سلاخ ها: در زنجیری از سروده ها


Share/Save/Bookmark

M. Saadat Noury
by M. Saadat Noury
17-Nov-2010
 

 

واژه ی سلاخ ( پوست کن ، آنکه پوست از گوسفند بیرون کشد، آنکه پوست حیوانات از بدن بیرون کشد، کسی که گوسپند می کشد وپوست کنده به دکان قصابی حمل می کند، پوست بازکننده از هر حیوانی) در سروده های فردوسی، مولوی، منوچهری دامغانی، محتشم کاشانی، وحشی بافقی، بیدل دهلوی، قاآنی، پروین اعتصامی و دیگران:

به هشتم بیامد به دشت شکار
خود و روزبه با سواری هزار
همه دشت یکسر پر از گور دید
ز قربان کمان کیان برکشید
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد
بهاران و گوران شده جفت جوی
ز کشتن به روی اندر آورده روی
همی پوست کند این ازآن آن ازین
ز خونشان شده لعل روی زمین : فردوسی

این زمان او رفت و احسان را به برد
او نه مرد الحق بلی احسان به مرد
رفت از ما صاحب_ راد و رشید
صاحب_ سلاخ_ درویشان رسید : مولوی

مادرتان پیر گشت و پشت به خم کرد
موی سر او سپید گشت و رخش زرد
تا کی ازین گندهپیر، شیر توان خورد
سرد بود لامحاله هر چه بود سرد
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
گر سرتان نگسلم زدوش به کوپال : منوچهری دامغانی

هرچند می کشد بت سلاخ زنده ام
این است دوستان سخن پوست کنده ام : سیفی (از فرهنگ فارسی آنندراج)

سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست
چون ریزش خون دوست می‌دارد دوست
گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست: محتشم کاشانی

خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه ز بادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند : وحشی بافقی

سلاخ که ساختی به پردانی خویش
کار همه جز عاشق زندانی خویش
می‌میرم از انتظار کی خواهی کرد
سلاخی گوسفند ، قربانی خویش : محتشم کاشانی

تا چند به هر عیب و هنر طعنه‌زنیها
سلاخ نه‌ای‌، شرمی ازبن پوست‌کنیها
بی‌پردگی جوهر راز است تبسم
ای غنچه مدر پیرهن‌گل بدنیها
از شمع مگویید وزپروانه مپرسید
داغ است دل از غیرت این سوختنیها
جز خرده چه‌گیرد به لب بستهٔ بیدل
نامحرم خاصیت شیرین سخنیها: بیدل دهلوی

شرع بی‌رونق‌تر از اشعار من در ملک فارس
امن بی‌سامان‌تر از اوضاع من در روزگار
خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه
بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار
کلبهٔ جراح آب دکهٔ سلاخ برد
بس‌که لاش ‌کشتگان بردندی آنجا بار بار
گاه مردان را به جبر از سر ربودندی‌کله
گه امارد را به زور از پا کشیدندی ازار
فرقه‌یی هرسو دوان این با سپر آن با تبر
حلقه‌یی هرسو عیان اینجاشراب آنجا قمار
بامهای خانه هول‌انگیز چون خاک قبور
برجهای قلعه وحشت خیز چون لوح مزار
حمله آرد بهرکین‌گفتی به راغ اندر نسیم
پنجه یازد با سنان ‌گفتی به باغ اندر چنار
باد گفتی خنجر مصقول دارد در بغل
آب‌گفتی صارم مسلول دارد درکنار
پیل هر سردابه گفتی هست پیل منگلوس
شیر هر گرمابه ‌گفتی هست شیر مرغزار
شخص ترسیدی ز عکس خویش اندر آینه
مرد رم کردی ز سایهٔ خویش اندر رهگذار : قاآنی

جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد
یا حرف سر بریدن و یا پوست کندن است
ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت
پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است : پروین اعتصامی

سلاخی می‌گریست...
به قناری کوچکی ، دل باخته بود! احمد شاملو

سری گفت با زبان خود مرا بر باد خواهی داد
هرآنقدربنده سر سبزم تولیکن سرخ مادر زاد
اگر جور و جفا بینم و یا ظلمی مرا افتاد
بخواهم چشم پوشانم که در گوشم زنی فریاد
نمی بینی کلامت را خس و خار و هوا و باد؟
زبان ریزی نمی دانی سکوت هم برده ای از یاد؟
نمی فهمی نمی کاهی تو از مقدار استبداد؟
نمی ترسی که از حلقوم ترا بیرون کشد جلاد؟
نمی دانی نمی ارزی تو دربازار نابنیاد؟
چه کس حرف گران خواهد چو حرف مفت بود آزاد؟
زبان سر را نگاهی کرد و سر جنباند و پاسخ داد
نه مداحم نه سالوسم نه صد رنگم و نه شیاد
نه کاسه لیس و شیرین کار نه شکر ریز و نه قناد
نه مزدورم و نه نوکر نه خدمتکار و خانه زاد
مرا روز ازل فرمود که حرف حق زنم، استاد
ز آهم لرزد و ریزد در و دیوار ظلم آباد
که هر دیوار بی پی شد شود ویران بدست باد
ز فریاد بلند من به کاخی زلزله رخداد
نمی ترسم نه از سلاخ نه از جلاد نه از صیاد
زبان سرخ حقگو را بنازم، هرچه باداباد : ایمان فخار

کشتارگاه چه چراغانی است
کاردهای برهنه، گوسفندان را تقدیس می کنند
و این خاک گرگ خیز
سرخ می شود
سیاه می شود
و هر چه هست و هرچه بود
کبود می شود.
تار و تنبوری نیست،
سلاخانند که ساطور تیز می کنند،
و بریده های ماه را،
بر خیزران و خار می کشند.
بر خاکریز خیس
بی شرمی چند
با تسمه های بافته از چرم سرخ ساغری
شعری را شلاق می زنند: محمود کویر

ساطور نموده تیز و مسموم
از ریزش خون نبوده خسته
آزاد کسان ، بسا که معدوم
سلاخ ، به مسند ش نشسته : دکتر منوچهر سعادت نوری

مجموعه ی گل غنچه های پندار 

xxx


Share/Save/Bookmark

more from M. Saadat Noury
 
M. Saadat Noury

Some Responses

by M. Saadat Noury on

 

Thank you all who visited this thread.

Dear All-Iranians: Glad you liked it. 


All-Iranians

Good Link on Saidi Sirjani

by All-Iranians on

Dear Dr Saadat Noury Thank you for the link you introduced. The film prduced by Mr Reza Alameh Zadeh is short but very informative; the introduction part performed by Professor Ehsan Yarshater is also very thoughtful. Ravaan Saidi Sirjani Shaad Baad. Payandeh Iran.


M. Saadat Noury

Dear Rad Lanjani

by M. Saadat Noury on

 

با سپاس از یادداشت مهر آمیز شما، در پاسخ ، سروده ای از سراینده ی گرامی آرام قریب تقدیم می شود

کاکلی‌ها
لای میله‌های نگاه مضطربت
تا آخر
شادمانه پَرپَر زدند...

قناری‌ها
در گلوگاه سلاخ یقین‌هایم
از فراقِ فراق
خموش گریستند...

عشق را، باری،
زبانِ سخن بود؛
در این همهمه، اما،
مجالِ سخن
کم بود!

//iranian.com/main/2007-83

 


M. Saadat Noury

Dear Goltermeh

by M. Saadat Noury on

 

با سپاس از یادداشت مهر آمیز شما، در پاسخ ، سروده ای از قاآنی تقدیم می شود:
در زمستان نوبهار آمد توگفتی‌کز نشاط
گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن
وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر
گشت ‌خون ‌گوسفندان ، غیرت_ مشک ختن


 


M. Saadat Noury

Dear All-Iranians

by M. Saadat Noury on

 

Thank you for your interesting note; please accept this in return

//www.youtube.com/watch?v=CROAylFZr6Q

فیلم کوتاهی ساخته ی  رضا علامه ‌زاده 


Rad Lanjani

دین همه سرمایهٔ کشتار گشت

Rad Lanjani


 

دین همه سرمایهٔ کشتار گشت

یکسره بر دوش زمین بار گشت

هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت

زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت

کینه برون از دل مردم نشد

کبر و تفرعن ز جهان گم نشد

اشک فرو ریخت به جای سرور

سوگ به پا گشت به هنگام سور

مهرپرستی ز جهان رخت بست

سم خر و گاو به جایش نشست

گشت از این زمزمه‌های دروغ

مهر فلک بی‌اثر و بی‌فروغ

ملک‌الشعرای بهار //ganjoor.net/bahar/divanb/masnaviatb/sh5/

goltermeh

Excellent Collection

by goltermeh on

Thank you Dr Saadat Noury.


M. Saadat Noury

Dear HME

by M. Saadat Noury on

Thank you for your nice words and kind comment.


