از انقلاب به ادبیات، از ادبیات به انقلاب - پرهام شهرجردی
اشاره: اندیشهی «انقلاب» در آثار موریس بلانشو موضوع دو سخنرانی پرهام شهرجردیست که بخش اول آن در مارس 2009 در دانشگاه «دنی دیدرو» پاریس و بخش دوم آن در آوریل 2009 در دانشگاه آکسفورد ایراد شد. متن زیر برای آشنایی خوانندهی فارسی زبان با اندیشهی انقلابی بلانشو ارائه میشود
زمانی، کتابهای بلانشو اینگونه آغاز میشد:
« موریس بلانشو، نویسنده و منتقد، زندهگیاش به تمامی وقف ادبیات و سکوتی شده که مخصوص اوست.»
بلانشو که با چاپ عکس و تصویرش یکسره مخالف بود و از گفتوگو با مطبوعات خودداری میکرد، تصویری که از خود به دست داده اینگونه ست: نویسندهای مرموز، دور افتاده، خلوت نشین و عزلت گزیده.
با اینهمه، بررسی آثار بلانشو نشان میدهد که او از بدو امر ادبیاتی را پیش کشیده که دعوت به انقلاب میکند و خواستار یک دگرگونی بنیادین است. دراین مختصر، سعی میکنیم در یک بررسی درزمانی، همچنان که این اندیشهی انقلابی را نشان میدهیم، تبادل و تعامل میان انقلاب و ادبیات، وآمد و شد بین این هر دو را هم به تماشا بنشینیم.
قدرت ادبیات از دید بلانشو، چیزی جز براندازی، حذف و سرنگونی آثار متاخر و همچنین تغییر «واقعیت معمولی» نیست. در سال 1937، بلانشوی بیست و نه ساله، در مقالهای با عنوان «از انقلاب به ادبیات»، انتشار کتاب «بازگشت از شوروی» آندره ژید را بهانه کرده مثل بسیاری دیگر از متنهایش که دربارهی یک نویسنده یا کتابی منتشر شده، چنین مینویسد:
«...آنچه اهمیت دارد، قدرت مخالفتیست که در اثر بیان میشود... قدرتی که میتواند دیگر آثار و بخشی از واقعیت معمولی را حذف کرده باعث تولید آثاری نو شود که قدرت خلاقانهشان می تواند حقیقتی برتر را سازمان دهد.»
اندیشهی انقلابی بلانشو، منقلب کردن واقعیت واهیست، تغییر دادن هر چه هست و نو کردن آنچه بود است، و اینها همه از چند جهت قابل بررسی است که به اختصار، چند نمونهاش را بررسی میکنیم.
سرباز زدن، سرپیچی کردن، نه گفتن
بلانشو در سراسر آثارش، در حرکتی پیوسته، همواره به خروج از سامانههای نهادینه شده فکر میکند. یک وقفه، یک توقف که قطعِ رابطهست.
در ادبیات، یک استثناء همان قدرتِ قانون را داراست. اینگونه است که علیه هر قطعیت و هر جزمیت، علیه هر حتمیت و هر سنت به پا میخیزد. در «غریب و غریبه» مینویسد:
«باید با هر کلام قطعی که تصمیم میگیرد، با هر حقیقتِ غرّهای که خودش را جار میزند، با هر اعلامیهی یک جانبه، با هر واقعیت اساسی، با هر دانش سنتی، و به طور کلی با هر کلامی که رابطه ای باقدرت دارد» مقابله کرد.
از اینجاست که بلانشو به سمتِ کلام «خنثا» میرود. ژیل دلوز بعدها همین اندیشه و خواست خنثا را اینطور بیان میکند: «ادبیات زمانی آغاز میشود که سوم شخصی در ما متولد میشود و قدرت من گفتن را از ما سلب میکند».
حرکت به سوی این کلام «خنثا»، حرکت به سمتِ ناآشناست، ناآشناییست، رفتن به سمتِ غریب و غریبهست، اما این دیگری، این دیگریت چیست، کیست؟ دیگریتی که در آن دیگری برای من یک منِ دیگر نیست، یک هستیی دیگر نیست، لحظهای از یک هستی جهانی یا یک فراهستی نیست، یک خدا یا یک ناخدا نیست، این دیگری غریبهایست که نسبت به من در بینهایت قرار دارد. بدین ترتیب، بلانشو، رابطههای سهل و سادهلوحانه با دیگری را کنار میزند و بطور کلی، در هستی شناسی ِموجود یک توقف بزرگ ایجاد میکند.
سیاستِ نوشتار
موریس بلانشو در چندین مقطع زمانی، طیِّ موضعگیریهای هوشمندانهاش، با قطع رابطههای مستولی، و با خروج از سامانههای حاکم، در هیئتِ یک انقلابیی دائمی حاضر میشود. در سال 1958، زمانی که ژنرال دوگل به قدرت بازمیگردد، دوستان خیابان « سن بونوآ »ی پاریس، متشکل از ادگار مورن، موریس ندو، مارگوریت دوراس، کلود روآ، الیو ویتورینی، روبر و مونیک آنتلم دور هم جمع میشوند. در ماه مه، دیونیس ماسکولو و ژان شوستر، مجلهی 14 ژوئیه را بنیان میگذارند. هدف مجله روشن است: وفاداری به انقلاب، بازگشت به مقاومت، سرپیچی بی قید و شرط از قدرت حاکم.
حالا وحشت از فاشیسم، همچنان بر اروپا حاکم است. موریس بلانشو نامهای برای دیونیس ماسکولو میفرستد و متنی زیر عنوان «امتناع» را برای مجلهی « 14 ژوئیه» ارسال میکند. این متن که در دومین شمارهی این مجله اواسط اکتبر 1958 به چاپ میرسد، اینگونه آغاز میشود:
«گاهی اوقات، در مقابل برخی حوادث، میدانیم که باید سرپیچی کنیم. سرپیچی مطلق و قاطع است... آنهایی که سرپیچی میکنند و قدرت این سرپیچی آنها را بهم پیوند داده میدانند که هنوز با یکدیگر نیستند. زمان لازم برای آنکه بتوانند حرکت گروهی خود را تثبیت کنند، از آنها سلب شده است. آنچه برایشان باقی میماند، یک سرپیچی سازش ناپذیر است، دوستی با یک نهی قطعی، یک نهی تزلزل ناپذیر و دقیق که آنها را متحد و همبسته میکند.»
اعلامیهی حق سرکشی در جنگ الجزایر
1960. الجزایر. جنگ. انقلاب. مبارزه با رژیم استعماری دوگل. جستجوی استقلال. شبکهی « فرانسیس ژانسون» به دلیل یاری رساندن به «جبههی آزادیبخش میهنی» ِ الجزایر توسط رژیم دوگل محکوم میشود. گردانندهگان مجلهی 14 ژوئیه، یک بار دیگر دست بکار میشوند. در فرانسه، مخالفت با جنگ و کشتار مردم الجزایر که برای استقلال کشورشان مبارزه میکنند، بالا میگیرد. مخالفان جنگ، از خدمت سربازی و از شرکت در جنگ سر باز میزنند. دولت و دستگاههای وابسته به رژیم دوگل، فرانسویهایی را که برای وطن نمیجنگند، خائن قلمداد میکند. دیونیس ماسکولو و ژان شوستر درصدد انتشار اعلامیهای برمیآیند تا نویسندهگان و روشنفکران، حمایت خود را از این حرکت مردم فرانسه که مخالف جنگ و موافق استقلال الجزایر بودند، اعلام کنند. پانزده نسخهی مختلف از این اعلامیه در آرشیو دیونیس ماسکولو وجود دارد. نویسندهگان، روشنفکران و هنرمندان در نوشتار گروهی این اعلامیه شرکت میکنند. بلانشو یکی از آنهاست. اعلامیه میگوید:
«... مردم فرانسه به این علت که از شرکت در جنگ سر باز زدهاند، ویا به دلیل یاری رساندن به مبارزان الجزایری، تحت تعقیب قرار میگیرند، به زندان میافتند و محکوم میشوند».
اعلامیه چندین بار تصحیح و بازنویسی میشود. دخالتهای متنی بلانشو، که این اعلامیه را یک متن دستهجمعی میبیند، انکار ناشدنیست. آثار این تصحیحات و تغییرات در نسخههای ماسکولو دیده میشود. اعلامیه چنین ادامه مییابد:
«پانزده سال بعد از نابودی نظم هیتلری، نظامیگری فرانسه، به دنبال مقتضیات چنین جنگی، موفق به احیای شکنجه شده آنرا در اروپا نهادینه کردهست... معنای وظیفهی شهروندی در چنین شرایطی جز فرمانبرداری شرمآور چیست؟ آیا گاهی سرپیچی از خدمت، یک تکلیف مقدس نیست؟ آیا گاهی «خیانت» احترام شجاعانه به حقیقت نیست؟»
از جمله دخالتهای بلانشو در این متن، تغییر عنوان اصلی این اعلامیه است که از «تکلیفِ سرکشی» به «حقِ سرکشی» بدل شده است. موریس بلانشو در گفتوگویی که با مادلن شاپسال انجام داده و قرار بوده در مجلهی «اکسپرس» منتشر شودو تحریریهاش از چاپ آن خودداری میکند، می گوید:
«میگویم «حق»، و نه «تکلیف»، برخی میخواستند که اعلامیه بهعنوان یک تکلیف مطرح شود، شاید برای اینکه فکر میکردند تکلیف مهمتر از حق است. اما اینطور نیست. تکلیف به یک اخلاقِ درونی برمیگردد که آنرا پوشش میدهد، تضمین و توجیهاش میکند؛ وقتی که تکلیفی در کار باشد، کافیست که چشمهایمان را ببندیم و کورکورانه اجرایش کنیم. اما حق، تنها به خودش ارجاع دارد، و دلالت به اجرای آزادی می کند؛ حق یک قدرت آزاد است که هرکسی را در قبال خودش مسوول و متعهد میکند...».
بلانشو و برخی دیگر از امضاء کنندهگان اعلامیه، به جرم «تحریک نظامیان» به دادگاه احضار میشوند. بلانشو مثل سایر امضاء کنندهگان این اعلامیه، در معرضِ از دست دادنِ «حقوق شهروندی» قرار میگیرد، اما دست آخر پرونده مختوم اعلام میشود. از میان مطالبی که اخیرن در آرشیو موریس بلانشو پیدا شده، متنِ بازجوییی او به چشم میخورد. بلانشو در پاسخ به قاضی که میپرسد: «آیا به دلیل تحریک نظامیان به سرپیچی خود را گناهکار میدانید؟» چنین پاسخ میدهد:
«نه تنها خود را گناهکار نمیدانم، بلکه معتقدم شما قضّات که از زمره دولت هستید به دلیل سوءاستفاده از کلماتی همچون خیانت و سرپیچی، گناهکارید...»
پروژهی مجلهی بین المللی
در پاییز 1960، موریس بلانشو، دیونیس ماسکولو و الیو ویتورینی تصمیم میگیرند «مجلهی بینالمللی» را پایه گذاری کنند. برای بلانشو، تجربهی جمعیی اعلامیهی 121 نفر (علیه جنگ الجزایر)، آغاز یک حرکتِ تازه است: نوشتارِ گروهی، حرکتِ جمعی، فراروی از مرزهای جغرافیایی و زبانی.
این پروژه همزمان نویسندهگان فرانسوی، ایتالیایی (ویتورینی، لئونتی) و آلمانی (اِنزبرگر، یونسون) را مجموع میکند. برای بلانشو یک «تحول تاریخی» در حال به وقوع پیوستن است. نوشتاری جمعی و منقطع برای این مجله در نظر گرفته میشود. «این مجله یک مجله نخواهد بود»، چرا که به دنبال چاپ خبر و گزارش در مورد رویدادهای ادبی، فرهنگی و سیاسی نیست. زیر عنوان «سیرِ فکریی چیزها»، هر نویسنده مسائل مختص به زبان و ملت و فرهنگ و سیاستاش را «به اشتراک» میگذارد. نوشتار جمعی میباید «فراروی درونی از اندیشههای شخصی» و «بروز امکانات تازه» را باعث شود: «معنای مجله به مثابه یک امکانِ گروهی.. وضعیتی میانی بینِ نویسنده و خواننده». نویسندهای که در این مجله مینویسد، همزمان خوانندهی نویسندههای دیگر است، نویسندهای نویسندهتر ، خوانندهای خوانندهتر.
