نمیدانم خود را چگونه برایتان معرفی کنم. یک آواره ، بریده از زمان و فراموش شده. قبل از انقلاب در ایران نویسنده روزنامه های دولتی بودم. اوضاع همواره بر وفق مرادم می چرخید. انقلاب شد. خوشی زد زیر دلم و شدم هوادار یکی از گروه های سیاسی که با استقرار جمهوری اسلامی درایران مخالف و به اصطلاح در انتظار گودو بود. شاید جمله ای که گفتم اصلاً اشتباه باشد. آنها گودوی خود را یافته بودند و رهبر خود را همان مصلحی می دانستند که قرار است کشور را به سرمنزل رستگاری برساند. اوایل از نوشته های کلیشه ای من در نشریاتشان استفاده میکردند. امر بر من مشتبه شد و پنداشتم که اگر همراه این گروه آواره شوم. همانطوریکه می گویند بعد از مدت کوتاهی به وطن بر میگردم و آن وقت است که می توانم میراث پدری را از آنها طلب کرده و بر خر مراد سوار شده و سمند بتازانم و خراج چین و ماچین بخواهم.
البته چنانکه واضح و مبرهن است ، اینگوه نشد. الان در حدود سی سال است که از دور دستی بر آتش دارم. رمان هایی را که در ایران منتشر می شوند می خوانم ولی دیگر آنها را نمی فهمم. گفتنش سخت است، اغلب شبها کابوس می بینم که دردریایی بی کران بر تخته پاره ای سوار و هر لحظه از جزیره ای که تصور میکنم یک زمانی ساکن آنجا بودم، دور می افتم. مثل فیلم های کارتون مخصوص کودکان ، بین رویاو کابوس سر دم کوسه هایی را می بینم که دراطراف تخته پاره من شلنگ تخته می اندازند و منتظر شنیدن بوی الرحمن من هستند. شبها در این غربت بهتر از روزهایم است. شب های اینجا پر زرق و برق و اغلب هوای پائیز تهران را دارد. البته رنگ برگ های چنار مثل آنجا نیست. یاد دو خانم هم وطن افتادم که زمانی سر رنگ بادمجان های غربت هم با هم دعوا داشتند و یکی از آنها که همیشه به یاد ایران بود، بادمجان های تهرانی را مشگی تر تصور میکرد، خانم متجددی اینها را خرافات و خیال پردازی و باعث خجالت می دانست. خانمی هم از جلای وطن کردگان که حالا پا به سن گذاشته، عقیده دارد که آسانسور ساختمانها در تهران زود از جا کنده شده و سریع آدم را به مقصد می رسانند، درست بر عکس آسانسورهای اینجا که از بس موارد ایمنی در آنها رعایت شده ، مسافرین خود را زجرکش می کنند تا به طبقه دوازدهم برسانند. به زبان فنی بین و صفر و صد آسانسورهای ایرانی بالا است. من که این نکته را امتحان نکرده ام، به قول معروف : گردن آنهایی که می گویند.
همه اینها را گفتم تا به عرض برسانم که هر گاه به هر دلیلی در ایران انتخابات برگزار می شود چون من هیچ ذهنیتی از آن ندارم، به صورتی کاملاً خودکار به یاد نمایشنامه Waiting for Godot" درانتظار گودو" می افتم. نمایشنامه ای که ساموئل بکت (1989-1906)نویسنده ایرلندی آن را در سال 1952 نوشته است. دراین نمایشنامه استراگون و ولادیمیر در انتظار رسیدن فردی به نام گودو هستند که با آمدنش قرار است وضعیت آنها بهبود یابد. انتظاری عبث و بیهوده. به نظر من همه ایرانی ها چه در داخل و چه خارج هرکس در انتظار گودوست . نکته مهم تفاوت گودوهای آنهاست. هیچ کسی تعریف روشنی از گودو و فهرست اقداماتی را که قرار است انجام دهد تا وضعیت استراگون و ولادیمیر بهتر بشود ندارند.
به عنوان نمونه خود من. همانگونه که عرض کردم در حدود سی سال است که منتظرم گودوی محبوب من در واقع به وطن برود و آنجا را بهشت برین نماید و شیر و عسل در جوی ها جاری سازد و بعدهم با یک پیام کوتاه من و امثال مرا به دامان مام میهن بخواند .سی سال انتظار برای رسیدن گودو برای من درد آور بود و الان همچنان آواره کشورهای اروپایی و آمریکام. همین الان هم این سطور را از یک به اصطلاح باشگاه در یکی از کشورهای ملحد جهان می نویسم. در حالی که قهوه تلخ خود را آرام آرام بین نوشتن سطور این یادداشتها می خورم از اینکه از میزهای اطراف کسی به من توجهی ندارد ، واقعاً دلخورم. اگر ایران بود حد اقل چند بچه فضول به کلاه مسخره ام میخندیدند و با انگشت های کوچک و ظریفشان مرا به همدیگر نشان می دادند.
مهمترین چیزی را که دراین مدت از دست داده ام ، سلامتم است.مجموعه ای از انواع دردها به جانم افتاده اند. مهمترین مشکل من بی تفاوتی همه اطرافیان و اهل فامیل است. انگار دیگر آدمی با مشخصات من برای هیچکس وجود خارجی ندارد. مهمترین نیاز من در سالهای اخیر عاطفی است که در طبله هیچ عطاری پیدا نمیشود. راستش خانواده ام با من از ایران خارج نشدند چون فکر میکردم همانگونه که به ما وعده و وعیدداده بودند حداکثر چند ماهه به ایران برگردیم که اینطوری نشد. اوایل با زنم تماس داشتم. بیچاره با چه رنج و زحمتی بچه ها را بزرگ کرد ولی کم کم ارتباطاتمان به اصطلاح آنقدر تنک شد که برید. الان من به قول جلال آل احمد سالهاست که هرهری مذهب شده ام. این باد فتق هم بد جوری اذیتم میکند. در هوای مرطوب هم همیشه عود میکند. من هم به داوروهای گیاهی روی آورده و همیشه عرق شوید را دم دست دارم.حالا دیگر به اغلب زبانهای زنده دنیا میدانم که به سبزی شوید چه می گویند و با مشتقات مختلف آن مخصوصاً Dill Pickleکاملاً آشنام. من خودم عرق شوید را تهیه می کنم. نمی دانم خوردنش تا چه حد در کاهش عوارض بیماری مفید است. من که معتقدم تاثیراتش بیشتر روانی است تا طبی.
راستی از بحث خود دور افتادیم. از ساموئل بکت رسیدیم به باد فتق بنده. این نمایشنامه به نظر من بیش از 90 درصد حقایق مربوط به انتخابات ایران را پوشش می دهد. از دو نفری که در انتظار گودو هستند، آراگون سر به هواو فراموش کار ولی در عین حال تحصیلات دانشگاهی دارد ولی نمی تواند بین حوادث مختلف جمع بندی کرده و از سیر حوادث برای آینده ترسیم منطقی ارائه دهد. ولادیمیر که منطقی به نظر میرسد و به اصطلاح نسبت به آراگون کاملاً روشنفکر و تحصیل کرده تر است، هرگاهی که آراگون می خواهد از انتظار دست کشیده و با توجه به داشته هایشان برای آینده تصمیم بگیرند، وی را به خویشتن داری دعوت و برایش توضیح می دهد که بهتر است منتظر آمدن گودو باشند که زندگیشان از این رو به آن رو خواهد شد. خود ساموئل بکت ژانر نمایشنامه خود را “tragicomedy”می خواند. عنوانی که به نظر من دقیقاً با وضعیت فعلی انتخابات در ایران می خواند. نکته مشابه دیگری که مشابهت حیرت انگیزی با وضعیت انتخابات فعلی دارد آن است که کسی دقیقاً از مشخصات گودو و اینکه چه اقداماتی را قرار است انجام دهد ندارد!! به دیگر سخن هر کسی در انتهای جاده ای که آراگون و ولادیمیر به انتظار نشسته اند، ظاهر شود، این دو وی را به جای گودو قبول خواهند کرد، چون اصلاً نمیدانند گودو کیست؟
اندکی که از اجرای نمایشنامه بگذرد، از مشابهت های دیگر این قصه و وضعیت فعلی ما بهت زده خواهید شد. به جای گودو دو نفر به اسامی Pozzo به همراه نوکرش Lucky در صحنه ظاهر می شوند. Pozzoبه ایتالیایی یعنی چاه و در اینجا وی آدمی کلاش و حریص و مال خواه به همراه نوکر الکی خوشش. یعنی آنهایی که چشم انتظار گودو هستند با کابوس کلاشی طمعکار بعلاوه نوکری الکی خوش روبرو خواهند شد. شاید نوعی تداعی معنی اسم پوزو ( چاه) و منبع درآمد فعلی کشور ما چاه های نفت و نوکر الکی خوش وی وجود داشته باشد. جالب است که پسری به صورتی کاملاً تکراری و نظیر اعلام مرحله خاصی از بازی و یا سمبل گذشت زمان،به همه اعلام می کند که هنوز گودو نیامده است و بهتر است آنهایی که هنوز منتظرند، این نکته را فراموش نکنند.
باز وسط نوشتن، این درد قدیمی باد فتق من عود کرد. باید طبق معمول کارم را متوقف کرده و 40 گرم تخم شوید را دقیقاً وزن کرده و آنها را آنقدر بو بدهم تا قهوه ای بشوند و سپس آراد کرده و در یک لیوان سرکه سیب ریخته و هم بزنم و بعد آرام آرام بخورم. با وجود آنکه خیلی ها می گویند که فایده دارد و مرحوم ایرج میرزا نیز از این نسخه استفاده میکرده ، من که فکر نمی کنم. شاید تنها مزیت این روش آن باشد که در طول مدتی که مشغول مداوای خود هستید، دوستان از شر شما در امانند و این شاید بالاترین فایده آن باشد.
زمان نوشتن این نمایشنامه نیز مهم است، در دهه 1950 خیلی ها در دنیا به دنبال رهبران کاریزماتیک بودند. همانگونه که در دهه های 1920 و 30 اروپای قبل از جنگ این چنین بود. رهبران و مصلحانی که آمدند ( استالین ، هیتلر و ....) دنیا را با تلفات انسانی 60 میلیونی ترک کردند، بکت به خوبی از این نکته آگاه بود و با زیرکی می خواست به کسانی که دوباره در آرزوی ظهور رهبران پیامبر گونه بودند، هشدار بدهد که این انتظار جز تباهی ، حاصلی نخواهد داشت. به دنبال داروی موثری برای باد فتقم میگردم و وقتم با تماشای تفسیر مناظره کاندیداها ی ریاست جمهوری که از تلویزیونی فارسی زبان و از طریق ماهواره از لندن پخش می شود، تلف می کنم. گوینده تلویزیون از بینندگانش می خواهد که روز جمعه به برنامه ویژه ای از هنرمندان ایرانی مقیم لوس انجلس توجه کنند ، همزمان زنی چاق آهنگهای قدیمی را با تلفظ های سراسر غلط می خواند. چند مرد کچل و خواب آلود و تعدادی کودک و جوانانی که موهای خود را سیخ کرده اند، برایش کف می زنند. مجری از اجرای عالی وی حرف می زند. بلافاصله پانلی مرکب از چند پیرمرد شیک پوش که کراواتهای براقی زده اند به همراه پیرزنی که موهای خود طبق مدل های دهه 50 شمسی در ایران درست کرده و ماتیک قرمز تندی زده بر صفحه تلویزیون آشکار می شود، مجری برنامه که انگار نیم تنه بالایش تاب خورده با لبخنذی زورکی با کسی که ادعا می کند از پشتکوه لرستان با آنها تماس گرفته چنان خوش و بش می کند که هر روز با هم پالوده می خورند. عین تاتر های عروسکی بعد از قطع صدای پسری که ادعا میکرد 29 سالش است، همه اعضای پانل تقریباً یک جمله را می گویند و در ابتدا از اینکه همکارشان با توضیحات کافی ، کارآنها را ساده کرده از وی تشکر کرده و چشم غره می روند. هیچکدام در خصوص موضوعی که که ظاهراً انتخابات ایران است صحبتی نمی کنند و همگی در خصوص واکنش ها به صحبته های اوباما که در بزرگترین دانشگاه ایندولند( کشوری که اخیراٌ از آن بازدید کردند) اظهار نظر کردند و مثل پلیکان گرسنه سر در گریبان غم برده و نشستند. سر ساعت معینی هم مجری عین دستگاه های تبدیل تکست به اسپیچ از همه تشکر کرده و بینندگان را به دیدن برنامه دیگری در مورد تحلیل رویدادهای انتخابات ایران دعوت می کند. در این بین سرو کله مردی چاق که کله جوانی دارد و به نظر می رسد با استفاده از ترفندهای فوتو شاپ سرو گردن وتنه اش را به هم دوخته اند با لبخندی به پهنای همه صورت شروع می کند به خواندن اخبار ورزشی و از نتیجه تساوی تیم ملی فوتبال در نزدیکی شبه جزیره ساخالین سخن می گوید. وقتی از کم سو شدن امید تیم فوتبال ملی ایران برای رفتن به جام جهانی آینده در آفریقای جنوبی سخن می گوید، حکم آدم سیری را دارد که به مخاطبان خود توصیه می کند تا مواظب سطح ویتامین بی در بدنشان باشند، اخبار ورزشی با تبادل لبخند های کیلویی بین گوینده اخبار ورزشی و خانم مجری برنامه ها پایان می یابد.
من هم مسیر سوسکی را نگاه می کنم که دور از چشم همه ودر سکوت رادیویی در مسیر ترانزیت حمام به آشپزخانه با سرعت دوبرابر لاک پشت در حرکت است. سوسک خوب می داند که در این مورد اصلاً به کسی چیزی نخواهم گفت.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
آفرین آقای مرادی، خوب میگی
دوست قدیمی (not verified)Tue Jun 09, 2009 01:33 PM PDT
من کاملا حرف شما را می فهمم. انتظار نداشته باشید که دوستان در این سایت خدمت شما کامنت بدهند. دوستان بعضاجوان هستند و پر از آرزوهای واهی. بعضی هم که دیگر جوان نیستند خیال میکنند داشتن آرزو های واهی جوانی می آورد... هیهات.
ولی قربون میدونی چیه؟ هیاهو همونقدر واسه فاطی تنبون میشه که تخم گیشنیز واسه باد فتق دوا.