به سوی "نور": ازنگاه برخی سرایندگان این زمانه


Share/Save/Bookmark

M. Saadat Noury
by M. Saadat Noury
25-Jun-2012
 

 

 


دشت هایی چه فراخ ، کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من در این آبادی ، پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید پی نوری ، ریگی ، لبخندی ... : سهراب سپهری
 
خورشید مرده بود و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ، ایمان است
آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها : فروغ فرخزاد

زندگی، فهم_ نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت_ بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت_ دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم ... : سهراب سپهری

به شوق نور ، در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار ، دل مسپار
و مرغان گلستان زاد که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تور پرورده
نمی دانند در پایان تاریکی ، شکوه روشنایی را : فریدون مشیری
 
کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان_ خویش را
وقف_ قسمت کردن_ شادی کنیم...
کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشم های خفته را رنگی زنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق
رد_ پای خویش را پیدا کنیم
کاش با الهام از وجدان خویش
یک گره از کار دل ها واکنیم
کاش رسم دوستی را ساده تر
مهربان تر ، آسمانی تر کنیم ... : مریم حیدرزاده
 
شب با گلوی خونین ، خوانده ست دیر گاه
دریا نشسته سرد
یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور
فریاد می کشد : احمد شاملو
 
خدایا : زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد
مگر پشت این پرده ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی ، جبه دیگر کن و پوستین
فرود آی از آن بارگاه بلند
رها کرده ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن کودک پاک نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین کهنه محراب تاریک ، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست ... مهدی اخوان ثالث
 
مرا به خطه ی خود بر ، مرا به خطه ی نور
درین شما که خطاب من است و پاسخ تو
تو یی نهفته که از راستی برهنه تر است
مرا به چشمه ی آن سوی تن پذیره شوی
کسی که آب چنین چشمه خورد، تشنه تر است ... : نادر نادرپور
 
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان ، محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان ، من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم : فریدون مشیری
 
سه مشعل می سوزند
در دایره ی چراغان و آتش
تا ظلمات گرداگرد ژرف تر گردد
و بازوهای کار و آفرینش
چون پروانه های سراسیمه
به جانب کانون نور فراخوانده شوند
نوری که ظلمت گرداگرد را
دامن می زند و ژرف تر می کند : منوچهر آتشی
 
پس از توفان ، پس از تندر ، پس از باران
سرشک سبز برگ از شاخه های جنگل خاموش می افتاد
نه بید از باد ، نه برگ از برگ می جنبید
شکاف ابرها ، راهی به نور می دادند
دوباره راه را بر ماه می بستند و من همچون نسیمی
از فراز شاخه ها ، پرواز می کردم ... : حمید مصدق
 
بخوان ، به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ، دوباره بخوان ، تا کبوتران سپید
به آشیانه ی خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی که سد بسی بستند
نه در برابر آب ، که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان ، برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند
ژرف تر از خواب ، زلال تر از آب ... : دکتر شفیعی کدکنی
 
دانی که کنون ، دلم چه می خواهد
هرجا که نظر کنم ، ترا یابد
 
خواهم که دو باره نزد من آیی
خورشید_ رخ ات ، به روی من تابد
 
خواهم بروم ، درون _ آن کو چه
کز هر قد م _ ‌تو ، خا طر ه دارد
 
یا سر به کشم ، به بام_ آن خا نه
کز عشق _ من و تو ، پنجره دارد
 
خواهم بروم ، کنار _ آن بید ی
آنجا که به زیر _ سایه اش خفتیم
 
بو سه بزنم ، به ر یشه و سا قه
جایی که ز عشق ، ما سخن گفتیم
 
خواهم بروم ، به روی آ ن شن ‌ها
در ساحل و در کرا نه ی د ر یا
 
آنجا که به عشق ، شستشو دادیم
هر پا ره ی جان و پیکر خود را
 
خواهم بروم ، میان _ آن شهری
جا یی که لهیب _ عا طفه بر پا ست
 
آنجا که من و تو ، دل به هم دادیم
هرکنج و گذر، نشان ز عشق_ ماست
 
خواهم بروم ، به سر ز مین _ نور
خورشید_ رخ ات ، به روی من تابد
 
دانی که کنون ، دلم چه می خواهد
هر جا که نظر کنم ، ترا یابد
دکتر منوچهر سعادت نوری

مجموعه‌ ی گٔل غنچه‌های پندار

 About this Blog

xxxxxxxxxxxx


Share/Save/Bookmark

more from M. Saadat Noury
 
M. Saadat Noury

Some notes

by M. Saadat Noury on

1. Thank you all who visited this tthread, and special thanks go to Red Wine, Divaneh, and Anglophile for their supportive comments.

2. Dear Amirparvizforsecularmonarchy: It seems that you mistakenly commented on this blog. Though you are quite right about the beauty of Anglophile's pics, which are continuously variable! 


amirparvizforsecularmonarchy

anglophile you are looking pretty in red, nice pic

by amirparvizforsecularmonarchy on

good to see you back, join me //iranian.com/main/blog/areyo-barzan/what...

 

 


M. Saadat Noury

پاسخ

M. Saadat Noury


 

انگلوفیل_ گرامی، دیوانه ی فرزانه و شراب گلگون_ یگانه
با سپاس از لطف و محبت یکایک شما بزرگواران، در پاسخ، سروده ی زیر تقدیم می شود:
 
چه حال رفت ندانم ، که با عنایت اشک
به بحر رحمت بی منتها شنا کردم
ز تن رها شدم و روح من صعود گرفت
به دل ، هوای ملاقات کبریا کردم
صدای بال ملایک نشست در گوشم
همای عشق شدم ، سیر در سما کردم
چکید اشک خلوصم به بال های سپاس
چو با ملایکه ، پرواز تا خدا کردم
چه گویمت که چه شد جذبه بود و رحمت دوست
به حیرتم ، که کجا بودم و چه ها کردم ... : مهدی سهیلی


Red Wine

...

by Red Wine on

امشب محفلِ ما با وجودتان روشن شد...

بازگشتتان فرخنده باد.

 


divaneh

به به چشم ما روشن

divaneh


بسیار خوش آمدید دکتر سعادت نوری گرامی که جای شما در اینجا خیلی خالی بود. امیدوارم که کسالت برطرف شده و در سلامت کامل باشید.

این اشعار زیبا مانند همیشه دانش و حسن سلیقه شما را نشان می دهد. شعر پر معنای خودتان نیز حکایت فردی است که در هر لحضۀ زندگی شیرینی را گرفته و چشیده و تلخی را به حال خود گذاشته است. چنین آدمی را می گویند خوشبخت.   


anglophile

خوش آمدید جناب دکتر نوری

anglophile


 


انشا‌الله که رفع کسالت از وجود عزیزتان شده باشد. شعر زیر ابیاتی است از قطعه نسبتا طولانی‌ علیرضا نوری زاده:

 

وطنم سرزمين عشق و غزل 


وطنم نور و آب و عطر و عسل 

وطنم چشمه‌ي سپيده و شير

وطنم آفتاب عالم گير...

وطنم دست‌خط تاريخي 

نه زميني، كه ماه و مريخي 

مثل ققنوس، باز هم پيداست

وطن من هميشه پابرجاست .

هرچه آتش به جان او فكنند 

هرچه خاكسترش به باد دهند 

شاعرانش به خون و خاك كشند

گردن حافظش به تيغ زنند .

باز مي‌خواند اين هميشه غزل 

اين گلستان نور و عطر و عسل 

وطنم سرزمین عشق و غزل

خفته بر بام آسيا وطنم

شاه بيت قصيده‌ها وطنم