در نامهای به تاریخ 2 دسامبر 1960، بلانشو به ژان پل سارتر مینویسد:« ... اعلامیهی 121 نفر معنای واقعیاش را در صورتی پیدا میکند که شروع چیزی باشد». شروع چیزی، همین مجلهی بین المللیست. بلانشو یک جور قطع رابطه با جریان تاریخ را پیش کشیده، و با موضعگیری اخیرش در قبال جنگ الجزایر، و با اعتراضاش به بازگشت دوگل به قدرت، از حرکتِ «طبیعی» تاریخ فاصله گرفته است. مجلهی بینالمللی میتواند فضایی باشد که این تفکرِ سازش ناپذیر، به شکلِ گروهی متجلی شود. با این حال، ژان پل سارتر که مجلهی خودش را دارد، در این پروژه شرکت نمیکند. دیوار برلین ساخته میشود، اختلافات فکری – سیاسی بین نویسندهگان بروز میکند و نهایتن پروژه به انجام نمیرسد – فقط یک شمارهی «صفر» در ایتالیا به چاپ میرسد -. اما از اینجا به بعد، نوشتارِ منقطع، اندیشهی «قطعِ رابطه»، و «سرپیچی» از تاریخ در آثار بلانشو باقی میماند. در سال 1962 بلانشو کتاب «انتظار فراموشی» را منتشر میکند. این کتاب که طی پنج سال نوشته شده، روایت، شرح و توصیف را به هم می آمیزد و با سبک گسسته و منقطعی که دارد، در برابر شئی مورد خوانش، علامت سوآل می گذارد. در این نوع نوشتار، نوشتار گسسته، رد پای نیچه دیده میشود.
البته بعدها بلانشو نوشتارِ گسسته ای را پیش می کشد که هم به گزین گویههای نیچه میماند، هم چیزی بیش تر در خود دارد. کتاب های بعدی، گامی (نه) فراسو (1973) و نوشتار فاجعه (1980)، سیرِ تکاملیی این متن های گسستهاند.
زمان در حالِ تحول است، بلانشو این تحولِ را حس کرده به دنبالِ زبانیست که این تغییرِ زمان را نمایندهگی کند. اینگونه است که در انتظار فراموشی لیت موتیف «کاری بکنید که بتوانم با شما صحبت کنم» از دوم شخص جمع به دوم شخص مفرد تبدیل میشود، و دست ِ آخر فرم ِ منفی میگیرد: «کاری کنید که نتوانم با شما صحبت کنم.» روزی ساموئل بکت به بلانشو مینویسد که در تکههایی از انتظار فراموشی، گودو را میبیند.
این فضا کجاست که در آن می توان صحبت کرد، برای صحبت کردن چه باید کرد؟ تا کجا میتوان صحبت کرد؟ چه لحنی به کلام میآید؟ کدام لحن به زبان میآید؟ چیست که به زبان می آید؟ ادبیات. ادبیاتی که در حالِ نو شدن است.
انقلاب مه 68
حضور موریس بلانشو در قیام مه 68.
نویسندهی سکوت و تنهایی، نشان میدهد چطور طی سالیان متوالی، از متنِ یک قیام، قیامِ دیگری را پیش میکشد، چطور در قیامی شرکت میکند و قیامهای بعدی را ممکن میسازد. دانشگاه سوربن «اشغال» میشود. سه روز بعد، کمیتهی «مبارزهی دانشجویان – نویسندهگان» تشکیل میشود. روبر و مونیک آنتلم، مارگوریت دوراس، لوئی رونه ده فوره، میشل لریس، دیونیس ماسکولو، موریس ندو، در کنار موریس بلانشو هستند. بلانشو در تظاهرات شرکت میکند، اعلامیه مینویسد – بنامِ جمع، یعنی بنام همه: بنامِ ناشناس -، جلسات بحث و گفتوگو را اداره میکند، شرکت میکند، حرف میزند، دخالت میکند. دربارهی اشغال سوربن مینویسد:
«...هدف اشغالِ سوربن بود، این ساختمان فقیر که طی یک هزاره دانشی کهنه در آن تدریس میشده ناگهان تبدیل به نشانهای شد که ممنوعیّت را نمایندگی میکند. یک دانش تازه که باید به دست آورد یا از نو ساخت، دانشی بی قانون، آزاد از قانون، و همین طور، یک نا-دانش...». بلانشوست که از کلمهی «انقلاب» برای وقایع 68 استفاده میکند: «با حرکتِ نیروهایی که خواستارِ گسستهگی هستند، انقلاب بعنوان یک امکان ظهور میکند. یک امکانِ غیر انتزاعی، امکانی که از نظر تاریخی و عینی مشخص شده، در چنین لحظاتیست که انقلاب بوقوع میپیوندد. انقلاب وقتی ظهور میکند که امکانِ حقیقی آن فراهم شود. در این موقع، یک ایست و یک تعلیق اتفاق میافتد. در این ایستایی، جامعه از هر طرف گشوده میشود. قانون فرو میریزد. تخطی تکمیل میشود: برای یک لحظه معصومیت؛ تاریخِ متوقف.»
بلانشو تا آنجا پیش میرود که رژیم دوگل را مترادف اشغال فرانسه در دههی 40 میلادی (دولت مارشال پتن) میداند و همکاری با ارگانهای فرهنگی دولت را منع میکند. در «کمیته»، بولتنی که کمیتهی مبارزهی دانشجویان – نویسندهگان منتشر میکند، بلانشو مینویسد:
«امروز، مثل دوران جنگ از 1940 تا 1944، سرپیچی از همکاری با تمامیی سازمانهای فرهنگی دوگل باید بعنوان یک تصمیم مطلق در دستور کار هر نویسنده و هنرمندِ مخالف قرار گیرد. فرهنگ جاییست که قدرتِ حاکم همیشه به دنبالِ همدست و شریک جرم میگردد. از طریقِ فرهنگ، قدرت حاکم هر کلام و گفتمان آزاد را ممنوع کرده و تحقیر میکند. مبارزه علیه این همدستیِ فرهنگ...».
قیامِ 68 پیروز میشود. یک سال بعد، در تاریخ 13 ماه مه 1969، بلانشو در نامهای به ژاک دریدا مینویسد:« اعتراف میکنم یک لحظه از اینکه میتوانم راحتتر نفس بکشم تعجب کردم... از خودم پرسیدم : چی شده؟ فشاری کم شده؟ آه، بله، دوگل.»
در اینجا چند نمونه از حرکتهای فکری – نوشتاری بلانشو را طی سالیان و موقعیتهای مختلف مشاهده کردیم. به اختصار میتوان به شماری دیگر از موضعگیریهای بلانشو اشاره کرد: جنگ ویتنام و شکست آمریکا در سال 1967، حمایت از مبارزان سیاه سیاسی آمریکا در سال 1971، مبارزه علیه بروز احزاب راست افراطی در اروپای سال 1994، دعوت به سرپیچی مدنی علیه قوانین مهاجرت در فرانسه ی سال 1997، و آخرین موضعگیری بلانشو: علیه جنگ در عراق، که در نوامبر 2002، پیش از حملهی آمریکا و اشغال عراق منتشر میشود.
با در نظر گرفتن این سرپیچیها و تخطّیها، این قطعها و وقفهها؛ این توقعِ پرتوقعِ انقلاب و انحلال، کلِ آثار بلانشو (نقد، تئوری، قصه، رمان، گسسته نویسی)، معنای دیگری پیدا میکند: ادبیات، باری، ادبیات، اما ادبیاتی بیشتر از ادبیات. ادبیاتِ نه، ادبیاتِ نفی، ادبیاتِ قطع و ادبیاتِ راه، ادبیاتِ در راه. ادبیاتی که میآید.
لازم به یادآوریست که از بدو امر، موریس بلانشو بعنوان یک روزنامهنگار، فعالیتِ فکری-نوشتاریاش را آغاز میکند. این مساله از این جهت قابل توجه است که کتابهای بلانشو در حوزهی نقد و تئوری، در واقع جمع آوری مقالاتیست که او پیشتر در نشریات و مجلات مختلف منتشر کرده است.
Recently by Ali Abdolrezaei | Comments | Date |
---|---|---|
Ali Abdolrezaei 's new English books on Amazon | 1 | Jul 19, 2012 |
The new issue of Danse Macabre Magazine | 2 | Jun 01, 2012 |
Short & Little Like i | - | May 13, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Thank you!
by Azarin Sadegh on Sat Jul 25, 2009 04:32 AM PDTMaurice Blanchot is one of my favorite French writers/philosophers and so far I had never seen or read anything from him in Persian! Thank you for this effort to introduce him to the Iranian readers!
But I’m afraid the image of Blanchot in this blog has nothing to do with the reality of his work! I understand that you have taken parts of his essays and compiled them together to make a point…but as much as I have read many of his books and essays, he is mostly focused on the philosophy of literature (L'espace litteraire for example) and writing (The writing of disaster, The Work of Fire). His text is very poetic and his content is abstract and extremely focused on the theories of writing and it's full of paradoxes due to its constant contextual contrasts…to describe what he calls as “the question of literature”. So I think that it is totally wrong to associate him with the usual leftist jargon of “revolution”! Let’s be honest! If we present Blanchot as a “revolutionary” type, then we should conclude that even Kafka (who has been a major influence on Blanchot) writes about the “revolution” !! And we all know that it is pure nonsense!
Good effort though..:-) Thanks!
Azarin