روشنفکر ناراضی


Share/Save/Bookmark

cyrous moradi
by cyrous moradi
28-Jun-2010
 

بوی خوش قهوه تو دماغم می پیچد. اینکه می گویند فرانسوی ها بهترین قهوه های دنیا را درست می کنند، دروغ محض است. به نظرم این ها فقط اظهار نظرهای روشنفکرانه پنجاه سال قبل بودند. در همه ایالات ساحل شرقی از مین تا فلوریدا، بهترین قهوه ها عرضه می شوند.الان در لابی استودیوی صدای آمریکا در واشنگتن دی.سی ،نشسته و مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه هستم. قرار است با چند علاف دیگر مثل خودم، طی میزگردی رادیو تلویزیونی ، مردم ایندولند را به قیام علیه رژیم آلفونس علی دعوت کنیم. تا رفتن به استودیو ، کنار پنجره نشسته و به تابستان زود هنگام واشنگتن که در راه است خیره می شوم. به نظرم واشنگتن دی سی از جمله شهرهایی است که در حقش ظلم شده است. شاید خیلی ها این منطقه کوچک بین ایالات مریلند و ویرجینیا را بی روح بدانند که مردان کاخ سفید و نمایندگان کنگره مدام در حال چالش هستند و هر کدام بر علیه دیگری بیانیه صادر می کنند. نه ! این طور نیست. برای من واشنگتن یعنی آرامش و کتاب و موزه و دانشگاه و دویدن های آرام صبحگاهی و نشستن های گاه و بیگاه در پارک ها و خواندن کتابهایی که می توانی از هر صفحه ای شروع کنی و زل زدن به آسمان آبی و برانداز کردن تظاهر کنندگانی که روز های یکشنبه به مقابل کاخ سفید هجوم میبرند تا از حقوق دلفین ها و نهنگ ها دفاع کرده و از رئیس جمهور میخواهند تا مقامات ژاپنی را به دست کشیدن از کشتار نهنگ ها واداشته و از انقراض چهار گونه گرگ خاکستری در دشتهای آناتولی جلوگیری نماید. یه یاد شعار رسمی واشنگتن دی سی می افتم Justitia Omnibus (عدالت برای همه). همه به امید برقراری عدلت به قول سرخپوستان به خانه پدر همه ( کاخ سفید) در واشنگتن روی می آورند.

قهوه ام را با آرامش و جرعه های کوتاه سر می کشم و با تانی به بیسکویت های خوش مزه کاکائویی که روی میزها گذاشته اند، گاز میزنم. اینجا عین زیارتگاه های بودایی همه چیز آرام است. وقتی به دوستانم می گویم که واشنگتن بیش از بیست رودخانه دارد، تعجب می کنند. خیلی ها که به پایتخت آمریکا نیامده اند، آنجا را آلوده به دود و دم میدانند. من که رودخانه پوتوماک را خیلی دوست دارم. انگار تبلیغ واشنگتن را باید متوقف کنم. برنامه آماده ضبط است.

