هوا دیگه خیلی وقته تاریک شده. در این پنجشنبه شب که خیلی جاها نیمه تعطیل اند، کتابفروشی های روبروی دانشگاه زود تر از معمول بسته اند. از میدان انقلاب به سمت چهار راه ولیعصر (تاتر شهر) راه می افتم. به سمت شرق که میروم دانشگاه در سمت چپ قرار دارد. عین سرهنگی بازنشسته که عادت دارد شبها به یاد گذشته از مقابل پادگانی که سالها قبل سربازان برایش هورا می کشیدند، رد بشود و سیگار دود کند، از میله های حفاظ دانشگاه درست مثل شوالیه های خیالی سان می بینم. صدای تریاکی و گرم سرگروهبان را به خوبی تشخیص میدهم که با نزدیک شدن من به نرده های خیابان غربی دانشگاه (16 آذر) داد میزند:
گروهان!------------------- به جای خود!
خبررررررررررررررررررررررررررررررررررر! دار!
پیششششششششششششششششششش! فنگ!
نظر به-------------------------- راست!!
صدای ترق و تروقی بلند می شود. همه سربازان با یک حرکت سریع تفنگهای خود را از کنار پا تا روبروی صورتشان بالا می آورند. با دست راست لوله را گرفته اند و دست چپ اندکی بالای قنداق است. بدنشان پشت تفنگ کاملاً باید متقارن باشد که نیست.
چشم در چشمشان می دوزم.با نگاهشان بدرقه ام میکنند. کلاه یکی کثیف و آن دیگری کفشش واکس نخورده است. فانوسقه سومی هم شل بسته شده و چهارمی اصلاً صورتش را اصلاح نکرده و پنجمی زیپ شلوارش باز است. سرنیزه هایشان را بر سر تفنگ های Garand M1
خیلی شل و ول بسته اند. از این طرف خیابان اصلاً متوجه آرم روی کلاهشان نمی شوم. تصمیم دارم پنجشنبه نیمه تعطیل اصلاً به هیچ سربازی گیر ندهم. قیافه هایشان در این شب پایان هفته عین چیچو، فرانکو کمدین های ایتالیائی خنده دار و مسخره به نظر میرسند. با حرکت من سوی نگاهشان می چرخد و مرا تعقیب می کنند. از همن فاصله دور هم میتوانم شیطنت جوانی را در نگاهشان بخوانم. مطمئنم که طبق رسوم ارتش، زیر لب دارند فحش های رکیکی به من میدهند. کاریشان ندارم. بگذار خوش باشند. میدانم وقتی به آسایشگاه برسند یکیشان ادای من را در خواهد آورد و بقیه از ته دل خواهند خندید. این رسم قدیم ارتشه. بعدش هم سرود مستهجنی را همسرائی میکنند و هر و کر می خندند. من هم وقتی جوان بودم تو آسایشگاه دانشکده افسری ادای سرلشگر نادر باتمان قلیچ رئیس وقت ستاد ارتش را در می آوردم. وای! همه از خنده روده بر می شدند. فکر میکنم امروز بیشتر از آنکه به فامیل های من فحش بدهند انگار سعی دارند با شکلک هایشان همه افرادی را که در پیاده رو هستند بخندانند ولی رهگذران با قیافه های عبوس از مقابلشان رد می شوند و اصلاً توجهی به آنها ندارند. به خیابان شرقی دانشگاه (آناتول فرانس سابق و قدس فعلی درست مقابل دانشکده هنرهای زیبا) نزدیک می شوم. سان دیدن من داره تمام می شود. در پایان سان از گارد احترام میله های حفاظ دانشگاه، به همه فرمان راحت باش میدهم. رژه ای در کار نیست. حوصله پا کوبیدنهایشان را ندارم. صدای بلند و یک پارچه ای در سکوت می پیچد: سپاس سرکار!! سرگروهبان نیشش باز و دندانهای بلند پیشش پیدا میشوند. خیلی زود لبخندش می ماسد. سردوشی هایش بدفرم و کج دوخته شده اند. درجه هایش سه تا هشت است با دوتا کمان 60درجه که انتهای هشت ها را به هم دوخته است. با این حساب می شود استوار یک. نمیدانم چرا در این شامگاه همه چیز به نظرم خنده دار می آید. مدالی بر سینه دارد از جنگی که هرگز اتفاق نیفتاده. زل میزنم به سه حلقه سبز و سفید و قرمز به نشانه پرچم ملی در وسط کلاه سرگروهبان. رنگها انگار از هم قهر کرده اند و به زور همدیگر را محاصره کرده اند که رنگی در نرود. اگر حال داشتم خبردار داده و در باره برنامه های هفته آینده برای افراد گروهان احترام سخنرانی خسته کننده ای میکردم. ولش کن. اصلاً حوصله ندارم. سرگروهبان با تمام توان داد میزند: راحت باش فرمودند!! اصلاً به اش نمی آید صدایش این قدربلند باشد. تا میدان مشق جلالیه (پارک لاله فعلی) صدایش شنیده می شود. شادی خاصی تو صدایش بود. رخوت روزهای پایان هفته. تو گلوش آتش ذغال گردو بود و کنارش نعلبکی تریاک.
