یک خرس خاکستری که روز جمعه 2/10/84 در جستجوی غذا وارد دانشگاه آزاد تبریز شده بود به ضرب دو گلوله کشته شد. روزنامه ایران، صفحه 22، مورخه4/10/84 – شماره 3349 اخیراً دفترچه خاطرات خرس خاکستری پیدا شده و این چند صفحه نقل عینی یادداشتهای میشا است.
***
من میشا هستم، خرس خاکستری چهارساله. هم اکنون که این سطور را مینویسم مطمئن هستم که آخرین لحظات زندگیم را طی میکنم. تاکنون 2 گلوله به بدنم اصابت کرده و خونریزی زیادی داشته ام. اینکه چرا کار من به اینجا کشید را در همین دفتر خاطراتم نوشته ام. امیدوارم کسی پیدا شود که بعد از من آنها را پیدا کرده و چاپ نماید. آخ! دیگر انگشتانم نای گرفتن قلم را ندارد. سرما سخت اذیتم میکند، چقدر دلم برای یک لقمه عسل مومدار در این لحظات آخرین عمرم لک زده است. همه خرسهای ماده در سن من آرزوهای دور درازی دارند. چقدر دلم میخواست با ساشا نامزدم (خرس سیاه 5 ساله) ازدواج کرده و دو تا توله خوشگل پس بیندازم. با توله هایم بازی کرده و راه و چاه زندگی را یادشان بدهم. شاید چاپ این خاطرات باعث شود که همه خرسها اعم از خاکستری و سفید و سیاه هیچگاه هوس رفتن به دانشگاه به سرشان نزند. دانشگاه واقعا" جای خطرناکی است... دیگه دارم...م م م می میرم ...
پنجشنبه اول دیماه
امروز درست یک هفته است که غذا نخورده ام. هر سال این موقع من در خواب زمستانی بودم ولی با آلودگیهای اخیر اصلا" ساعت زندگی من از کار افتاده. معلوم نیست کی بهار است و کی زمستان. غذا دیگر به راحتی سابق گیر نمی آید.روزی که انتظار باران داری برف می آید و روز سوم وسط زمستان هوا عین بهار گرم میشود این انسانها از بس آشغال درست کرده و جنگلها را قطع میکنند دیگر برای ما فضایی برای زندگی باقی نگذاشته اند. با وجود آنکه از شهر متنفرم و بابا و مامان صدها بار به من گفته اند از آدمها و شهر دوری کن ولی چاره ای ندارم. رویم نمیشود با ساشا نامزدم از گرسنگی حرف بزنم. آخه اون بیچاره هم از گرسنگی یک پوست و استخوان شده است.
الان اوایل صبح است و فکر میکنم برای وارد شدن به شهر بهترین موقع به حساب می آید. از ماشینها خیلی وحشت دارم. دوستان زیادی داشته ام که در عبور از جاده ها بی احتیاطی کرده و زخمی شده اند. حتی یادم می آید که یکیشان کشته شد. در گرگ و میش صبحگاهی هیچکس به من توجهی ندارد. این آدمها هم جانواران عجیبی هستند. واقعا" روی دوپا راه رفتن خیلی سخته. من فقط میتوانم دقایقی بر روی دو پایم به ایستم ولی راه نمیتوانم بروم. آنها لباسهای عجیب و غریبی را میپوشند. من فقط از توله های آدم ها که معمولا" به آنها میگویند بچه آدم ،خوشم می آید. فکر میکنم آنها هم مرا دوست دارند. واقعا" راه رفتن و بازی کرده بچه آدمها خیلی بامزه و قشنگ است. چقدر دلم میخواهد آنها را بغل بگیرم و ببوسم ولی خوب میدانم که آدم بزرگها به آنها یاد داده اند که از ما متنفرباشند . با اینحال من مطمئنم که بچه ها، ما را خیلی دوست دارند. آنها هر چیزی به شکل و شمایل خرس را میپسندند. از سس گوجه فرنگی گرفته تا شکلات و اسباب بازی و صد البته عکسهای ما را بر روی لباسهایشان خیلی میپسندند.