میزگردهای ما بیشتر به صحنه هایی از فیلم های کمدی برادران مارکس شبیه است. مجری برنامه که به نظرم ابله ترین آدم نیمکره شمالی است و به دلیل شکایت چند کارمند زن صدای آمریکا ، تعدادی پرونده مکشوفه در دادگاه دارد، چشمانش عین ژان پل سارتر لوچند. از پشت شیشه های ضخیم عینکش مشخص نیست کجا را نگاه میکند ولی مثل همه مردهای ایندولندی وقتی زنی از کنارش رد می شود با چشمان لیزری تمام هیکل طرف را در مدت تنها دو میلی ثانیه از سر تا پا سویپ می کند . به دنبال چند دقیقه سکوت معنا دار ، سوالاتی را از روی کاغذ خوانده و عین بز اخوش نگاه می کند. بعد از طرح پرسش هایی که اغلب درباره سالگرد انتخابات ریاست جمهوری 12 ژوئن سال 2009 است، هر کدام از مهمانان با محاسبات ریاضی و مراجعه به جداول مثلثاتی، روز و ساعت و ثانیه دقیق سقوط رژیم آلفونس علی را اعلام می کنند. من هم طبق معمول طوری مغلق و پیچیده حرف میزنم که کسی از حرفهایم سر در نمی آورد. این در حالی است که مجری برنامه ، به همه مخاطبان برنامه تلویزیونی اعلام میکند که منظور دکتر Tanner این است که همه مردم لاس توناس ( پایتخت ایندولند) برای اعتراض به عملکرد رژیم، فردا ساعت شش بعد از ظهر برای خوردن جغول بغول هجوم بیاورند تا معلوم شود که رژیم از حمایت توده ای برخوردار نیست. برای هزارمین بار از مجری درخواست می کنم که مرا با اسمی که در چهل سال اخیر صدایم می کنند، سولیوان خطاب کرده و دیگر مرا تانر نخواند. در پاسپورت قدیمم واژه " دباغ" به اسپانیایی آمده که برخی از دوستان آمریکائیم مرا دکتر تانر می خوانند و عصبانیم میکنند. خدا خدا می کنم تا این مصاحبه غذاب آور هر چه زود تر تمام بشود.

وقتی به واشنگتن می آیم ، فقط یک عشق دارم. با کله بروم هتل ویلارد. صرف غذا با دوستانی که ساعتها با من بر سر تفسیر اشعار مولوی و حافظ و صدالبته خیام بحث می کنند، واقعاً لذت بخش و بیشتر اوقات خنده دار است. هر بار اشعار مولوی را متفاوت از دفعه قبل معنی کرده و ادعا میکنم که این از خواص ادبیات ایندولندی است. در سایت رسمی خودم که به دو زبان ایندولندی و انگلیسی قابل مشاهده است، بر احاطه ام به اشعار مولوی خیلی تاکید کرده ام. میدونید که چرا هتل ویلارد را دوست دارم؟ پیش خودمون بماند ، سالهاست دچار اسکیزوفرنی هستم. میدانم که دکتر مارتین لوتر کینگ نطق معروف (I have a dream) را در مدت اقامتش در این هتل نوشت. خودم را آدمی در سطح دکتر کینگ میدانم. این هم از نکاتی است که کسی آن را نمی داند و یا نمیخواهد در باره اش صحبتی بشود. گاهی اوقات بین خواب و بیداری رسالتی تاریخی برای نجات بشریت برای خودم قائل شده و با روح دکتر کینگ به جر و بحث می پردازم.

با خودم فکر میکنم که مردم چقدر فراموش کار شده اند. کسی باورشان نمی شود که من در قلع و قمع چپ ها و همه ناراضیان سیاسی ایندولند در دهه 1980 نقش مهمی داشتم. یادم است که دانشجویی مرا فرمانده توپخانه ارتش عقیدتی رژیم ایندولند می نامید. وی به صراحت می گفت که توپچی ها عملاً نقشی در کشتن سربازان دشمن ندارند ولی با آتش سنگینی که بر سرشان می ریزند، پیاده نظام را آماده کوبیدن بقایای گیج شده آنها می کنند. من از سردمداران انقلاب فرهنگی بهار سال 1980 در ایندولند بودم. در نتیجه اقدامات من و ضد انقلابی اعلام کردن اساتید قدیمی ، 5500 نفر از بهترین دانشگاهیان لاس توناس از ایندولند مهاجرت کرده و اغلبشان به آمریکا و اروپا رفتند. به پیشنهاد من دانشگاه ها چند سالی تعطیل بودند. این من بودم که گزینش های عقیدتی را باب کردم. دیگر صلاحیت علمی شما برای ورود به دانشگاه ملاک نیست. کافی است اسامی همه پاپ ها را از تولد مسیح تا حال، از حفظ بدانید و یا سرگذشت سن پیترز و حواریون مسیح را دو ساعت تمام بدون وقفه سخنرانی کنید. بلافاصله در دانشگاه پذیرفته خواهید شد. خیلی خوشحالم که هم اکنون هیچکدام از ایندولندی های مقیم خارج از کشور و یا حتی داخل ، گذشته مرا فراموش کرده و نمی دانند که چه جانوری بودم.