همهمه ای در بین همه نرده های دانشگاه بلند می شود. میله های سبز حفاظ می توانند تا صبح جمعه استراحت کنند. شاید هم افقی شدند و تا آن موقع خوابیدند. دقایقی بعد همه نرده ها بین درختان چنار و بوته های شمشاد گم می شوند. تنها پایه سنگی دیوار ها بر جا میمانند. سنگهای قدیمی که دیگر در ساختمانهای جدید از آنها استفاده نمی شود. اغلبشان ترکیده اند و از هم پاشیده. همه میله های حفاظ هم به سبک هشتاد سال قبل به هم پرچ شده اند و جوشی در کار نیست. این اولین بار از سال 1313 است که دیگر حفاظی در کار نیست. مادر بزرگم همیشه می گفت: شب جمعه ها همه آزادند، حتی مرده ها! به نظرم رسید که مرده های زیادی از راه رسیده اند و توی تاریکی در داخل دانشگاه می لولند. بعضی هایشان تو تاریکی داشتند دنبال نمره های دروسی می گشتند که هیچگاه در امتحاناتشان شرکت نکرده بودند. بعضی اسکلت ها هم توی زمین فوتبال دنبال هم کرده ، می خندیدند. بی توجه به همه این اتفاقات راهم را به سوی تاتر شهر ادامه میدهم.
کتاب فروشان سیار با بی حوصلگی دارند بساطشان را جمع می کنند. بازار کتابچه های تست کنکور خیلی داغ است. درست روبروی در اصلی دانشگاه که در این شامگاه خیلی سوت و کور می نماید، لبوفروشی دارد به چند نفر مرد جوان که ریش های پروفسوری دارند و با صدای بلند صحبت کرده می خندند، لبو می فروشد. بخار خوش آیندی از سینی لبوها بلند می شود و بشقاب های سفید یک بار مصرف با تعجب دارند سیخ های بلندی را که بدنه لبوها را درست در مرکزشان سوراخ کرده اند، با همدردی نگاه میکنند. چنگال های سفید عین اسباب بازی های ارزان قیمت،خیلی شکستنی به نظر میرسند ولی به راحتی در بدنه لبوهای خوش رنگ فرومیروند. بعضی ها تا لبو را به دهان میگذارند، لبشان می سوزد و های بلندی می کنند ولی لبو را به هر زحمتی است قورت میدهند. اشگ تو چشماهایشان جمع می شود.
حالا دیگر بازار کتاب روبروی دانشگاه دست دلال های کنکور است. درست مثل سبزه میدان در شب عید. آنجا مردان جا افتاده و پسرهای جوان که صدای رسائی دارند چوب حراج میزنند به دامن و بلوز و کت و شلوار و پیراهن. اینجا آخرین سئوالات و تست های کنکور کارشناسی و کارشناسی ارشد و دکتری به فروش میرسند. اگر به دقت بگردی حتی میتوانی دلال هایی برای خرید سئوالات کنکور آینده پیدا کنی. با وجود همه شلوغی ها از این محیط خوشم می آید. ویترین اغلب کتاب فروشی ها را به دقت نگاه میکنم. مردان جوانی هستند که از صبح تا غروب یک ریز تبلیغ کتابهایی را میکنند که یا در زیر زمین هستند یا طبقات بالا. جوری به خریداران اطمینان میدهد که اگر تست های آنها را بخوانند حتماً در کنکور قبول می شوند. برخی هم دنبال کسانی می گردند تا برایشان تز و تحقیق و پایان نامه بنویسند. در باره همه چیز میتوانی اینجا متخصص پیدا کنی. ازمیل لنگ جنگنده های F18
تا پرورش قارچ های آفریقائی در گلخانه های خانگی. همه تحقیقات به شرط پذیرش از سوی استاد مربوطه داده می شوند. 80 درصد قیمت بعد از ارائه دفاع پرداخت می گردد. کارها به قدری راحت شده اند که نویسنده تحقیق، فهرستی از سئوالاتی را هم که ممکن است مدعوین و حضار جلسه دفاع بپرسند همراه با پاسخ های مربوطه برایت آماده کرده اند. به قول خودشان. تو پول بده، بقیه حله! حله!
درست پشت ویترین کتابفروشی دو دهنه ای در مقابل در اصلی دانشگاه چشمم می افتد به دیوان اشعار ناصرالدین شاه قاجار. طبق معمول اندازه کتاب در حدود کاغذهای A4
است. روی چهره اش دقیق می شوم. شاید خیلی دلش می خواسته که سبیل هایش افقی و راست و شق و رق بایستند ولی انگار هم نامیزان هستند و هم دارند پائین می آیند. گمانم عین ساختمانهای در حال ریزش باید شمع بزنند. کتاب روی کاغذ مرغوبی چاپ شده. ورق میزنم. سعی کرده رباعی بگوید ولی هیچکدامشان چنگی به دل نمیزنند. پیش خودم تصور میکنم که وقتی این اشعار بند تنبانی را برای درباریانش میخواند چه به به و چه چهی برایش میکردند.
جانانه ی ما اگر بیاید به شکار
جان را به رهش کنم به یکباره نثار
هر چند که فصل دی و برف و یخ است
گر آید یار می شود فصل بهار
با خواندنش خیلی سردم میشود. احساس میکنم وقتی اینها را می سروده با انتهای سبیل و یا نوک انگشتانش بازی میکرد و یا نگران ببری خان بود و منتظر حضور دکتر تولوزان تا دوباره در باره عود بواسیرش مشورت کند. صاحب کتابفروشی می گوید جزو کتابهای پرفروش است. دیوان را می بندم زل میزنم به عکس ناصرالیدن شاه روی کتاب. پوزخند معنی داری به من میزند تو مایه های " برو کشکت را بساب، تو دیوان مرا دوست نداشته باشی فکر میکنی آسمون به زمین می آید" از کتابفروشی میزنم بیرون.
راستش تا اینجا آمده ام، خیلی دلم میخواهد سری به قنادی فرانسه بزنم. شیرینی های خوش مزه ای دارد. البته همراه با نوشیندنی های داغ و سرد. شیر کاکائو و کافه گلاسه اش حرف ندارد البته در مورد شیرینی مشتری حق انتخاب زیادی دارد. قنادی فرانسه درست در تقاطع خیابانهای انقلاب و ابوریحان، جا خوش کرده. روبروی خیابان وصال شیرازی. از داخل قنادی می توان در آن طرف خیابان پمپ بنزین قدیمی را دید. بالای دیوار بلندش آثاری از تبلیغات کلاس موسیقی و رقص هنوز دیده می شود.
روی تابلوی قنادی نوشته تاسیس 1344. درست روی در ورودی که با زاویه 45 درجه به سمت شمال شرق باز می شود آرم قنادی قرار دارد. تصویر مرد قنادی است تپل تا حدودی مثل ملوان زبل که کلاه آشپزی بر سر دارد و چشمانش انگار متمایل به چپ است. در سمت راستش به خط خوشی نوشته شده "قنادی" و در سمت چپ واژه "فرانسه" نقش بسته. همه اینها انگار با کاکائوی تازه بر روی دیوار مرمری کرم رنگ نوشته شده است. اشتهای مشتری برای بلع هر چی شیرینیه تحریک می شود. به نظرم در 1344 افراد تحصیل کرده زیادی در تهران فرانسه بلد بودند و ارتباط فرهنگی با فرنگستان هم قوی بود می توان گفت که 90 درصد اساتید دانشگاه در همه رشته ها تحصیل کرده فرانسه و بلژیک بودند. شاید به همین خاطر اسمش را گذاشته اند فرانسه. انگار یادبودی است برای دورانی سپری شده. دوره ب ب، دو گل و آندره مالرو و شارل آزناوور و موریس شوالیه، صورتهای کاملاً اصلاح شده و بدون ریش و سبیل و یا با سبیل های ظریفی که عین خط هاشور فقط 2 تا 3 میلیمتر بالاتر از خط لب بالائی را خط کشی میکرد، موهای روغن زده و شلوار های دم پا دوبله و کت های یقه پهن و پیراهن های اغلب سفید و کراوات های گره کوچک. قنادی و شیرینهایش بوی خوش دهه 1340 را میدهد. بوی مجله فردوسی و خوشه و سخن. بوی سینما. بوی وسترن های جان فورد و فیلم های ژان گابن و بی نوایان و زمزمه های چپ و کاسترو و ویتنام و هوشی مین و ویت کنک و سایگون و هانوی. بوی اشعار اخوان و فروغ و مقالات تند و تیز آل احمد و کوچه فریدون مشیری و کتاب جمعه شاملو و برنامه های صبح جمعه سینما پلازا. خوردن استیک و آبجو در چهار راه کالج و خواندن کلاسیک های مارکسیستم و ایستادن در صف ویزای آمریکا و کشیدن سیگار های اشنو ویژه خیلی حال میداد.
