از حاجی آباد تا برنزویل (۲)


Share/Save/Bookmark

persian westender
by persian westender
30-Aug-2008
 

قسمت اول داستان

 

//iranian.com/main/blog/persian-westender-6

 سعید، ۳۳ ساله، ۴ ساله که تو آمریکا در ایالت ویرجینیا زندگی‌ میکنه. قبل از اون چند سالی‌ به عنوان پناهنده تو کشورهای مختلف، از ترکیه گرفته تا آلمان زندگی‌ سختی رو گذرونده. زندگی‌ با حقوق پناهنده‌ها و دور بودن از جریان زندگی‌ بقیه مردم، همیشه براش عذاب آور بود. وقتی‌ بالاخره با همکاری یکی‌ از دوستاش پاش به آمریکا باز شد، تا مدتها باز هم نتونست مثل یه شهروند معمولی زندگی‌ کنه. با اینکه تحصیلات عالیه داشت، شعارش این بود که " کار عار نیست ".ولی‌ این اواخر دیگه کم کم داشت حالش از ظرف شستن توی پیتزا فروشی درجه دوم بهم میخورد. سعید در مجموع ۸ سالی‌ بود که به دلایل سیاسی و گرایشات چپی قید ایران رو زده بود. این اواخر بیشتر احساس تنهایی‌ و پوچی میکرد. خودش حدس میزد با تشکیل زندگی‌ زناشویی، بخشی از مشکلاتش احتمالا برطرف میشد و میتونست به زندگیش معنی جدیدی بده. ولی‌ میدونست از طرف دیگه از لحاظ مالی‌ توان این کار رو نداره .زندگی‌ تو امریکا زیاد با عقاید ایده الیستی اون سازگاری نداشت. اونچه که این اواخر بیشتر از همه عذابش میداد، نگرانی‌ برای مادرش بود که از بیماریهای مختلف رنج میبرد. آخرین بار که با ایران تلفنی صحبت کرده بود، صدای مادرش به نظرش خیلی‌ غیر طبیعی و بیحال میومد. بدجوری دوست داشت یه جوری مادرش رو میدید. همیشه توی صدای اون یه جور احساس دلتنگی‌ حس میکرد. چون خودش رو نزدیکترین کس به اون میدونست و همیشه از ترک کردن مادرش یه جور عذاب وجدان داشت که نمیتونست باهاش کنار بیاد.سعید میدونست که امکان رفتن به ایران رو نداره. رفتن به ایران همانا و سر از زندان در اوردن همان. کم کم احساس پوچی و افسردگی داشت اذیتش میکرد.

یه شب وقتی‌ دیروقت پیاده از سرکار به سویت اجاره یش برمیگشت، یه فکر عجیبی‌ سراغش اومد: تصمیم گرفت خودش رو یه  جایی‌ زنده بگور کنه! تا صبح با این فکر کلنجار رفت و آخر سر صبح پا شد رفت از "کی مارت" یه دونه بیل خرید تا نقشه‌اش رو عملی‌ کنه. بعد رفت بهایستگاه" گری هوند" یه بیلیط برای یه شهر کوچیک تو ایالت کنتاکی‌ خرید. خودش هم درست نمیدونست برا چی‌ اینکار رو میکنه، فقط میدونست با انجام این کار آروم و آروم تر میشه. توی اوتوبوس کنار یه مرد میانسال کچل و چاق افتاده بود که کارمند شرکت بیمه بود و سعی‌ میکرد بهش بیمه عمر قالب کنه و آی حرف میزد. سعید با خونسردی حالیش کرد که میخواد خودش رو زنده بگور کنه و ماجرا فیصله پیدا کرد! چون کنتاکی‌ بغل ویرجینیاست، مسافرت زیاد طول نکشید و سعید نزدیکی‌ یه شهر خیلی‌ کوچیک به نام "برنزویل" پیاده شد.اون حس مرموز  بهش میگفت که داره به مقصد نزدیک میشه، درست همونجور که پرنده‌های مهاجر راهشون رو به طور غریزی پیدا می‌کنن.

 از اوتوبوس که پیاده شد، خودش رو وسط یه جاده خلوت،  کنار یه رودخونه پیدا کرد. دوربرش پر بود از بوته‌های تمشک وحشی. کنار یکی‌ از بوته‌ها شروع کرد به کندن. کند و کند و کند تا به اندازه ای شد که توش جا بشه. رفت تو گودال و آروم گرفت. تو این فکر بود چرا باید اینجا رو انتخاب میکرد؟ میدونست نمیتونه رو خودش خاک بریزه ولی‌ همین براش کافی‌ بود. از دور صدای کلاغ میومد و کم کم داشت ابرهای بالا سرش نم نم میباریدن. آسمون بالای سرش خاکستری خاکستری بود

***

 محمد و سعید هر دو میدونستن که کرهٔ زمین کروی هست...ولی‌ چیزی که نمیدونستن این بود که اگر هردو درست همون نقطه به کندن ادامه میدادن میتونستن با هم داخل زمین تلاقی پیدا کنن و جاشون رو با هم عوض کنن... این داستان نتیجهٔ اخلاقی‌ نداره، بیخود دنبالش نگردین.....یا اگر هم داره درست اونجاییه که سعید و محمد داخل زمین با هم بر خورد میکنند...

 


Share/Save/Bookmark

Recently by persian westenderCommentsDate
مغشوش‌ها
2
Nov 25, 2012
میهمانیِ مترسک ها
2
Nov 04, 2012
چنین گفت رستم
1
Oct 28, 2012
more from persian westender
 
persian westender

Souri

by persian westender on

Wow…I don’t think this little story could take this much attention! Thanks a lot. Neither this piece could be resembled/ reminder of the great works such as “boofe koor”, nor it was intended to be that way.

Anyway, I’m not looking for fans, and I just write occasionally as a way of venting. The only talent that I have, is digging holes!

This post happened to be my last blog, as for personal reasons I have to leave. I will be away at least for a while.

merci again    

 

 


Souri

nice story

by Souri on

Very well said. You have lots of talent. I encourage you to read and write more for developing this great talent of writing.

Your story was a simple story of "deltangi" and " beehoodegi"..Not all the
stories should have a "lesson" or a " message" for the readers.

Don't look for it. Just write your feeling and you will see how many fan you
will attract. I really enjoyed your way of describing this deltangi of
a human being. sometimes we feel this, very strongly. Sometimes we think
that we are living a life that is not ours. The whole thing that
surround us, the environment around us, the things we are doing, are not
what we want, not what we have ever wanted. Going to a hole and sleeping in there, feeling the drop of rain, is somehow the essence of life that is still existent in us very strongly.

You may not believe me, but your story remind me of " Boofe Koor" Sadegh Hedayat, but he was more discouraged and desperate than you seem in this story.

You drive your heroes to the hole of life, but you don't kill them ! You have a hope for change. This is great !

This is a cry for change, for leaving the life which grips you without your
contentment. You are asking yourself, What are you doing here? and How
did you get here while all you wanted was to getting somewhere else or
doing something else.

There are lots of intense feeling of worries and hope in your story. Be proud of yourself. You are great !