سالروز مرگ گرامی یاد فروغ فرخزاد 1967/13/فوریه

Share/Save/Bookmark

Moorche
by Moorche
14-Feb-2009
 

میگویند اگر  جنست از جنس زندگیست از بروز حوادث خبر خواهی داشت، و او از امدن روز رفتنش خبر داشت. چندین روز قبل از تصادفش که درناحیه سر موجب خونریزی مغزی وکشتن اوشد؛ به مادرش گفت که برای مجله ای که اشعاراو را منتشر میکرد متن تسلیت بفرستد.پیراهن زندگی فروغ برایش بسیار تنگ بود او درزندان تن اسیر و دیوارهای ظالم بدورش فشاری بود که تاعصیان او پیراهن تنگ تن را بدرد و موجب تولد دیگری باشد.

ایمان بیاوریم سر اغاز راهایی فروغ بوداوگفت:

.آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید باید باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
من از کجا می آیم؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
 سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل  سرد ...
 
فروغ فرخزاددرتاریخ1967/13/2 درگذشت.

Share/Save/Bookmark

more from Moorche
 
Moorche

 گلبانو

Moorche


 

گلبانو نازی،

ممنونم از سخاوتمندی شما برای هدیه گرامیتان و تایپ کردن شعر فروغ، وبوسه ای نثار سرانگشتانتان.

من از 14 سالگی با کارهای فروغ اشنا شدم، فروغ را در سنین مختلف بنوعی دیگر شناختم و درچند مرحله اززندگیم اشعاراو داستانپرداز حوادث زندگی من شد که شاید روزی ان را برایتان بصورت بلاگ نقل کنم.

.............................

سوری جان  نازنین،
با تشکر از شعری که به این مناسبت گذاشتید،درست
است. فروغ از خود چیزی به جای گذاشت که او را
جاودانه کرد.نسلها میایندو میروند و اشعار فروغ میزبان انها.

مورچهء فرنگی


Souri

عصیان بندگی

Souri


بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
ما که خود افتادگان زار مسکینیم
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی  ‚ نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و میدانی
پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش سراپا ناله های درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بیدل و میخواره سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
این منم آن بنده عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از گناه من
کفه دیگر چه  ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
خود چه آسانست در ان روز هول انگیز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
در کتابی  ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم

خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تکدرختانش
از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
هاویه آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی  ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشیدم این شراب ارغوانی را
نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم

تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی  ‚ نقد عمر از خلق بستاندی

گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
هم شکستی ساغر امروزهاشان را
هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری ای از حوریان آسمان باشد
می فریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهیهای این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها باز هم دست تو در کارست
از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را


Souri

Frough

by Souri on

Thanks for reminding this. Frough, is always in my heart and my soul.

She never dies. Like Hafez, Frough had reached to the virtue of "love" and "life"......May their soul rest in peace and be our guide in the search of love and dignity.


Nazy Kaviani

که پریزاده’ قلب من! عاقبت عاشق دیوی شد

Nazy Kaviani


با تشکر از مورچه’ مهربان برای یاد آوری. هدیه’ من به بلاگ شما، شعر فراموش شده ای از فروغ فرخ زاد است که در کتاب هایش نیست. آن را از کتاب "فروغ فرخ زاد، پرواز را به خاطر بسپار" به اهتمام مهدی نمازی برای شما نقل می کنم.

عطر و طوفان

بادها چون به خروش آیند
عطرها دیر نمی پایند
اشک ها لذت امروزند
یادها شادی فردایند
+++
اگر آن خنده’ مهر آلود
بر لبم شعله آهی شد
سفر عمر چو پیش امد
بهرمند توشه راهی شد
+++
عشق اگر غم به دلم می داد
یا خود از بند غمم می رست
گره ای بود که در قلبم
آسمان را به زمین می بست
+++
عشق اگر زهر دوروئی را
با می هستی من آمیخت
برگ لرزان امیدم را
بر سر شاخه’ شعر آویخت
+++
عشق اگر شعله’ دردی بود
که تنم در تب آن می سوخت
سوزنی بود که بر لبهام
لب سوزان ترا می دوخت
+++
روزی از وحشت خاموشی
در دلم شعر غریوی شد
که پریزاده’ قلب من!
عاقبت عاشق دیوی شد
+++
گرچه امروز ترا دیگر
با من آن عشق نهانی نیست
باز در خلوت من ز آن یاد
نیست شاهی که نشانی نیست
+++
دائم از عشق تو بگسستن
بر من خسته روا باشد
لیک در مذهب من دانی؟
گله از دوست خطا باشد
+++
چنگ چون تار زهم بگسست
کس بر آن پنجه نمی ساید
گنه از شدت طوفان هاست
عطر اگر، دیر نمی پاید!