چقدر سخنرانی های مسحور کننده انجام میدادم که خودم هم اصلاً نمی فهمیدم منظور دقیقم چیست. از کودکی تحت تاثیر پدرم که عطاری عاشق ادبیات و شعر بود، با اصطلاحات ادبی و عرفانی و فلسفی آشنا شدم. به نظرم ابهام در معنا وجه مشخصه زبان اسپانیایی رایج در ایندولند است و اگر قرارباشد مباحث فلسفی با چنین زبان مغلقی بیان شود، دیگر نور علی نور می شود.

وقتی همه کشور در آتش نا آرامی های سیاسی و کشتار مخالفان رژیم می سوخت، من به راحتی در میان کتابهای محبوب فلسفیم غوطه می خوردم و سعی میکردم با واژه ها بازی کنم. عین بازی بچه ها با توپ های ریز رنگی. فقط علاقه به شعر و فلسفه را از پدرم به ارث نبردم بلکه به انواع داروهای گیاهی به عنوان وسیله ای برای درمان ویا کاستن از آلام بشری می اندیشم. پدر خدا بیامرزم همیشه می گفت که مهلکترین مرض، یبوست است. حالا ممکن است این یبوست فکری باشد یا جسمی. آن خدا بیامرز یبوست فکری را کشنده تر از یبوست جسمی می دانست. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که احساس می کنم دچار یبوست فکری شده ام. همیشه تصور می کنم که فکری در کله دارم که باید بر روی کاغذ بیاید ولی هر قدر زور میزنم موضوع به درد بخوری را نمی توانم تحریر کنم. کاش در مورد افکار هم سولفات منیزی وجود داشت. از وقت به آمریکا آمده ام حامی و طرفدار سفت و سخت احترام به حقوق بشر شده ام. میدونید از همان اولین حضورم در لندن در سالهای ابتدایی دهه 1970 میلادی از حقوق بشر خوشم می آمد ولی فکر میکردم چه لزومی دارد اینها را به مردم عادی بگوئیم حالا می بینم که این گونه واژه ها چقدر اینجا طرفدار دارند. حقوق بشر، آزادی ، عدالت و سکولاریسم...... در مصاحبه ای که همین دو ماه پیش انجام دادم به صراحت گفتم که مبنای رژیم آلفونس علی اطاعت محض است نه حقوق بشر. طوری صحبت میکنم که انگار همین الان با اصول اعلامیه جهانی حقوق بشر آشنا شده ام. همه واژه های شیک و به قول فرانسوی ها الگانت را فقط برای سخنرانی مناسب میدانم و بس. همین پارسال، مقارن انتخابات ریاست جمهوری 12 ژوئن در ایندولند، مایکل دانیل آقاممنون که نویسنده ای محترم و سالمند در ایندولند است، طی مصاحبه صلاحیت مرا به عنوان یکی از فعالان انقلاب فرهنگی سال 1980 زیر سوال برد. پاسخ مرا همه می دانند و همین الان هم با یک جستجوی کوتاه در اینترنت ، قابل دسترسی است که چه جواب وقیحانه ای به این پیرمرد محترم دادم. صد رحمت به ساربانان کویر های مرکزی ایندولند. توهین های من به این نویسنده معترض به نقش من، بدتر از فحش های چاوداران و ساربانان به قاطرها و شترهایشان بود. بگذریم. خوشحالم که همه ، گذشته مرا فراموش کرده اند.

