ما همه چيز داريم


Share/Save/Bookmark

Saeed Tavakkol
by Saeed Tavakkol
09-Dec-2010
 

بر خلاف انتظارم نعيم پسر ده ساله برادرم از ديدن فنر جهنده، سوغاتى که از آمريکا برايش برده بودم سورپريز نشد.

بعد هم گفت: ما تو ايران سلينکى هم داريم. دفعه ديگه که بريم بازار به شما نشون ميدهم عمو جون يا بقول شما dear uncle . هرچى شما تو آمريکا داريد ماهم همين جا داريم، بهترش را هم داريم.

و راست هم ميگفت. فرداى همان روز در بازار همان اسباب بازى را نشانم داد. انواع و اقسام سلينکى با رنگهاى مختلف و قيمت بسيار ارزانتر از آمريکا، البته همه تقلبى، کپى شده از کالاى اصلى و ساخت وطن.

سر ميز ناهار به نعيم گفتم: پس جنابعالى ادعا ميکنى که ما هر چى تو آمريکا داريم شما هم تو ايران داريد؟

بلافاصله بادى به غبغب انداخت و جواب داد: البته که داريم عمو جان.

تو مطمئنى؟ مسلما.

و من هم زيرکانه گفتم: پس شما فردا در بازار يک خانم قد بلند بور با يک باسن قلمبه که شورت کوتاه هم پوشيده باشد به من نشان بده ببينم!

ناگهان چهره نعيم درهم رفت. باسگرمه هاى درهم ناهارش را تمام کرد و رفت تو اطاقش. اينجا يک امتياز گرفتم. در اولين سفرم به ايران بعد از هفده سال براى بار اول ديده بودمش. در اين چند روزى که در اهواز مهمانشان بودم همه جا مرا برد و نشان داد. و من تا ميتوانستم سربسرش ميگذاشتم و با هم اوقات خوشى داشتيم.

پس از صرف ناهار قرار بود به ديدن خواهرم بروم. هرچند محل زندگى خوا هر و برادر بهم نزديک بود، باهم سالها بود که رابطه نداشتند. پس من ناچار بودم تنهايى به ديد و بازديد رفته تا خداى ناکرده مسئله جديدى در خانواده شروع نشود.

به محض اينکه از جا بلند شدم که خانه را ترک کنم نعيم دويد تو اطاق و گفت: عمو جان منو با خودت ببر خونه عمه ثريا.

نمى توانم عمو جان.

اصرار کرد: لطفا عمو جان منو ببر. قول ميدم شيطونى نکنم.

در همين حال مادرش که در چارچوب در ايستاده بود با اشارت ابرو به من فهماند که نه.

گفتم: ميدانم پسر خوبى هستى ولى نميتوانم ببرمت.

آخه چرا؟

براستى نميدانستم چگونه به اين پسر که اينطور اصرار ميکرد نه بگويم. در چند روز گذشته هم برادر و هم زنش با زبان بى ز بانى و با اشارات و کنايه هاى پى در پى بمن فهمانده بودند که علاقه اى به شروع رابطه با خواهر را ندارند و مرا از دخالت بيجا منع کرده بودند.

براى فرار از اين مخمصه سرم را پايين انداختم و زيرزبانى به نعيم گفتم: شايد دفعه بعد عمو جان.

چرا نه؟

چاره اى نبود جز دروغ گفتن.

گفتم: اول اينکه بيرون هوا خيلى گرمه و ما ناچاريم تو آفتاب سوزان پانزده دقيقه راه برويم تا برسيم خانه عمه. نور آفتاب هم براى تو که پوستت سفيده اصلا خوب نيست. گرمازده ميشوى و کار دستمان ميدهى.

نعيم با شيطنيت جواب داد: اول اينکه عمو جان، برعکس شما آمريکايى هاى سوسول آب پرتقالى، ما ملت پوست کلفتى هستيم. تازه، شما که راه را بلد نيستيد، گم ميشويد و کار دستمون ميدهيد. آنوقت خر بيار و باقالى بار کن.

با لبخند پاسخ دادم: عمو جان، مامانت آدرس را بهم داده و گفته از کدام راه بروم سريعتر ميرسم.

مامان از کجا ميدونه؟ مامان بابا تا حالا پاشون را هم تو خونه جديد عمه ثريا نگذاشته اند. اسمشون را هم بزبون نميارند، چه برسه بروند خانه آنها براى مهمونى. اگه تو خيابون همديگر رو ببينند، راهشون را هم کج ميکنند که با هم روبرو نشوند. کجاى کارى عمو آمريکايى؟

پس تو چطور راه خونه آنهارا بلدى؟

نعيم آرام در گوشم گفت: من هرازگاهى ميرم با بچه هاشون بازى ميکنم.

با تعجب گفتم: بابا مامانت ميدانند که ميروى خانه عمه ات؟

نه عمو جان! مگه آدم بايد هميشه راست بگه؟

ياد دروغهايى که همين الان بهش گفته بودم افتادم و ترجيح دادم اندرباب صداقت و راستگويى نطق نکنم.

و ادامه داد: به بابا مامانامون چيزى نمى گيم تا شر به پا نشه.

صداى مادرش از آشپزخانه بگوش رسيد: مزاحم عمو نشى ها! بدو برو تو اطاقت يک چرت بزن تا عمو برگرده.

نعيم دوباره افتاد به خواهش: عمو ترا به خدا منو با خودت ببر. از خواب بعد از ظهر متنفرم.

اشک تو چشمانش جمع شده بود.

گفتم: نگران نباش. راه را پيدا ميکنم.

نعيم گفت" اينجا که مثل آمريکا نيست! کوچه پس کوچه ها کج و کوله هستن. جنگ طولانى شده و هردفعه هم که يکى از يک محله تو جنگ شهيد ميشه، اسم کوچه را عوض ميکنند. آدرس پيدا کردن يک خر توخرى شده که بيا و ببين. عمو، مطمئنم راه را گم ميکنى، ما را هم مياندازى تو دردسر.

گفتم: پسر جون، هنوز فارسى که يادم نرفته. اگر گم شدم از مردم تو خيابون ميپرسم.

ناگهان هيجانزده بالا پايين پريد و گفت: از همين حرف شما معلومه که شهر خودتون را هم از ياد برديد. يک بعد از ظهر که کسى تو خيابونها نيست که ازش آدرس بگيريد.

انگار هيچ راهى براى فرار باقى نمانده بود. نعيم براى هر بهانه اى که مياوردم يک جواب حاضر و آماده تو آستين داشت. يک لحظه فکر کردم شايد بهتر باشه از مادرش خواهش کنم اجازه بده باخودم ببرمش ولى بعد منصرف شدم. دخالتش به من نيامده بود. هرچه بيشتر با اين پسر ده يازده ساله حرف ميزدم بيشتر متوجه ميشدم که پس از اين همه سال دورى، حالا تو کشور خودم مهمان غريبه اى بيش نيستم.

گفتم: خوب، از دکان مغازه ها سئوال ميکنم.

نعيم زد زير خنده و گفت : تو اين گرما دکانهاهم ميبندند. تو خيابون پرنده هم پرنميزنه. همه از يک تا چهار بعد ازظهر زير کولر خوابيدند. وقتى کسى نيست شما از کى ميپرسيد؟ عموجان، شما آمريکايى هستى، چيزى حاليتون نيست!

مادرش که تازه از شستن ظرفها دست کشيده بود از آشپزخانه جمله آخر را شنيد و فرياد کشيد: خدا انشاالله از زمين برت داره که با عموت اينطورى حرف ميزنى. همين الان ميام دهنت را پر ميکنم فلفل هندى تا ديگه از اين غلط ها نکنى. بگذار بابات بياد خونه بهش بگم به عموت چى گفتى حق تو بى حيارو ميگذاره کف دستت.

و حا لا نعيم حسابى تو دردسر افتاده بود. بعد از اين دست گلى که آب داده بود، اميدش از همراهى کردن من و فرار از خواب بعد از ظهر هم کاملا قطع شد. اشک در چشمانش ميدرخشيد. سرش را باخجالت پايين انداخت: اوه ببخشيد عمو جان!

اين را گفت و و دويد رفت تو اطاقش.

از خانه بيرون آمدم و در گرماى طاقت فرسايى که کوچه هاى خلوت را درهم پيچيده بود با تکه کاغذى در دست براه افتادم. دکانها همه بسته، کولر خانه ها مى غريد، همه در خواب و من تنهاى تنها گام برميداشتم و زبانم از طعم تند فلفل هندى ميسوخت.


Share/Save/Bookmark

Recently by Saeed TavakkolCommentsDate
On the Edge
1
Aug 31, 2012
I will become rain
-
Aug 25, 2012
باران خواهم شد
3
Aug 25, 2012
more from Saeed Tavakkol
 
Shazde Asdola Mirza

One can never go back "home"

by Shazde Asdola Mirza on

Both we have changed and "home" has changed ... the only constant is that little talkative kid, who is intent on justifying everything and convincing everyone, so that they would let him play and live, and to have as much freedom as possible! In his soul, we are at home ... and for him we keep writing.

Nice story ... thanks for sharing.