بعد از عبور از یک میدان بزرگ و پراز انواع چراغهای رنگارنگ بوی خوشایندی به مشامم رسید. یک ضرب المثل رایج در جنگل میگوید که حیوان گرسنه بو را از صدها متر فاصله میشنود. بو دقیقا" از زیرزمین ساختمان بزرگی می آمد. با وجود آنکه من بیسوادم و خواندن و نوشتن بلد نیستم ولی از دیدن تعدادی دختر و پسر جوان حدس زدم که باید در دانشگاه و یا مدرسه باید باشم. با احتیاط به در ورودی نزدیک شدم مردی که اورکت ضخیمی را پوشیده بود با احتیاط از کیوسک رنگ و رو رفته ای بیرون بیرون آمد و به من نزدیک شد، حدس زدم باید حراست دانشگاه باشد. با صدای گرفته ای بدون اینکه به صورت من نگاه کند کارت دانشجویی خواست. در حالیکه از زور گرسنگی نای راه رفتن نداشتم سینه ام را صاف کرده و گفتم که من یک خرس خاکستری هستم نه دانشجو و به دنبال بوی غذا اینجا آمده ام. مامور حراست در حالیکه پوزخندی میزد گفت من از این حرفها زیاد شنیده ام. تو فکر میکنی با این چهار دست و پا رفتن مسخره ات میتوانی سر من کلاه بگذاری. طبق مقررات هرکسی وارد دانشگاه بشود باید کارت داشته باشد. فهمیدی حالا! دیدم سرو کله زدن با او اصلا" فایده ای ندارد. مامور حراست مدتی به صورتم دقیق شد و گفت : من فکر میکنم تو از آنهایی هستی که نتوانستی شهریه ات را بپردازی و همه این کلک ها را برای این سوار میکنی که بدون دادن شهریه داخل دانشگاه شدی و در کلاسها حضور یابی ولی اشتباه میکنی. بلافاصله با اشاره او دو مامور دیگر آمده و مرا به اداره آموزش هدایت کردند.
اداره آموزش بوی عجیبی میداد. عین مراکز تزریق آمپول بود. همه با بهت و تعجب به من نگاه میکردند. اینکه من چهار دست و پا راه میروم اصلا" برایشان مهم نبود. مدیر آموزش درحالی که اسمم را میپرسید در کامپیوترش به دنبال وضعیت تحصیلیم بود. در حالی که میشا را در دهانش مزمزه میکرد از من رشته ام را پرسید. برایش توضیح دادم که من یک خرس گرسنه ام که یک هفته است که چیزی را نخورده ام و اصلا" دانشجو نیستم. او با ناباوری به من خیره شد و گفت: من اسم و فامیلهای عجیب و غریب زیاد دیده ام. اینکه میشا خرس هستی اصلا" برایم مهم نیست ولی قیافه ات به دانشجویان مشروط و با غیبتهای زیاد و ستاره دار بیشتر میخورد. مدیر آموزش به دو مامور اشاره کرد تا من را به امور مالی دانشگاه ببرند. اصلا" نای حرکت نداشتم. امور مالی خیلی شلوغتر از امور آموزش بود. پر از کامپیوتر و کارمند. آنقدر شلوغ بود که من را با دانشجوی دیگری اشتباه گرفتند. خانمی که عینک ته استکانی زده بود بعد از آنکه بیش از صد بار بر صفحه کلید کامپیوترش کوبید برایم نزدیک پنج میلیون تومان بدهی حساب کرد. معلوم شد که من اصلا" هزینه خوابگاه را نپرداخته ام. وقتی برایشان توضیح دادم که من اصلا" در بیابانها زندگی میکنم و به خوابگاه دانشجویی عادت ندارم ، خیلی خندیدند و گفتند که به هر حال آنها یک تخت در خوابگاه برای من خالی نگه داشته بودند و اینکه من از آن استفاده نکرده ام، برایشان مهم نیست و باید حتما" هزینه ها را بپردازم.