در ورودی را به آرامی باز میکنم. در طی روز پیرمردی بر روی فرقونی شکسته، میوه های فصل (کم ولی با کیفیت عالی) می فروشد. لابد حالا گذاشته رفته خانه. قیافه اش درست مثل فیلسوف هائی است که دیگران از درک نظراتش عاجزند. به اش می گویند حاجی تک محصولی. یا انار های درشت دارد و یا به و یا سیب. هیچگاه همزمان دو تا میوه نمی آورد. کالایش را هم تبلیغ نمیکند. قنادی دری اوریب دارد. منظورم اینه که نه به شمال باز می شود نه به شرق. زاویه ای 45 درجه با محور خیابان انقلاب دارد. وارد می شوم و از شماره گیر الکترونیکی شماره میگیرم. شماره ام 51 است. 6 نفر قبل از من هستند. برگ نوبت عین همانهایی است که این روزها در بانکها استفاده می شود. روی شیشه سمت شمال (به سمت خیابان انقلاب) قبلاً با نئون قرمز نوشته شده بود " شیرینی و قهوه " حالا عوض شده در داخل کادر مستطیلی که دورش آبی متمایل به بنفش است نوشته شده شیرینی و قهوه البته نه با نئون بلکه چسبی به همان رنگ حاشیه. به نظرم قبلی بهتر بود. اشتهاآور بود. این یکی خیلی رنک سردیه. تا رسیدن نوبتم که از بلندگو اعلام میشود عین پروفسوری که دارد ویترین های موزه متروپلیتن را با دقت نگاه میکند زل میزنم به شیرینها. در حالی که پلک نمیزنم با خواندن اسم شیرینیها و دیدن خودشان چنان آب دهنم را قورت میدهم که سیب گلویم حداقل 5 سانتیمتر پائین و بالا می شود. زبان و پاپیون، برنجی و کره ای،فنجانی و عسلی، نارگیلی و قطاب، شکری، بادامی، کشمشی، ساق عروس، آلمانی، مربائی دانمارکی، پای سیب، کیک یزدی،مافین، اتریشی،کیک صبحانه ساده، کیک صبحانه شکلاتی، کیک خامه ای، تارت میوه و...... همزمان با اعلام شماره بر روی نشان دهنده شماره هم ظاهر می شود. سرانجام نوبت من میشود.
انتخاب من شیرنی خامه داری است که نمیدانم چرا اسمش را گذاشته اند اکلر. باور کنید اسمش همینه. یادم می آید که اکلر Eclair
برند دوربین فیلم برداری معتبری ساخت فرانسه بود. اکلر عین نون خامه ای است منتها کشیده و تا حدودی استوانه ای شکل. داخلش خامه خوش رنگ و خوش مزه ای جا خوش کرده رویش کاکائوی قهوه تیره ای ریخته شده. دوتا شیرینی اکلر سفارش میدهم. همراهش می خواهم شیر کاکائو بخورم. البته سالها قبل همه لیوان ها و بشقاب های این قنادی چینی بودند. حالا همگی یک بار مصرف شده اند. خوشم نمی آید. کاری نمیشود کرد. قناد جوان و خوش برخوردی بشقاب شیرینهای مرا به سمت ضلع جنوب غرب سالن میبرد. روی دیوار با نئونی به رنگ فیروزه فنجان نعلبکی حک شده با بخار خوش آیندی به رنگ زرد که از آن متصاعد می شود. بخار به شکل گربه بازیگوشی است که نشسته تا سهمی از شیرینی بگیرد. در این به اصطلاح کانتر، جوان فرز و بازهم مودبی شیر کاکائو را آماده کرده و مبلغ را روی رسیدی یاد داشت کرده و مرا را به صندوق می فرستد. خانم مودبی با احترام پولم را گرفته و بقیه را پس میدهد. سرانجام وقتی با فیش پرداخت شده بر میگردم تازه میتوانم از خوردن شیرینی و نوشیدن شیر کاکائو لذت ببرم.
در اضلاع غربی و شمالی مغازه سکوهای سنگی تیره برای گذاشتن لیوان نوشیدنی و بشقاب شیرینی تعبیه شده است. هیچگونه صندلی برای نشستن وجود ندارد. بهترین سکو به نظر من سکوی شمالی است می توان خیابان و پیاده رو را نظاره کرد.انگار مقابل تلویزیونی نشسته ای که به طور کاملاً مستند دارد برنامه پخش میکند. البته دقیقاً نمیدانم آنهائی که از پیاده رو رد می شوند و کسی را در حال خوردن و نوشیدن داخل قنادی و از پشت شیشه می بینند چه احساسی دارند. خیلی هایشان چنان بهت زده نگاه میکنند که انگار از مقابل ویترین بوتیک رد می شوند و فکر میکنند همه اینهائی که می بینند در حقیقت مانکن هائی هستند برای تبلیغ لباس و کلاه. 4000 تومان ناقابل برای دو قطعه شیرنی و یک لیوان شیر کاکائو پرداخت میکنم. با این گرانی های اخیر، مبلغ معقولی است.کاملاً راضیم. فکر میکنم ارزشش را دارد. خیلی خوش شانسم. جائی خالی در ضلع شمالی پیدا میکنم. کنارم خانم و آقائی جا افتاده. زل زده اند به خیابان و بدون اینکه به چهره هم نگاه کنند با تانی دارند نوشیدنی خود را با جرعه های کاملاً حساب شده می خورند و نجوا میکنند. انگار در سالن انتظار دیدار شخصیتی مهم هستند و تا رسیدن نوبت وقت گذرانی می کنند و یا دارند مقابل دیوار ندبه دعا میخوانند.. هر گاه جرعه ای را می نوشند اندکی درنگ کرده و به دور دست ها خیره می شوند. هر دو لباس های برازنده بر تن دارند. خوشم می آید. مرد کلاه شاپوئی گذاشته که دیگر مد نیست ولی با کت و شلوارش کاملاً متناسب است. زن مانتوی گشادی پوشیده که چاقتر نشانش میدهد ولی روسریش کاملاً با رنگ مانتو جور است. نور محیط کم و فضای قنادی اندکی تاریک است ولی آرامش خاصی دارد. بشقاب شیرینی را روی سکوی سنگی طرح چوب میگذارم.
تازه دارد چشمم به آگهی های کنسرت و تاتر که روی شیشه چسبانیده شده اند عادت میکند. البته این پوسترها به نحوی هستند که از بیرون مغازه به خوبی خوانده می شوند وکسی که در داخل است باید سعی زیادی کرده و نوشته ها را از چپ به راست بخواند. عکس لویس چکناواریان رهبر ارکستر را به خوبی تشخیص میدهم که با ارکستر بزرگ ارمنستان قرار است در تالار رودکی برخی آثار (خیلی زور میزنم تا اسم آهنگساز را بخوانم، نمیتوانم) اجرا کند.باید وقتی رفتم بیرون بخوانم ببینم چه آثاری قرار است اجرا شوند. محیط کاملاً راحتی است. در یک آن به یاد آگهی تاتری می افتم که درسال 1359 درست یک ماه (شاید هم کمتر تا شروع جنگ ایران و عراق) به همین شیشه چسبانیده شده بود.آگهی تاتر " فیزیکدانها" را با کارگردانی رضا کرم رضائی و بازی درخشان اکبر زنجانپور در همین قنادی دیدم و به تماشایش در تالار رودکی رفتم. به همین راحتی 31 سال گذشت. . Friedrich Dürrenmatt
. نویسنده سوئیسی در سال 1961 و در اوج جنگ سرد نمایشنامه Die Physiker
را نوشت و از اینکه کنترل تسلیحات هسته ای به دست افراد نا صالح بیفتد به همه هشدار داده بود. پیام آخر این تاتر را که اکبر زنجانپور با صدای رسایش در تالار رودکی (وحدت کنونی ) طنین انداز کرد چنان در ذهنم حک شده که انگار همین دیروز تماشایش کردم:
تیغ تیز است و دست زنگی مست ............................................................ از کف اش به در آرید!!!!
آن قدر غرق در افکارم شدم که شیرکاکائوی داغم سرد شد. دست بردم یکی از شیرینی های اکلر را برداشتم. میدانستم که اگر گاز بزنم خامه از کنار لبهایم بیرون خواهد زد. با تانی در حالی که داشتم رهگذران را دید میزدم بدون آنکه نگاهم را برگردانم دستم رفت به سمت شیرینی. هنوز لمسش نکرده بودم که احساس کردم مایعی از روی میز سرازیر شد و ریخت روی پاهایم. وای خدای من لیوان شیر کاکائویم ریخته بود. به من میگویند دست و پا چلفتی و یا به قول فرانسوی ها Maladroit
. خیلی خجالت کشیدم. واقعاً از مرد گنده ای مثل من بعید بود نوشیدنیش را عین بچه ها بریزد پائین.. یکی از کارکنان متوجه قضیه شد. معلوم بود در این کار خیلی حرفه ای است. بدون اینکه نگاهم کند آرام زیر لب به من حالی کرد که لازم نیست نگران باشم. همه چیز در اسرع وقت به حال عادی برخواهد گشت. راستش تحمل آن را نداشتم که با لیوان شیرکاکائو و بشقاب شیرینی برگردد. لبخند زد و گفت: زود برمیگردم.
دیگر تحملش را نداشتم. از خودم بدم آمد. زدم بیرون. هوای خنک خیابان حالم را جا آورد ولی پاهایم یخ زدند. رهگذران با تعجب به شلوار خیسم نگاه میکردند. بدون هیچ هدفی وارد خیابان وصال شیرازی شدم. از پیاده روی دست چپ شروع کردم بالا رفتن. پمپ بنزین کماکان مشغول به کار بود. تو طبقات دوم و سوم ساختمان آجری سه طبقه چسبیده به پمپ همیشه کلاس های موسیقی تشکیل میشد. حالا عین آثار تاریخی فقط حرفی کج و معوجی بر دیوار مانده: سالن، نرمش و ورزش(عناوینی که عده ای سعی داشتند تحت پوشش آنها آموزش های رقص را نجات دهند که نتوانستند).تعویض روغنی طبقه همکف حتی در این وقت شب رونق همیشگی را دارد.
چند قدم بالاتر، از مقابل خشک شوئی قدیمی ژندارک رد شدم. نمیدانم چرا اسم اغلب خشکشوئی های قدیم تهران به نحوی به فرانسه و یا اروپا متصل بودند. یک خشک شوئی می شناسم که هنوز اسمش دانمارک است. تابلو کرکره اش با همان رسم الخط قدیمی دهه 1340 است. عین ندید مدید ها زل میزنم به اسم لاتین خشک شوئی Jeanne d'arc
. همه حروف از ماده ای مثل یونیلیت آبی ولی محکم و سفت بریده شده اند. روی همه نئون سفید روشن است که رنگ تابلو را به فیروزه ای بر میگرداند. مرد جا افتاده ای از کارکنان در حالی که با علاقه و اشتیاق به سیگارش پک میزند از مغازه بیرون می آید. اول فکر میکنم از من بپرسد که در تابلوی معمولی مغازه چی کشف کرده ام که این طوری به آن زل زده ام. اصلاً نگاهم نمیکند و دوباره بر میگردد به داخل. هر از چند گاهی بخار آب غلیظی همزمان با کار کرد دستگاه از لوله ای که تا جوی آب رفته، بیرون می آید. تصویر سنتی ژاندارک روی تابلو نیست. به نظرم این اسم بیشتر نوعی تبلیغ تحریک آمیز است تا اسم یک خشک شوئی. دختری که مردم را برای کسب استقلال و مبارزه با دشمنان کشورش تهییج کرد، خودش در آتش سوخت ولی فرصتی فراهم کرد تا شارل هفتم بر تخت سلطنت فرانسه بنشیند!!! مطمئنم همه آنهائی که در این شب سرد زمستانی از زیر تابلوی خشک شوئی رد می شوند اسم آن را درست مثل یک غذای فرانسوی تنها به خاطر آهنگ دلنشین تلفظش دوست دارند و بس.
این خیابان را بیشتر به خاطر ساختمان بزرگ انجمن ایران و آمریکا و کلاسهای زبانش می شناسندکه حالا اسمش عوض شده ولی هنوزم هم در آن انگلیسی یاد میدهند و احتمالاً برخی نیز یاد میگیرند.. یادم می آید سال ها قبل برای ثبت نام آمده بودم همین جا. متصدی این کار که خانم جوان آمریکائی بود اسمم را پرسید. گفتم: سیروس. دیدم با S
نوشت. Sirous
. گفتم باید با C
بنویسی. Cyrous
. توضیح داد که اسم را هر طور خواستی می تونی بنویسی. با زبان الکنی که داشتم برایش توضیح دادم که این فرق میکند. در حقیقت همان کوروش است که فرانسوی ها در همان روزگار اول آشنائی آن را به شکل Cyrous
نوشته اند و به هر حال باید با حرفی شروع شود که صدای "ک" بدهد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد که بس کن دیگه! گیر! نده! برو از صفر شروع کن. هر وقت از جلوی ساختمان رد می شوم یاد موضوع می افتم. حالا بعد از سالها درختهای کوچکی که در مقابلش کاشته بودند تبدیل به چنارهای تنومندی شده اند که نمیگذارند طبقه اول را از این طرف خیابان دید. وقتی در خیابان وصال به سمت شمال می روی این ساختمان در سمت راستت قرار دارد. در این وقت شب هنور چراغ بعضی از کلاسهایش روشن است. شاید هم دارند اصطلاحات زبان انگلیسی را یاد میدهند. کوچه شمالی این ساختمان هنوز هم عنوان جالبی دارد " بن بست بلخ" خود تابلویش طراحی جالبی دارد. مستطیلی فلزی به ابعاد مثلاً 35 سانتیمتر در 16. زمینه ای آبی روشن (درشت مثل همان آبی خشک شوئی ژاندارک ) با نواری سفید در حاشیه. وسط تابلو با فونت فکر میکنم 56 نوشته شده " بلخ" و در زیر سمت چپ به انگلسی نوشته شده " "Balkh D.D
سمت راست پائین اول آرم شهرداری تهران آمده و بعدش هم با حروفی حدود 16 نوشته شده "منطقه 6 ناحیه 2" ساختمان قدیمی انجمن ایران و آمریکا و بن بست بلخ همگی انگار مثل واژه هایی از شعری آوانگارد هستند که شاعری از آمریکای لاتین مدتهاست دنبال تکمیلش است ولی موفق نیست. یاد همه داستانهایی افتادم که در مورد دادگاه بلخ شنیده بودم. تو کتابهای دوران مدرسه شعری بود با این مضمون:
" گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری "
هیچ هدف خاصی از پرسه زدن توی خیابان وصال نداشتم. همین طوری ادامه دادم. چند قدم بالاتر از پمپ بنزین، دقیقاً روبروی ساختمان کلاسهای زبان انجمن ایران و آمریکا ساختمان دانشکده جغرافیای دانشگاه تهران قرار دارد. توی اون تاریکی چند لامپ داخل حیاطش روشنه. مجسمه مردی در روی سکوی مشگی زمختی نصب شده که عرق چینی بر سر و کره ای در دست چپ دارد.. هیج نوشته ای بر روی پایه حک نشده، داخل حیاط شدم. دربوفه چند دانشجوی جوان چای و کیک خورده و میخندیدند. جرات کردم از یکیشان بپرسم: این مجسمه کیست ؟ انگار جوک تازه ای را گفته باشم همه زدند زیر خنده. حال خندیدن نداشتم. یارو بعد از اینکه کلی غش و ریسه رفت گفت: ما هم نمیدانیم. میگویند ابوریحان بیرونی است. بیرونی را طوری تلفظ کرد که بقیه هم بهانه تازه ای برای ادامه خندهایشان پیدا کردند. اوقاتم بد بود بدتر شد. آمدم بیرون. با دقت به مجسمه مرد سیاهپوش نگاه کردم. روی مجسمه به سمت شرق بود. نمیدانم در توپی که در دست داشت دنبال چی می گشت. از پله ها بالا رفته و از حیاط خارج شدم. برگشتم و دوباره مجسمه سیاه را توی تاریکی دیدم. با دست راست انتهای پرگاری را گرفته بود و سوزنش را تکیه داده بود به روی کره زمین. ظاهراً داشت محاسبات ریاضی انجام میداد. فکر میکنم ابو ریحان همه جهان را به چند اقلیم تقسیم کرده بود البته ایران در این تقسیم بندی اقلیم مرکزی شمرده میشد. داشتم فکر میکردم تو این هوای سرد ابوریحان باید خیلی سردش شده باشد. داخل حیاط هنوز پسرها مشغول شوخی و خنده بودند. حتی توی تاریکی هم میشد های داغی را که از دهانشان بیرون می امد حس کرد. همین طور بی هدف پیاده روی را ادامه دادم. صورتم را بالا گرفتم. یخ زدم. یاد شیر کاکائویی افتادم که با بی توجهی ریختمش زمین. سعی کردم پیش خود تصور کنم دارم نوشیدنی داغی میخورم تا گرمم شود. فایده ندارد. می لرزم. شاید هم سرما خورده ام. تازه دارم متوجه می شوم که ابوریحان با آن کره و پرگارش انگار دارد ساختمان سابق انجمن ایران و آمریکا را می پاید. سوی دقیق چشمانش این را نشان میدهد. ابو ریحان اگر خوب دقت نکند سوزن پرگار به پایش فرو خواهد رفت. اصلاً پلک نمیزند. حالا دیگر اینقدر دور شده ام که دیگر چیزی را تشخیص نمیدهم. هنوز هم سردمه. رسیدم به تقاطع تخت جمشید و وصال. نمیتوانم تصمیم گیری کنم. سر چهار راه متوقف می شوم. اصلاً دلم نمیخواهد راه رفته را بر گردم و دوباره از مقابل خشک شوئی ژاندارک رد بشوم. کسی اصلاً متوجه من نیست. توی جیبهایم دنبال سیگار میگردم. چیزی پیدا نمیکنم. یادم می آید که الان 5 ساله که ترکش کرده ام. دیگه سیگار نمیکشم. روشن و خاموش شدن چراغ های قرمز و سبز عبور را رصد میکنم. فکر میکنم آن قدر اینجا بایستم تا صدها سال بعد سنگواره ام کشف شود.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Zendanian on Mon Jul 09, 2012 08:56 AM PDTاگر اشتباه نکنم، سینما پلازا آخر بلوار الیزابت قرار داشت، که حالا شده بلوار کشاورز، و در جنوب پارک فرح، که آن هم یادم رفته اسم "جدیدش" چیست؟
اگر یادتان باشد، آن پارک همچنین بزرگترین شعبه کتابخانه "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" را داشت، با کارگاه های موسیقی و فیلمسازی و استادانی مانند اسفندیار منفرد زاده و دیگران.
با سپاس.
merci
by maziar 58 on Mon Jul 09, 2012 06:37 AM PDTjenab Moradi
CHE LEZZATI DARAD MORRORE KHATERAT?
merci.
your fan Maziar
سینما پلازا
cyrous moradiSun Jul 08, 2012 09:10 PM PDT
تا جائی که من به خاطر می آورم. اسمش سینما پلازا بود. حالا دیگر خیلی وقته خرابش کرده اند. و مغازه و فروشگاه به جایش ساخته شده. خوب یادم است که فیلم زاپاتا را آنجا دیدم. بعد ها حتی رزم ناو پوتمکین را هم نشان داد.
موفق باشید
...
by Zendanian on Sun Jul 08, 2012 01:12 PM PDTاگر خاطرتان باشد، صبح جمعه ها، یک سانس مخصوص (سوای فیلمی که در سینما روی اکران بود ) برای نمایش فیلمهای به اصطلاح هنری-اجتماعی بود که همیشه یک صف طولانی و بلند از جوانان را در آنجا میشد دید.
یادش به خیر.
انگار که
ahang1001Sun Jul 08, 2012 12:51 AM PDT
انگار که همراهتان بودم...نوشته های طولانی را نمیخوانم
اینبار خواندم و لذت بردم از همه چیز از تماشای لبو فروشی و لبو فروش تا خوردن نون خامه ای
در خوردن شیرکاکائو شرکت نکردم...چون دوست ندارم
شاد باشید...و بنویسید
فرمول شاملو
cyrous moradiSat Jul 07, 2012 09:12 PM PDT
با تشکر از تذکری که داده اید. حق با شماست.
من را یاد فرمول شاملو انداختید. به قول دریابندری ، شاملو اگر در نشریه بی رونقی مطلب می نوشت ، آن را راه می انداخت و اگر در نشریه سرپائی می نوشت ، آن را از کار می انداخت و باعث تعطیلیش میشد !!یاد کتاب جمعه هم به خیر و داستان های طنزی از بالکان که بیشتر یاد آور اوضاع نا مطلوب کشورمان بود تا خنداندن کسی.
یاد دهه تلخ و شیرین ۴۰ به خیر
ZendanianSat Jul 07, 2012 07:56 PM PDT
استاد مرادی گرامی، نشریه ی که شاملو در آن دوران ( دهه ۴۰) ویراستاری میکرد " کتاب هفته" بود، نه "کتاب جمعه".
نجف خان دریا بندری نیز در مقدمه ترجمه کتاب " چنین کنند بزرگان" از ویل دوکاپی، اشاره ی دارد به فرمول شاملو برای شروع کردن، یا پایان دادن به نشریات تحت ویراستاریش, که خالی از لطف نیست!
.
"کتاب جمعه" پس از انقلاب ۱۳۵۷ به مدت تقریبا شش ماه چاپ شد، که چنین اقدامی (با توجه به امکانات بسیار محدود شاملو و دوستان، و جو حزب اللهی) چیزی کمتر از معجزه نبود.
این نیز پیوندی به "کتاب جمعه" برای دوستان:
//irpress.org/index.php?title=%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%AC%D9%85%D8%B9%D9%87