو تو باغچه می گفتم، به دقت گوش میدادن و بی صبرانه برای رسیدن اون روز در انتظار بودن. شاید هم همین انتظار اونا رو زنده نگه داشته بود و به قول دوستی بهشون عمر نوح داده بود. یه جا خوندم که نزدیکیای تحویل قرن 21 میزان مرگ و میر در بین افراد مسن پایینتر از معمول بوده ولی مجددا در هزاره جدید به همون نسبت معمول برگشته. محققین دلیل این امر رو امید و اشتیاق برای تجربه قرن جدید دونستن. روی همین اصل منم فکر میکنم اون ماهیا به امید شنا در فضای باز حوض تو اون تنگ کوچولو چند سال زنده موندن. متاسفانه بعد از تحویل سال، قول و قراری که با ماهیا داشتیم رو یادمون میرفت و گرفتاریهای روزمره باعث میشد که وعده حوض رو هم یه جورایی با سبزه های گره زده به آب بسپریم و باز هم ماهیا میموندن و یه تنگ آب.

هر وقت مسافرتی پیش میومد، تنگ ماهیا رو به همسایه انگلیسیم میسپاردم. اونم بهشون میرسید و براشون آب و دون میذاشت و مراقبشون بود تا برگردیم. یه بار بعد ار مراجعت از سفر، رفتیم که ماهیا رو تحویل بگیریم، دیدیم که جناب همسایه هن هن کنان و نفس نفس زنان با یه آکواریوم رو دست اومد. گفت که دلش به حال ماهیا سوخته و این بار رفته یه آکواریوم براشون گرفته. هر چی هم که اصرار کردیم که پولش رو حساب کن، گفت باشه هدیه از من به ماهیاتون. فکر کنم که می خواست گولمون بزنه و همون ماجرای سرزا رفتن قابلمه ملا نصرالدین رو به سرمون بیاره. وگرنه انگلیسی بی احساس رو چه به دل سوزوندن برای ماهیای ما! ولی خدا رو شکر که دستش رو خوندم. بعد از اون، هر وقت میخوایم بریم مسافرت، ماهیا رو نمیبرم پیشش. یه بار هم که از اونا پرسید، گفتم: قرار نیست که بزان، هست!؟ با تعجب نگاهم کرد و دیگه از ماهیا نپرسید.

 

_______________________

 برای درک بهتر داستان، قصهء ملا نصرالدین و همسایه او را به نقل از لینک زیر که خانم نازی کاویانی لطف کردند و در قسمت نظرات اضافه فرمودند، در اینجا نیز کپی میکنم (با تشکر از ایشون).

میگویند: ملا نصرالدین روزی از همسایه ی خود یک قابلمه ای بصورت امانتی گرفت - چند روز بعد وقتی خواست قابلمه را پس بفرستد یک قابلمهء کوچک دیگر هم به همسایه اضافه داد - همسایه .پرسید این قابلمهء کوچک دیگر چیست ؟ ملا گفت: قابلمهء شما در منزل ما بچه ای زایید . همسایه خیلی خوشحال شد و چیزی نگفت. چند ماه بعد ملا ازهمسایه یک قابلمهء بزرگتری قرض گرفت. اما هرچه همسایه منتظر ماند تا ملا قابلمه را پس بیاورد خبری نشد. لذا به درب خانه ی ملا رفت و پرسید چرا قابلمهء ما را نمی آوری؟ ملا گفت قابلمه ات مرد!!! همسایه گفت مگر قابلمه هم میمیرد؟ ملا گفت:وقتی قابلمه بچه بزاید روزی هم خواهد مرد."

 //ramne1387.persianblog.ir/post/3/


Share/Save/Bookmark

more from shahireh sharif
 
shahireh sharif

ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست

shahireh sharif


از شواهد چنین برمباد که داستان ملانصرالدین باید جزو خود متن باشه. با اجازه نازی جان لینک رو هم به مطلب اضافه می کنم. بازم تشکر از همگی


Maryam Hojjat

Thanks Nazy Jan

by Maryam Hojjat on

for Molla's story.  Now, I understood the whole story. 


Hoshang Targol

پس از خواندن توضیح و ضمیمه خانم کاویانی ، دو زاری من هم افتاد

Hoshang Targol


 "دیر افتادن دو زاری"  همون چیزیه که فرنگی ها بهش میگن!!pre -mature  senility   

Datis

I didn't get it either!

by Datis on

So it's not only me!


shahireh sharif

Thanks ;)

by shahireh sharif on

سلام و ممنون از اینکه نظرتون رو نوشتید. یکی از زیباییهای وبلاگ-نویسی همین ارتباط سریع با خواننده ست.

نازی جان نقد خیلی خوبی از این کار نوشتند و از این بابت تشکر می کنم. برای قصه ملانصرالدین هم ممنونم، فکر کنم که کار رو کامل تر کرد.

برای توضیح بیشتر: این مطلب یه قسمت از مجموعه "این دست نمک نداره" بنده ست، که اشاره ای داره به  (stereotypes)  پیش داوری ها و یک سری باورهای ذهنی  که اساسی منطقی ندارن ولی خیلی روشون تکیه می کنیم.

 بازم تشکر 


Nazy Kaviani

مریم جان + شهیره جان

Nazy Kaviani


سلام مریم جان. اشارهء شهیره به این قصهء ملا نصرالدین است که از سایت زیر برای شما کپی می کنم و می چسبانم. البته به نظر من در قصهء طنزآمیز شهیره، او هم با خست انگلیسی ها مزاح می کند و هم با بدبینی ایرانی هاو نتیجه هم خیلی عالی است!

"میگویند: ملا نصرالدین روزی از همسایه ی خود یک قابلمه ای بصورت امانتی گرفت - چند روز بعد وقتی خواست قابلمه را پس بفرستد یک قابلمهء کوچک دیگر هم به همسایه اضافه داد - همسایه .پرسید این قابلمهء کوچک دیگر چیست ؟ ملا گفت: قابلمهء شما در منزل ما بچه ای زایید . همسایه خیلی خوشحال شد و چیزی نگفت. چند ماه بعد ملا ازهمسایه یک قابلمهء بزرگتری قرض گرفت. اما هرچه همسایه منتظر ماند تا ملا قابلمه را پس بیاورد خبری نشد. لذا به درب خانه ی ملا رفت و پرسید چرا قابلمهء ما را نمی آوری؟ ملا گفت قابلمه ات مرد!!! همسایه گفت مگر قابلمه هم میمیرد؟ ملا گفت:وقتی قابلمه بچه بزاید روزی هم خواهد مرد."

//ramne1387.persianblog.ir/post/3/

شهیره جان، خیلی ممنون از نقل ماجرایت. مثل همیشه لذت بردم. دلم برای عکس هایت هم تنگ شده دوست من.


divaneh

خوب کاری کردی بابام جان

divaneh


هیچ وقت به این انگلیسیها با آن چشمهای چپشان اعتماد نکن. یک بار یکی شان به خود ما گفت فسلخ. دیلماج یک ساعت حرف می زد وهنوز هم نصفش را ترجمه نکرده بود


Maryam Hojjat

What is the point?

by Maryam Hojjat on

I did not get it.  May be I am slow!