گرسنگی دیگر داشت کلافه ام میکرد. در یک لحظه توانستم خودم را از دست دو مامور خلاص کرده و به سوی آشپزخانه بدوم. آشپزخانه گرمتر از اطاقهای دیگر بود. از بوی نان و عسل و برنج مست شدم. من قبلا" با این بوها در کنار روستاها آشنا شده بودم. کارگران و آشپزها های رستوران با تعجب به من نگاه میکردند. آنها هیچگاه دانشجویی را اینقدر گرسنه ندیده بودند. مرد قد بلند و چاقی که ظاهرا" رئیس آشپزخانه بود مثل مارشال رومل جلو آمد و من را تهدید کرد که اگر آشپزخانه را ترک نکنم به رئیس دانشگاه گزارش خواهد داد. تازه فهمیدم که عسل و مربا کجا انبار شده اند. شیشه عسل را با یک حرکت شکستم. نمیدانید خوردن عسل بعد از چند سال که حسرت به دل بودم چه کیفی داشت. رئیس آشپزخانه بن های غذا را نشانم میداد و از من میخواست اگر از آن کاغذها را دارم به او بدهم. من که تازه افتاده بودم به شکم چرانی دیگربرایم مهم نبود که آنها چی فکر میکنند. شروع کردم با ولع غذا خوردن.
به فریزر ماهی ها داشتم نزدیک میشدم. آخرین باری که ماهی خوردم فقط 8 ماهه بودم. مادرم در یک رودخانه محلی ماهی شکار کرد و من و برادرم دلی از عزا درآوردیم. با یک حرکت فریزر و یخچال را واژگون کردم و همه چیز را به هم ریختم. خوب به خاطر دارم که با یک تلفن رئیس آشپزخانه همه در آنجا جمع شده بودند. در بین صحبتهای آنها جملاتی نظیر شورش، اقدام بر علیه امنیت، براندازی، نوکر اجنبی و از این کلمات به گوشم میخورد ولی من اصلا" گوشم بدهکار این الفاظ نبودند و میخوردم. یک دفعه احساس کردم سکوت سنگینی بر فضا غالب گردید. دیدم دونفر مامور تفنگ به دست به سوی من نشانه رفته اند. از تفنگ خاطرات بدی دارم. مادرم همیشه ما را از آن میترساندو همیشه میگفت با دیدن آن با آخرین سرعت فرار کنید. رئیس آشپزخانه چندین بار به من اخطار کرد که تسلیم شوم ولی من به هیچ وجه حاضر به کوتاه آمدن نبودم. تازه داشت غذا ها زیر دندانم مزه میکرد.
بلافاصله فهمیدم که اوضاع جدی است. از خوردن دست برداشتم و با آخرین سرعتی که در انگشتانم سراغ داشتم شروع کردم به نوشتن. میدانستم که دیر و یا زود من را خواهند کشت. یادم می آید که یک نفر از حضار پیشنهاد کرد که مرا با شلیک گلوله مخصوصی بیهوش کنند ولی بقیه گفتند با وجود آنکه دانشجویان (ببخشید! خرسها) تحت حفاضت هستند ولی چنین وسیله ای در تمام استان وجود ندارد. چندین بار خواستتند به سوی من شلیک کنند ولی تفنگ کار نکرد. خواستم همه آن بزدلها را بترسانم ، به سمتشان هجوم بردم. ولوله ای شد وخیلی ها زیر دست و پا ماندند. سرانجام آنها یک تفنگ سالم پیدا کرده و اولین گلوله را بسویم شلیک کردند. گلوله درست خورد به پایم. داشتم آتش میگرفتم. چقدر دلم برای خوردن یک لقمه برف تازه لک زده بود. به آرامی دراز کشیدم. میدانستم که دیر و یا زود به من نزدیک خواهند شد. میخواستم وقتی به اندازه کافی جلوتر آمدند به سویشان حمله کنم. از وحشتشان کیف میکردم. مردی که تفنگ در دست داشت جلوتر از همه می آمد. خیلی دلم میخواست بکشمش. به دو قدمی من که رسیدند با تمام توان به سویش خیز برداشتم. تفنگ افتاد به زیر پای من و همگی در رفتند. اینبار تفنگ بهتری را آوردند. گلوله دوم درست به زیر قلبم نشست. فقط توانستم آخرین دقایق زندگیم را بنویسم . همه دفتر از خونم قرمز شد. از طرف من به نامزدم ساشا سلام برسانیدد. من تا آخرین لحظه دوستش داشتم. از طرف من به او توصیه کنید با هر خرسی (سفید و سیاه و قهوه ای) که دوست دارد ازدواج کند. فقط هرگاه دوتایی عسل میخورند به یاد من باشد. میشا.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |