آقای آذری کارمند بازنشسته فرهنگی این روزها دوباره احساس جوانی میکند. بعد از سالها باز دلش می خواهد که شلوار و پیراهن تمیز و اطو کشیده بپوشد. از تماشای مجدد همه تشویق نامه هایی که اکثراً امضای وزیر را بر پای خود دارند احساس شادی و نشاط می کند. مدتها تدریس ریاضیات را در بهترین دبیرستانهای تهران بر عهده داشت و بعداً مدیریت دبیرستانی را پذیرفت که کم از دانشگاه نبود. ساختمان دبیرستان را میسیون های مذهبی آمریکایی ولی مطابق الگوهای معماری ایرانی ساخته بودند. طاق هایی مثل رواق های دارالفنون و حیاطی مشجر و وسیع. همه فرهنگیان قبل از انقلاب در ایران می دانستند که آذری هیچ گونه توصیه و سفارشی را برای پذیرش دانش آموزی که صلاحیت تحصیل در دبیرستان وی را نداشته باشد، قبول نخواهد کرد. با آنکه دبیرستان دولتی بوده و از بودجه عمومی استفاده میکرد، همه وزیران و مدیران آموزش و پرورش به خاطر حسن شهرت دبیرستانی که آذری سالها برایش زحمت کشیده بود، پاس زحماتش را داشته و مزاحم فعالیتهای علمی وی نمی شدند. چیکده و سمبل همه آن روزهای پر افتخار آذری، عکس بزرگ است که بعد از دریافت نشان درجه سه همایونی گرفته است. در تصویری که زمانی رنگی بوده و اکنون بعد از سالها تابش آفتاب دیگر مثل نقش های فراعنه مصر بر دیوار معابد شده، آذری 45 ساله را نشان میدهد. غروری با شکوه در چشمان سیاهش دیده می شود. پرچم ایران پشت سرش است و آذری به دوردست ها می نگرد. بومیان استرالیایی سمبلهایی برای یادآوری برخی حماسه ها بر دیوار غارهای خود نقاشی می کنند، در واقع آن تصاویر به زبان امروزی زیپ شده کلی فایل های اطلاعاتی هستند. عکس یادگاری آذری هم برایش چنین مفهومی داشته و دارد.
انگار با فرهنگ بومیان استرالیایی حجم زیادی از اطلاعات صوتی و تصوری در یک عکس خلاصه شده است. خیلی از فرزندان و نوه های آذری بارها پیشنها کرده بودند که عکس بازسازی شود ولی آذری با یک دندگی و عناد ذاتی خود همیشه این گونه توصیه ها را رد و هر روز دقایقی به عکس خیره می شود.
آذری از 22 خرداد امسال متحول شده و دارد مجدداً کتابهایش را مرتب می کند. آنها را موضوعی کنار هم می چیند و برخی را که خیلی از هم پاشیده اند برای صحافی آماده می کند.در مقابل پرسش همه با افتخار و لبخندی به فراخی باغ دلگشا، می گوید که می خواهد همه را به کتابخانه دانشکده علوم دانشگاه تهران هبه کند. آذری در رویاهایش به سمبل انتگرال و مشتق خیره می شود. آذری این سمبل ها را با نت های موسیقی یکی می دانست. و و و و را ابزاری برای کشف و شهود دنیاهای پر رمز و راز ریاضی و موسیقی می دید. کهکشانی از زیبائی ها که قوانین ساده ای بر آنها حاکم است.
چقدر آنها را دوست داشت و دارد. آذری عاشق ریاضی دانان آلمانی است. از شیطنت های گاوس تا نبوغ لایبنیتس. زبان آلمانیش خوب نیست و اکثر کتابهای مورد علاقه اش را به انگلیسی خوانده است. از طرفی به قول خودش از ریاضیات جزیره هم خوشش می آید. از اصطلاح نوع دیگری دیدن و فکر کردن در باره انگلیسی ها استفاده میکند.
انگار عجله دارد تا کتابهایش را هر چه زودتر سرو سامان داده و از منزل خارج کند. کتاب هایی از جمله دیوان های شعر و البته چند نسخه خطی را هم به کتابخانه دانشکده ادبیات اهداء کرد تا به قول خودش ،کاملاً از دست تعلقات دنیوی آزاد باشد.
آذری هنوز لباسهای سی سال قبل را می پوشد. شلوارها به طرز عجیبی دارای دم پای گشاد بوده و کت هایش هم همگی یقه پهن می باشند. پیراهنش مطابق مدل های آن روز دارای زاویه حاده ای بین دو لبه جلویی یقه پیراهن هستند یعنی درست بر خلاف زاویه منفجره ای که پیراهن های مردانه امروزی دارند. هر کسی با اندکی دقتی می تواند متوجه تفاوت برش پیراهن آن سالها و لباسهای جدید بشود. برخی از شلوارهایش هم فاق کوتاه بوده و آذری به زحمت می تواند کمربندش را از پل های دور کمر عبور داده و خوب ببندد. در مقابل پرسش برخی نوه هایش که دلیل شادیش را پرسیده بودند، خیلی ساده می گفت که حال ریاضی دانی را دارم که توانسته دلیلی محکم بر نظریه اش پیدا کند. این یعنی همه چیز. همه محاسبات من نشان می دادند که اوضاع این طوری باقی نخواهد ماند و دیدید که حق با من بود. در مقابل قیافه هاج و واج آنها که معنی محاسبات ، نظریه و این جور چیزهارا نمی دانند خیلی راحت توضیح میدهد: اینشتن مدتها قبل گفته بود که نور در عبور از کنار اجرام بزرگ کج می شود. این نظریه را نمی شد در عالم واقعی امتحان کرد ولی خسوفی که در اوایل قرن بیستم رخ دادو توسط ستاره شناسان رصد شد، صحت ادعای اینشتن را ثابت نمود.من هم الان دلیل محکمی برای نظریه خود یافته ام. خیلی خوشحالم. بر فراز ابرهاو کهکشانها پرواز میکنم. کسی اهمیتی به استدلال های آذری نمی داد. همه از اینکه پیرمرد بعد از سالها دوباره با زندگی آشتی کرده خوشحال بودند. آذری شخصی ترین چیزهایی را که دوست داشت، مایل بود به این و آن ببخشد. ظاهراً در آستانه سفری طولانی به سرزمینی بود که به این سادگی نمی توانست از آنجا برگردد.
آذری بعد از سالها با کاسب های محل شوخی میکرد. سربه سر بقال ترک و سلمانی رشتی و امانت فروش کرمانشاهی و بنای مشهدی و قهوه خانه چی لاری و سپور سرابی و پاسبان زابلی و حلیم پز کاشانی و کله پز کرمانی می گذاشت. آذری با علاقه و بعد از مدتها دوباره به دبیرستانی که سالها مدیرش بود رفت. میدانست که اجازه ندارد حتی داخل حیاطش بشود ولی آن روز جرات کرد و رفت حیاط مدرسه. فراش پیر زود آذری را شناخت . لبخند تلخی زد. با علاقه نگاهش کرد. آذری روی نیمکتی در حیاط نشست. فراش ، مثل والدین دانش آموزان با وی رفتار میکرد. چایی تمیزی را به نحوی که آذری همیشه دوست داشت برایش برد. آذری درست در نزدیکی در ورودی دو تا درخت خرما کاشته بود. آن سالها هوای تهران سرد بود و مراقبت از این گونه درختان گرمسیری حوصله زیادی می خواست. آذری این علاقه را داشت. به محض شروع پائیز تنه آنها را میپوشاند تا سرما نزند. الان دیگر هوا در تهران به قدری گرم شده که دیگر نیازی به این گونه مراقبتها نیست. درختان اصلاً در این مدت حرس نشده بودند و مثل مجانین زلفانشان به هم آمیخته و گره خورده بود.
همه چیز مدرسه برای آذری جالب بود. از گربه ای که با طمانینه از روی دیوار عبور می کرد تا مورچه هایی که با دقت و تلاش در تکاپو بودند. آذری چنان مسیر مورچه ها را دنبال میکرد که انگار همه آنها را شماره گذاری کرده و از مسیر احتمالیشان اطلاع دارد. حوض بزرگی که در وسط حیاط بود، مدتها رها شده و آب سبز رنگی غلیظی داشت که پر از پشه و بچه قورباغه بود. آذری به نقطه خاصی در حیاط مدرسه علاقه فراوان داشت. همانجایی که در سمت چپ ساختمان بزرگ و قدیمی با انحنایی می پیچید سالها قبل در یک روز پائیزی سرد 16 آذر، سه پسر جوان را غافلگیر کرده بود. آذری درست پشت آنها در آمده بود. آنها همصدا با هم شعار داده بودند : اتحاد ، مبارزه ، پیروزی. هر سه پسر نوجوان به احتمال زیاد از بزرگتر های خود یاد گرفته و می دانستند که آن روز، روز دانشجو است و بنابراین جسته و گریخته تصمیم گرفته بودند تا ادای بزرگتر ها را در آورده و شب هنگام طوری همدیگر را نگاه کنند که رازی را پنهان ساخته اند ودر گوش هم زمزمه کنند که بعله ،ما هم امروز صبح در مدرسه شعار دادیم :
اتحاد ، مبارزه ، پیروزی
هر سه دانش آموز اندام هایی لاغر و گردنی باریک و اصلاً ریش نداشتند. سبیل های تنکی پشت لبهایشان سبز شده بود. اصلاً تفاوت ظاهری زیادی با هم نداشتند. آذری هر سه را خوب می شناخت. هر سه جزو بهترین دانش آموزان بودند. آنها اصلاً مدیر سخت گیر خود ندیده بودند. مثل اینکه گفته بچه ها کاملاً درست بود که می گفتند آذری از زمین می روید و یا از آسمان فرود می آید. هر دانش آموزی را درست سر بزنگاه میگرفت. هر سه پسر جوان با چشمانی از حدقه درآمده به صورت آذری خیره شده بودند. وای اگر به خانواده هایشان اطلاع میداد و یا بدتر از آن ، آنها را به همین جرم ساده شعار دهی از مدرسه اخراج میکرد. آذری مثل شیری بود که سه شکار ضعیف ، سه بچه آهوی آسیب پذیر و جوان و شکننده را گیر انداخته بود. آب در دهان هر سه جمع شده بود. بعد از آنکه دقایقی به همدیگر زل زدند، آذری یک آن فکر بکری به ذهنش رسید. اصلاً بهتر است خود را به کری و کوری بزند، انگار آنها را ندیده است. هر سه پسر جوان انتظار داشتند که آذری دفتر معروف یادداشت خود را بیرون آورده و به اصطلاح موضوع بی انضباطی را در آنجا یاد داشت کند ولی آذری تصمیم خود را دیگر گرفته بود. حتی یک کلمه هم به آنها نگفت و راه خود را به پشت ساختمان کج کرد. آقای مدیر مدرسه بعد از سالها تجربه اداره مدرسه، هر سه واژه ای را که شنیده بود با دقت در ذهنش ارزیابی و تکرار میکرد : اتحاد ، مبارزه ، پیروزی
آذری به نحوی وارد منطقه تاریخی مورد نظرش شد که انگار وارد معبد مقدسی در هزاره های قبل از تاریخ می شود.با احترام و سکوت درست در همان نقطه ای که آن شعارها را سالها قبل شنیده بود ایستاد و در فکر فرو رفت ، سعی کرد دوباره قیافه هر سه پسر را که در آن زمان خیلی شبیه هم بودند را به خاطر آورد و از آن مهمتر آن کلماتی را که شنیده بود به مغزش خیلی فشار آورد که یک باردیگر بتواند هر سه واژه را درست همانگونه در دلش بگوید که آن سه ، سالها قبل دقیقاً در این نقطه با صدای بلند و نو جوان خود فریاد کشیده بودند : کلمات را در ذهن و دهانش مزمزه کرد و آرام با خودش گفت : اتحاد، مبارزه ، پیروزی
یادش آمد وقتی برای اولین بار این شعار را شنیده بود شب که به منزل رفت زنش بلافاصله متوجه شد که آذری حال خوشی ندارد و نگران است. آذری هیچگاه نتوانست چیزی را از زنش پنهان کند. مجبور به اعتراف شد و گفت امروز شعاری را از سه دانش آموز شنیده است. در مقابل اصرار زنش ، آذری انگار دارد در صندوقی را به دقت باز می کند خود را جمع و جور و به اطراف نگاه کرد و گفت : اتحاد ، مبارزه ، پیروزی.
زنش دقایقی بهت زده نگاهش کرد و سرانجام گفت بهتر است که دیگر این شعار را تکرارنکند. در مقابل نگاه پرسشگر آذری، مجبور شد که توضیح دهد و بگوید که این شعار را معمولاً بالشویک ها می دهند. آذری چیزی از گفته های زنش متوجه نشد. زنش در توضیح بیشتر عصبانی شد و گفت چه می دانم ، کمونیستها ، توده ای ها. آذری اصلاً نفهمید زنش چی گفت. مهم این بود که از آهنگ این سه کلمه خوشش می آمد. مثل یک شعر کودکانه از لایه های حافظه اش می گذشت و از مزه مزه کردن کلمات احساس خوش آیندی پیدا میکرد.
دیگر کار زیادی در مدرسه نداشت. مثل زائری بود که بعد از طی مسافتی طولانی زیارتگاه مقدسی را بعد از تحمل مرارتهای زیاد ، از نزدیک دیده و در سکوت و آرامش دعا خوانده واکنون در راه بازگشت است، با روحی سبک.
آذری دیگر همه کارهای شخصی خود را مرتب کرده بود. فقط می خواست موقعیتی پیدا کند و شعار بدهد. همان شعاری را که از شاگردانش در سالهای دور یاد گرفته بود. مثل گنجینه ای از شعارش محافظت میکرد. دوست داشت مثل یک اثر هنری در موقعیت خوبی از آن رونمایی کند. نوه هایش عکس های پیرمردن و پیرزنانی را از تظاهرات اخیر به پدربزرگشان نشان میدادند. برای آنها تعجب آوربود که چطور شده ، بعد از سالها پدر بزرگشان به این گونه اخبار علاقمند شده است. آذری دیگر گوشهایش به صحبتهای نوه هایش تیز شده بود. نمی خواست خبری را از دست بدهد. وقتی شنید قرار است بچه ها در تظاهراتی شرکت کنند، خیلی خوشحال شد. می دانست که آنها اجازه نخواهند داد تا آذری هم با آنها برود.بچه ها همیشه می گفتند که این کارها تن سالم و جوان می خواهد که در صورت نیاز به سرعت بدود و آذری از نظر آنها صلاحیت اینکار را نداشت.
آذری سعی میکرد مثل آنها لباس بپوشد. کفشهای کتانی خود را بعد از مدتها از انباری بیرون آورد. شلوار و پیراهن مناسبی پوشید و به محل قرار رفت. اولش همه چیز آرام پیش میرفت و همه در سکوت حرکت می کردند. پدر بزرگ اندکی دلخور شده بود، میخواست شعار خود را بعد از سالها خرج کند. دنبال فرصت بود. سرانجام عین جرقه ای در انبار باروت ماموری بدون اخطار قبلی گاز اشگ آور شلیک کرد و همه شروع کردند به شعار دادن. آذری هم به آرزویش رسید. آذری مثل آموزگاری که مشق جدیدی را یاد دانش آموزانش بدهد، اول خودش شروع کرد به فریاد شعار مورد علاقه اش: اتحاد مبارزه پیروزی و سرانجام توانست کاری کند که ترس همه فرو بریزد، همه جوانانی که جای نوه هایش بودند یک دم شعار مورد علاقه پدر بزرگ را فریاد می کشیدند. پدر بزرگ ماموریت خود را انجام یافته می دانست. در چهره همه ، قیافه آن سه پسر دانش اموزی که سالها قبل این شعار را یادش داده بودند ، به روشنی می دید.
آذری حالت کسی را داشت که ماموریتی دشوار را انجام و باری را به مقصد رسانیده است. احساس شادمانی درونی زیاد الوصفی داشت. دلش می خواست گوشه ای دنج گیر آورده و نوشیدنی خنکی بخورد و به تنهایی موفقیتش را جشن بگیرد. بعد از مدتها ، پاکت سیگارش را در آورد. با دقت و تانی به درختی تکیه زد. جوری به نوشته های روی پاکت خیره شد که انگار تا حالا سیگار نکشیده است. عین کتیبه ای که به خطر میخی نوشته شده و باید رمز گشایی شود، درست در بالا عنوان " بهمن" ودر پائین آن " بیست سیگار فیلتردار" و سرانجام در سطر سوم این عنوان به چشم می خورد :
" خودتان قضاوت کنید" در زیر همین سطر سمت راست شش های انسان سالم و پر طراوت و در سمت چپ شش های لهیده و مریض و آسیب دیده چاپ شده بودند. زیر شش های سالم نوشته شده بود " زندگی" و در زیر شش مریض عنوان " مرگ" جلب نظر میکرد. آذری دقایق زیادی محو تماشای این تابلو شد.چقدر فاصله مرگ و زندگی کم بود. کلمه قضاوت کنتراست جالبی با دو واژه زندگی و مرگ داشت. سیگار بهمن کوتاهش را که بی شباهت با سیگار های همای قدیمی نبود روشن کرده و پک ملایمی به آن زد و با رخوت خاصی دود را ازدهان و دماغ به بیرون داد.
آرام از سیل جمعیت جدا شد و چند خیابان پائین تر خود را به بستنی فروشی مورد علاقه اش رسانید. یک ظرف بزرگ مخلوط پالوده و بستنی سنتی گرفت و روی صندلی چوبی و زیر هوای خنک کولر نشست.آذری مقدار زیادی آبلیموی تازه در مخلوطش ریخت. با اولین قاشقی که به دهان گذاشت احساس خوشایندی دست داد. هیچگاه اینقدر احساس آرامش نکرده بود. احساس کرد که زنش بعد از سالها دوباره زنده شده و در مقابلش نشسته است. دیگر هیچ سرزنشی در چشمان زنش نمی دید. انگار وی هم آذری را به خاطر این کار قهرمانانه تشویق می کرد. آذری شروع کرد همانگونه که آرام آرام پالوده بستنی را می خورد برای زنش همه ماجرای آن را توضیح بدهد:
میدانی من از این شعار خیلی خوشم می آید. اتحاد ، مبارزه ، پیروزی. درست مثل سیگنال سینوسی است. در مقابل چهره پرسشگر زنش مجبور به توضیح شد. بین عزیزم مثل جمع شدن پای کوه، بالا رفتن از آن و سرانجام فرود از کوه است. واژه مبارزه در نفس خود همه آن دشواری های بالا رفتن از کوه را دارد. آذری احساس کرد که زنش دگر کشش این همه تئوری بافی ها را ندارد و بهتر است تمامش کند. یک دفعه یادش افتاد که چیزی برای زنش سفارش نداده است. در مقابل نگاه های وی قاشقی از مخلوط پرکرده و به وی تعارف نمود. خانمش با رضایتی که از چشمانش معلوم بود با اشتیاق مخلوط تعارفی را خورد.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
.......
by Majid on Sat Jul 18, 2009 11:56 PM PDTخوش به حالت که میتونی باین گویایی تصویر کنی.
از خوندنش لذت بردم و یک جورایی تو خلسه رفتن آقای آذری رو حس کردم.
ممنون