یادش به خیر وقتی برای اولین باربه انگلیس رفتم، ترجیح دادم شیمی تجزیه بخوانم. الان سالهاست تاسف آن دوران را می خورم. کاش شیمی ترکیب می خواندم. مهارت های من در تجزیه در اولین سالهای پیروزی انقلاب فوریه خیلی به درد خورد. طبق راهبردی که طراحی کردم بین نیروهای سیاسی مخالف رژیم اختلاف انداخته و آنها را تجزیه کردیم و به حساب هر کدامشان جداگانه رسیدیم. چه برنامه های مناظره پر بیننده ای در سالهای دهه 1980 میلادی در تلویزیون ایندولند داشتیم. همه مرا به عنوان روشنفکری نظیر ملا صدرا می شناختند. با آن ریش آن کادر شده و چشمانی خمار که نشان دهنده متفکری شرقی بود تا پیاده نظام سپاهی مکار که بیشتر در پی به دام اندازی حریفان است تا مبادله نظرات علمی با آنها . تا وقتی طیف سیاسی کشور یک دست نشده بود، همه به من نیاز داشتند تا مقاله نوشته و سخنرانی کنم و راست و چپ را به اصطلاح رسوا نمایم. از اوایل ده 90 میلادی ، دیگر چالش چندانی مشاهده نمی شد ودر نتیجه نیازی هم به من نبود. خیلی طول کشید تا این را فهمیدم. یعنی دیگر کار از کار گذشته بود. یک آن متوجه شدم که مثل ماشینی از مد افتاده ام که کسی به ثمن بخص هم مرا نمی خرد. دیگر کارآیی نداشتم. شروع کردم بدقلقی کردن. برای اولین بار مفاهیم حساسی را مطرح کردم. اغلب جلسات سخنرانیم در دانشگاه ها به زد و خورد طرفدارانم با کسانی ختم می شد که برای بر هم زدن جلسه آمده بودند. اولش فکر کردم که نازم را می خرند. اینگونه نشد. سخنرانی هایم روز به روز تند تر شدند. کسی از حاکمیت تحویلم نگرفت. حالت رقاصه پیری را داشتم که صاحب کافه حاضر نبود دوباره همان دستمزد دوران جوانیم را پرداخت کند. انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته ایندولند به کمکم آمد. از طرف دانشگاه ها و موسسات پژوهشی و از همه بالاتر شبکه های تلویزیونی ایندولندی زبان مستقر در اروپا و به خصوص آمریکا، دعوتم کردند تا سخنرانی کرده و به سوالاتشان پاسخ دهم. من هم از خدا خواسته دعوتشان را لبیک گفتم. روزگارم بد نیست.

از وقتی به غرب آمده ام، طرفدار سفت و سخت دموکراسی شدم. همه موسسات بابت سخنرانی پول خوبی می پردازند. وضعیت پرداخت های مالی صدای آمریکا در این بین از همه بهتر است. در آنجا سگ صاحبش را نمی شناسد. با چند نفر فراری از من بدتر مرتد که حتی یکی از آنها زمانی درایران وزیر بوده ، میزگرد های بی خاصیت تشکیل داده و انصافاً پول خوبی هم بابت شرکت در آنها، می گیریم. همه شرکت کنندگان خود را بر تر از بقیه دانسته و انتظار دارد که دست مزدش بیشتر از دیگران باشد. شرکت کنندگان با دو رویی تمام، چنان وانمود می کنند که این کارها را برای پول نکرده و صرفاً آزادی مردم ایران را مد نظر دارند.

همه اینها را فراموش کنید. الان که در واشنگتن هستم، لحظه شماری می کنم تا از دست این حرافان بی خاصیت دررفته و خودم را به رستوران فرانسوی دنجی در شماره 1401 خیابان پنسلوانیا برسانم. بعد از هتل ویلارد ، اینجا دومین پناهگاه من است. راحت راحتم. دیگر کسی از من تفسیر اشعار مولوی را نمی خواهد. چقدر از غذاهایش خوشم می آید.Grilled French Baguette Sandwiche وAssortment of French Pastries را توصیه می کنم. آبجوی خنک همراه غذایی که گفتم واقعاً می چسبد( میدانم که نوشیدنی مناسبی همراه این غذا ها نیست. نمی توانم بد سلیقگی ام را پنهان کنم) و بعدش هم پیاده روی در پارک های واشنگتن با تی شرت و شلوارک و کفش های ورزشی و گوش کردن به آهنگ های لیدی قاقا که واقعاً برای من آرامش بخش هستند.