M. Saadat Noury

Dear Ms Ladan Farhangi

by M. Saadat Noury on

 

Thank you for the poem; please accept this in response

چنان مستم چنان مستم من این دم

که حوا را نه بشناسم ز آدم

ز شور من بشوریده‌ست دریا

ز سرمستی من مست است عالم

زهی سر ده که سر ببریده جلاد

که تا دنیا نبیند هیچ ماتم

از این باده جوان گر خورده بودی

نبودی پشت پیر چرخ را خم

مولوی

Baharan

کف جلاد

Baharan


 

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

سعدی


All-Iranians

جلادها و آدمکشان حکومتهای ریاکار

All-Iranians


 

زنده یاد علی اکبر سعیدی سیرجانی یکی از معدود نویسندگان و روشنفکران ایرانی بود که در زمینهء قتل ها و آدمکشی ها و آدمخوری هایی که در طول تاریخ کشورمان به دلایل مذهبی و با انگیزه های دینی توسط مردم ایران و سلسله های حکومتی در ایران انجام شده اند ، دست به تحقیقات فراوانی زد و حقایق هولناکی را در این زمینه کشف و افشا نمود . سعیدی سیرجانی شرح داد که چگونه حکومت هایی با نام دین و در لوای دین مخالفین سیاسی خود را می کشتند و به چه سان جماعتی که خود را مومن و مسلمان و بسیار معتقد به اصول دینی و مقید به فرایض مذهبی می دانستند ، نقش جلادها و آدمکشان آن حکومتهای ریاکار و جنایت پیشه را ایفا می کردند تا لابد خداوند خود را و لابدتر از آن ، حکومت و مقامات عالی آن و خداوندگاران خود را خشنود کنند . سعید سیرجانی از جمله در مقدمهء کتاب شگفت انگیز و بی نظیر وقایع اتفاقیه که تدوینش کرده است ، می نویسد
شاه عباس صفوی یک دسته جلاد داشت به نام چیگیین ها یا کسانی که گوشت را خام می خورند . کار چیگیین ها این بود که مقصران را به امر شاه ، زنده زنده می خوردند . ( یعنی روی سرش می ریختند و هر یک با دندان تکه ای از بدن آن نگون بخت را در حالی که از درد به خود می پیچید ، می کندند و می خوردند ) . به روایت موئلف روضه الصفویه ، مورخ رسمی دربار صفوی ، آن فرقه ( یعنی آدمخوران مذهبی صفوی ) آلت سیاست و غضب حکومت بودند ، که گناهکاران واجب التغدیر را از یکدیگر می ربودند و انف و اذن ایشان را به دندان قطع نموده و بلع می فرمودند و همچنین بقیهء اعضای بدن ایشان را به دندان افصال داده ( یعنی می کندند ) و می خوردند .. ( زندگانی شاه عباس اول تالیف نصرالله فلسفی ، جلد دوم ، صفحهء ۱۲۵ ) . برای آنهاییکه فرصت مراجعه به این ماخد را را ندارند ، نقل همین چند سطر از همان کتاب شاید تامل برانگیز باشد : شاه اسماعیل اول پس از آنکه بر شیبک خان ازبک غلبه کرد و او را کشت ( جنازه اش را به میان مومنین و متدینین صوفی انداخت ) و به صوفیان گفت هر که سر مرا دوست دارد از گوشت این دشمن بخورد ( تازه این صوفیان جزو علمای دینی دربار بودند ونه آن آدمخوران رسمی که چیگیین ها باشند!) . خواجه محمود ساغرچی که در آن معرکه حاضر بوده گفته است که پس از فرمان شاه ازدحام صوفیان برای خوردن جسد شیبک خان به جایی رسید که جمعی تیغ کشیدند و (برای خوردن آن جسد) به جان یکدیگر افتادند و آن مردهء به خاک و خون آغشته را مانند لاشه خواران از دست یکدیگر می ربودند و می خوردند ( نقل از روضه الصفویه ) . پدر بزرگوار شاه عباس کبیر هم جمعی از ریش سفیدان و صوفیان طوایف را در مجلسی جمع نموده بعد از ذکر و ذاکری که در میانهء صوفیان معمول است ، به ایشان خطاب کرد : هر کس خلاف اراده و سخن مرشد عمل نماید تنبیه او چیست؟ آن جماعت (مومن و متدین و متعبد) گفتند که : گوشت بدن او او را خام خواهیم خورد .. و بر این نیت الله الله کشیدند ( نقل از خلاصه التواریخ)


Homan Mohabadi Ebrahimi

استاد سعادت نوری

Homan Mohabadi Ebrahimi


 

 دست مریزاد حضور شما ادامه ی حیات شعر پارسی را تضمین می کند


Ladan Farhangi

گفتگو از مرگ انسانیت است

Ladan Farhangi


 

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
 صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
 در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

فریدون مشیری