تازگی ها هم که مرتباً نامه های سرگشاده به آلفونس علی می نویسم و وی را به راه راست دعوت می کنم. البته عده ای شده اند مترجم نامه های من. از بس قلمبه و سلمبه می نویسم. خیلی از دوستانم آنقدر نامه های سرگشاده مرا مسخره می دانند که می گویند انتشار نامه های تو آنقدر خوانندگانش را میخنداند که دیگر نیازی به مرور سایت های طنز ندارند. طوری نامه می نویسم که مثل اینکه همین دیروز با آلفونس علی رهبر ایندولند آشنا شده ام و قبلاً ایشان را نمی شناختم. چند وقت پیش هم به همه کاردینال های شهر مذهبی سن قامان توصیه کردم که برای اعتراض به وضعیت فعلی کشور همگی به میامی فلوریدا مهاجرت کنند که هیچکدام برام محل سگ هم نگذاشتند. مهم نیست. اینجا به خاطر همان نامه چند تا از این روزنامه های ویژه یکشنبه با من مصاحبه کرده و جالبه که پول کلانی هم به حسابم ریختند. آمریکا کشور عجیبی است. چرا زودتر نیامدم. برای حرف های بی سر و ته پول خوبی می دهند. از الان برای تعطیلات تابستان برنامه ریزی می کنم. آنقدر دعوت زیاد است که نمیدانم به کدامیک پاسخ دهم. دنبال دعوتی از آمریکای جنوبی هستم. فکر کنم همزمان با تابستان در آمریکا، در آنجاها زمستان باشد. دوست دارم ضمن تشریح نظریات فلسفی خود در خصوص آزادی های سیاسی، بارش برف را هم ببینم. فکر می کنم من برنده واقعی انتخابات سال گذشته ریاست جمهوری ایندولند هستم. خیلی ها کشته شدند ولی من به هر چی می خواستم رسیدم. چقدر خوبه که در باره گذشته ام کسی از من چیزی نمی پرسد.

این روزها دارم زبان فرانسه ام به خصوص مکالمه را تقویت میکنم. آمریکائی ها اگر کسی در رزومه اش چند سخنرانی به زبان فرانسه در پاریس داشته باشد، خیلی تحویلش می گیرند. فکر می کنم نوعی عقده حقارت در مقابل فرانسوی ها دارند. پائیز که بیاید یک سخنرانی در دانشگاه گرونوبل نزدیک پاریس برایم پیشبینی شده است. وقتی در دسامبر برگردم آمریکا ، خیلی خوش به حالم خواهد شد. می توانم در بین صحبتهایم از اصطلاحات فرانسوی و یا خدا را چه دیدی لاتین استفاده کرده و قند تو دل میزبانان آمریکائیم آب کنم. آمریکا سرزمین فرصتها است!! من را اینجا روشنفکری ناراضی می دانند. درست مثل همان هایی که در دوران شوروی به غرب پناهنده شده و درازاء انتقاد از رژیم کمونیست شوروی به آب و علیق فراوانی می رسیدند و ارج می دیدند و بر صدر می نشستند. به نظرم روشنفکران ناراضی کالاهای گران قیمتی در غرب و به خصوص آمریکا هستند. برای من همه چیز بر وفق مراد است. باید امشب دوباره نامه سرگشاده دیگری خطاب به آلفونس علی نوشته و وی را به رعایت اصول اعلامیه حقوق بشر دعوت کنم. نامه هایم از بس شبیه به هم هستند بیشتر قسمتهایش را کپی پیست می کنم. همه شرایط برای من عالی است.به انتقاداتی که بعد از انتشار نامه هایم خطاب به من نوشته می شوند، اصلاً توجهی نمی کنم. میدونید در شان من به عنوان روشنفکر ناراضی نیست که پاسخ این اظهار نظرات مزخرف را بدهم. نا سلامتی من یک فیلسوفم نه برگ چغندر.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi