يک مرتد و هزار مفتی

نوانديشی های آقای سروش نه بر ضد يا در رد تشيع امامی که در جهت تقويت مبانی آن است


Share/Save/Bookmark

يک مرتد و هزار مفتی
by Esmail Nooriala
05-Apr-2008
 

داستان اظهار نظر اخير آقای دکتر عبدالکريم سروش دربارهء «مخلوق بودن قرآن» و «دخيل بودن پيامبر (که البته در لحظاتی با خدا يکی می شده!) در مندرجات آن» و واکنش های اشخاص مختلفی، با تخصص های گوناگون، همه و همه گوشهء ديگری از عمق وحشت و پليدی مستتر در تسلط يک مذهب بر جامعه ای مدرن را بخوبی به نمايش گذاشته و بار ديگر براحتی ثابت می کند که جوامع عقب افتاده ای همچون ايران کنونی، برای خروج از ظلمات قرون وسطائی و رسيدن به جامعه ای متکثر که در آن مردمانی با سلائق و علائق مختلف، اديان و مذاهب و باورها و ناباوری های گوناگون بتوانند زندگی آسوده و بدون مزاحمتی داشته باشند، هيچ چاره ای ندارند جز اينکه که ـ قبل از تلاش برای رسيدن به همهء آرمان های معطوف به آزادی های سياسی و اجتماعی، مردمسالاری و حقوق بشر ـ تکليف خود را با مسئلهء تسلط ايدئولوژی های مذهبی و غير مذهبی بر جامعه روشن کنند. چرا که بدون گذاشتن مانع و رادعی در سر راه حرکت اين پديده های آزادی کش و سرکوبگر به سوی قبضه کردن قدرت، هيچ کدام از آن آروزها تحقق پذير نيستند.

داستان کوچک آقای سروش، يادآور جنايات بزرگی است که در طول تاريخ جوامع بشری به نام ممانعت از «خروج از اصول» صورت گرفته و ميليون ها انسان را به کام مرگ هائی گاه بسيار فجيع کشانده است. همين داستان نمايانگر آن نيز هست که آدميانی به ظاهر روشنفکر و آزاده، وقتش که برسد، تا چه حد توانائی آن را دارند که تبديل به جلاد و سلاخ ايدئولوژی ها و مذاهب شوند، گروهاگروه آدمی را به کوره های آدمسوزی بسپارند، جمعيت هائی بزرگ را در گولاگ ها بخشکانند، و بسيارانی از آدميان معتقد به اصولی ديگر را ذبح شرعی کنند.

در واقع اين مرز و ميدان تک انديشی و دگرانديشی است. در اين مرز و ميدان است که تک انديشان ايدئولوژی زده و مست مذهب، تحمل دگرانديشی و دگرانديشان را ندارند و بهر طريق که شده می کوشند تا صحنهء گيتی را از «لوث وجود» آنان پاک کنند.

ايدئولوژی و مذهب نه بر بنياد يافته ها و قوانين علمی، که بر بنياد باورها و اعتقادات ثابت نشده اما تبديل به يقين شده بوجود می آيند و آنگاه رهبران درونی مکاتب و مذاهب بخشی از مجموعهء اين باورها را به نام «اصول» خود برگزيده و، بر حفظ و صيانت و اعمال آن اصول، در هر کجا که زورشان برسد اصرار و ابرام می کنند. در ساحت ايدئولوژی، «اصول» ثابت و چالش ناپذيرند و هر که در صحت و سقم آنها شک کند مستوجب عذاب و تنبيه است. نازيست ها هزاران ناباور به اصول ايدئولوژی خود را نابود کردند، استالينيست ها نيز ميليون ها تن را به جرم «تجديد نظر طلبی» کشتند و، کمی دورتر از آنان، مگر سلطان محمود غزنوی نبود که می گفت «انگشت در گيتی کرده ام و قرمطی می جويم!»

به تاريخ که بنگريم می بينيم که در اسلام، باب «ارتداد» به سوی کوچهء خون دهان گشوده است. از همان نخستين بار که خليفهء اول مسلمين، ابوبکر، اين لفظ را بکار برد. پيروزی های اواخر عمر پيامبر اسلام، که مسلمانان را به مال و منال غارتی بسياری رسانده بود، برای ديگر قبايل عرب جاذبه ای چنان آفريد که بجای اسلام آوردن انفرادی و بيعت کردن شخصی با پيامبر، کافی بود که رئيس قبيله ای به نمايندگی از افراد خود اسلام آورد و بيعت کندتا اهل قبيله اش ـ به طرفة العينی ـ مسلمان محسوب شده و از «مزايا» ی آن برخوردار شوند. آن روزها مدينه چنان شلوغ و پر مشتری شده بود که خود «الله»، با ذوق زدگی آشکار، آيه نازل می فرمود که «يدخلون فی دين الله افواجا»، يعنی که مردم فوج فوج داخل دين الله می شوند. اما، هنگامی که اعراب گرد آمده به چشمداشت اموال غارتی قبايل ديگر، مرگ پيامبر را ديدند و تصور کردند که با پاره شدن اين نخ تسبيح آن فوج فوج آدم نيز از هم خواهند گسست، هر يک راه خود را گرفته و به دين و آئين اجدادی خود برگشتند. اينجا بود که خليفهء اول، با طرح «ممنوعيت ارتداد» دست به کشتار از دين برگشتگان زد و يادگاری فقهی از خود بجای نهاد که اکنون گريبان فيلسوف معاصر اسلامی ما را گرفته است.

ارتداد يعنی رد کردن، و در اينجا يعنی رد کردن اصولی که پايه های دين را می سازند. در زبان فرنگی و در تاريخ کليسای کاتوليک همين «اصول دين» را «دگما dogma» يا «دگم» خواندند و دينکاران بزرگ کليسا اين اصول ـ يا «دگما» ها ـ را به تفصيل معين ساخته و هرکس را که در آن شک کرده و يا مردودشان می شناخت مرتد (Apostate) خوانده و مستوجب عقوبت دانستند. و در دوران مدرن بود که اطلاق اين واژه از حدود دينی و کليسائی آن بر گذشت و در همهء حوزه های انديشهء مبتنی بر ايدئولوژی بکار آمد؛ چرا که انسان همريشگی ايدئولوژی و مذهب را کشف می کرد.

در واقع، کمتر مذهب و ايدئولوژی را می توان يافت که از يکسو فاقد «اصول» (که گاه «ضروريات» خوانده می شوند) باشد و، از سوی ديگر، در آن پيش بينی هائی برای مجازات رد کردن اصول و برگشتن از آنها و خروج از چنگال مذهب و مکتب صورت نگرفته باشد.

نکته در اين است که در امر «ارتداد»، عمل دگرانديشی نه در بيرون از حيطهء مذهب و مکتب که در داخل آن اتفاق می افتد و لقب مزبور، در واقع، شامل کسانی می شود که بدليل زاده شدن در داخل يک مکتب و مذهب و سپس تسجيل عقيده و يا ايمان، و يا بيگانه بودن و اعتقاد آوردن و يگانه شدن بعدی «داخل» مکتب و مذهبی معين شده و اکنون نيز ميل «خروج» کرده اند (اسلام اين دو نوع «مرتد» را با صفات «ملی» و «فطری» از هم تفکيک می کند). يعنی، حکايت حکايت خودی ها است و اين «مهرورزی ها» با خودی ها صورت می گيرد و از همين امر می توان قياس کرده و چند و چون رفتار با «دگرانديشان غير خودی» را حدس زد.

توجه کنيم که اکثر کسانی که آقای سروش را می شناسند در مسلمانی او و اعتقادش به ضروريات نه تنها اسلام که تشيع، و نه تنها تشيع که تشيع دوازده امامی، شک ندارند و حتی اکثريتی از مردمان ـ چه در داخل و چه در خارج کشور ـ ايشان را مسلمانی می دانند که می کوشد، از طريق ارائهء نظرات جديد و «به روز،» تشيع امامی متحجر شده از عهد صفوی را تکانی داده و، با ايجاد امکان تطبيق پذيری برای آن، بر طول عمر عزيزش بيافزايد. يعنی، نوانديشی های آقای سروش نه بر ضد يا در رد تشيع امامی که در جهت تقويت مبانی آن است. با اين همه، بنظر می رسد که در حوزهء انديشهء تشيع امامی عارف و عامی، هر دو، حقی برای اين سرباز فداکار دين، و نوانديشی که اغلب نوانديشان ديگر امامی خود را به او منتسب می دارند، قائل نيست که در مورد دين خود بيانديشد و راهی برای انسانی تر کردن آن بيابد. يعنی، در واقع، اين «خودی بودن» اوست که کار دست آقای سروش داده. مثلاً، آيت الله سبحانی همهء دردش آن است که: «او (يعنی سروش)، با آن چهره نوراني و بيان شيرين، روزگاري مدرس نهج‌البلاغه بود. خطبهء‌‌ همام را به نحو دلپذيري تفسير مي‌كرد، چه شد كه از اين گروه اين همه فاصله گرفت؟»

در اين ميان جای تعجبی نيست اگر آدم امتحان داده و متحجری همچون آيت الله نوری همدانی اعلام کند که: «مسلمانان بايد به تکليف خود عمل کنند، چرا که اين فرد با اين سخنان ريشه قرآن و اسلام را هدف گرفته است... و مطالب سروش از سلمان رشدي بدتر است». اما جای تعجب است وقتی که آقای مجيد مجيدی، کارگردان جايزه دار و فستيوالی حکومت اسلامی، و خالق فيلم «آواز گنجشک ها» نيز در برابر سخنان آقای سروش اختيار خود را از کف داده و اعلام می دارد که: «من... از موضع یک مسلمان، یک هنرمند پیرو مکتب اهل بیت، انزجار خود را از آنچه یک به اصطلاح روشنفکر گفته است اعلام می‌کنم و از همهء آنان که در مقابل این جفای بی‌نظیر سکوت پیشه کرده‌اند، گله ‌مندم... اگر آن روز که "روشنفکران مذهبی" عصمت و علم غیب ائمه را زیر سئوال بردند و نفی کردند، یا "مسلمات تاریخی" (همچون غدیر و شهادت حضرت زهرا ـ س) را افسانه خواندند، یا مانند همین قلم منحرف زیارت جامعهء کبیره را "مرامنامهء شیعهء غالی" برشمردند سکوت نمی‌کردیم، امروز جسارت را به مرحلهء پیامبر و قرآن نمی‌رساندند تا علناً پیامبر را فردی عامی و ناآگاه و همسنگ افراد جاهل بدانند و قرآن، کلام الهی را، محصول بشری بخوانند..».

براستی آيا شما از خواندن کلمات اين آقای «هنرمند» تن تان نمی لرزد و به ياد جلادان گشتاپو نمی افتيد؟ اگر آيت الله نوری همدانی تلويحاً خط می دهد که «مسلمانان بايد بوظايفشان عمل کنند» اين آقای هنرمند معتقد است که اساساً در امر «عمل به وظايف» تأخير هم شده است.

از آن عجيب تر برای من، که سی سال پيش با آقای بهاء الدين خرمشاهی سلام و عليکی داشتيم و او را مردی صلحجو و سر به زير و محقق می ديدم که از اهل ارتداد هم دوستانی داشت، آن بود که، در برابر تفکرات و نوشته های آقای سروش، ايشان را يکسره بازگويندهء همان مطالبی يافتم که انتظار اظهارش از متحجران کلاسيک می رفت.

ايشان، اعلام داشته اند که: «اينان (يعنی آقای سروش و ديگرانی که در گذشته و حال در مورد قرآن اظهار نظرهای ناهماهنگ با «اصول» کرده اند) چون از حد تأويل مجاز فراتر رفته و حقانيت و وحيانيت قرآن كريم و، به همراه آن، صحت نبوت پيامبر اسلام (ص) را زير سوال برده، بلكه تا حد انكار اين دو عقيده ضروري اسلامي پيش رفته‌اند، ناگزير تعبير و نامي مناسب‌تر از "قرآن‌ستيزان" براي آنان در فرصت كوتاه و مجال اندك‌ حاضر نداريم».

ايشان سپس به توضيح نظرات خود پرداخته و نوشته اند: «اين گروه اندك ‌شمار تجدد گرايان قرآن‌نشناس و خارق اجماع، حتي به قيمت آلوده شدن به ارتداد... اين تأويلات بنيان كن را كه مشكل افزاست نه مشكل گشا، بر هم بافته‌اند. به اميد حل كدام مشكل، اين همه مشكل در ميان آورده اند؟ مسلمان نبودن ابتدايي براي كسي گناه نيست. اما ادعاي مسلماني، به قاعده "اخذ به شئ اخذ به لوازم آن است"، با اين پراكنده‌ گويي‌هاي ضد اصول و ضروريات اسلام، جمع نمي شود. اين تأويلات غيرقانوني، بلكه قانون شكن، از مقوله تأويل «بما لايرضي صاحبه» (مخالف نظر صاحب قرآن) است».

من فکر می کنم اگر بسيار بگرديم هم کمتر می توانيم به متنی چنين روشن بر بخوريم که در آن همهء نکات مربوط به پيدايش ايدئولوژی ها، تثبيت شدن اصول و ضروريات آنها از طريق موافقت سردمداران مکتب (=اجماع)، و تعيين حد مجاز تأويل و تفسير، و نيز چگونگی مرتد شدن «خودی ها» (= ادای مسلمانی داشتن اما «لوازم» مسلمانی ـ يعنی اصول و ضروريات ـ را رد کردن) جمع آمده باشد. آقای خرمشاهی، ايستاده در صف «اجماعيون» اعلام می دارند که آقای سروش، «به قيمت آلوده شدن به ارتداد»، دشمن قرآن شده است.

جالب است که اين سخنان در حوزهء مذهبی زده می شود که احکام و ضروريات خود را بصورت جالبی مدون کرده و آنها را به دو دستهء «اصول دين» و «فروع دين» تقسيم نموده است و اگرچه تقليد از مراجع و اجماع آنان را در مورد «فروع دين» مجاز دانسته اما تقليد در «اصول» را روا نمی دارد و، در نتيجه، هر مسلمانی (و در اينجا هر شيعه ای) بايد بکوشد تا اصول دين را خود دريابد و بفهمد و بپذيرد. اما می بينيم که اتفاقاً در همين حوزه است که آقايان از چون و چرا ناپذيری «ضروريات» دين سخن می گويند و اين همه زحمتی را که آقای دکتر سروش در بارفيکس فلسفی خود کشيده و توضيح داده اند که وحی همانا حاصل يکی شدن پيام فرستنده و پيام گيرنده بوده و دخالت رسول اسلام در اين حدود صورت گرفته، باز ايشان، در واقع امر، متهم به انديشيدن به «اصول» شده اند.

بله، اتهام ايشان نه شک کردن به اصول که انديشيدن به اصول است! چرا که شک کردن و تأويل نو آوردن خود حاصل و نتيجهء انديشيدن است. می خواهم بگويم که وقتی پای يک مذهب يا مکتب در کار باشد، مصلحت پيروان آن است که اساساً کليد فکر کردن را بزنند و آنچه استاد ازل (لابد در قالب اجماع علمای سلف) گفت بگو را بگويند. چرا که فکر کردن خطرناک ترين کاری است که آدميزاد انجام می دهد. بخصوص که فکر کردن به اصولی که تحقيق شان، بقول حافظ، فسون و فسانه ست کاری بسيار دشوار و پر مخاطره تر هم هست.

همين آشنای قديم من، آقای بهاء الدين خرمشاهی، می فرمايد: « ممكن است تجدد گرايان تند رو به ما بگويند مگر شما علم داريد كه قرآن وحياني است و پيامبر (ص) از سوي خداوند برانگيخته شده است؟ در پاسخ مي‌گوييم، غير از تمسك به «قاعدهء لطف»، علم استدلالي نداريم. ما ابتدا از اين امر آگاهي و اطلاع اجمالي يافته‌ايم، سپس طبق قرائن و امارات صدقش به آن ايمان آورده‌ايم. و هر ايماني متعلق به هر انساني در واقع و طبق تعريف و نيز قول مكرر قرآن، «ايمان به غيب» است (چون عكسش درست نيست و ايمان به مشهود برابر با علم است). اما شما (تجدد گرايان) نه علم داريد، نه ايمان (يعني ايمان بر وفق ارتدكسي اسلامي)... آري ايمان تنها راه است، و در حد طاقت بشري است. اين مسئله علم بردار نيست..».

آيا جمع و تفريق اين سخنان ما را به اين نتيجه نمی رساند که اگرچه تقليد در اصول ممنوع است و هرکس بايد خود در اين باره تحقيق کند، اما از آنجا که اصول مزبور بر پايهء باور به عالم غيب بوجود آمده اند و آن عالم را نمی توان از طريق علم تحقيقی دريافت، پس چاره ای جز داشتن «ايمان» نيست. می بينيد که دوستان ما در چالهء چه تضاد عميقی گير کرده اند و يکديگر را به ارتداد و انجام وظيفهء مربوط به آن تهديد می کنند؟

در ين حال، نکتهء ديگری که لازم می دانم در اين زمينه بگويم به برآشفتن برخی از پيروان و دوستداران آقای سروش بر می گردد که در برابر جوری که به استادشان شده به ياد آزادی بيان و حقی که از آقای سروش ضايع شده افتاده اند. اگرچه احترام به استاد از جانب شاگردان و دفاع از آزادی بيان او امری تحسين برانگيز است اما هنگامی که بياد نمی آوری معترضين را در جائی ديگر و در موردی غير از موضوع مورد علاقه شان ديده باشی، اين پديدهء نيز در خور تأمل می شود و نشان از «يک بام و دو هوای ذهنی» اينگونه معترضين دارد. براستی آيا در اين سی ساله حق هيچ کسی جز آقای سروش ضايع نشده است؟ آزادی بيان کسی محدود نگشته؟ جان هائی بر بنياد استدلال معطوف به ارتداد از بين نرفته؟ و سقف ها و خانه ها و قبرستان هائی ويران تر از ويران نگشته است؟

ای کاش، در اين ميانه، خود آقای سروش دهان می گشود و به ما می گفت که نظر شخصی اش در اين مورد چيست؟ آيا ايشان هم بوجود «ضروريات و اصول تخطی ناپذير و بی چون و چرا» در حوزهء دين شان اعتقاد دارند اما هنوز انديشه ها و سخنان خود را در «داخل دايره اصول» می دانند؟ يا اينکه، نه، معتقدند اصول ثابتی در کار نيست و می توان در پايه های مکتب و دين نيز به بازبينی و احياناً تجديد نظر پرداخت.

در واقع مرزهای اعلام نشدهء کار مجاز با اصول از جانب آقای سروش می تواند حدود دايرهء مجاز انديشه را در حوزهء آنچه که از جانب ايشان «نوانديشی دينی» و «روشنفکری دينی» نام گرفته مشخص کند و نشانمان دهد که ارتداد اشخاص در کجا مورد تصديق نوانديشان قرار می گيرد و آنان نيز حکم به اجرای وظيفه صادر می کنند.

نيز شايد بتوان اميدوار بود که تجربهء کنونی به آقای سروش (و البته همگنان ايشان) بفهماند که برای انديشيدن به اصول که سهل است، به هرچه که آدمی دوست دارد، چاره ای جز اين نيست که شمشير را از دست اهل دگماها بگيريم و آنان را به حال خود رها کنيم. چرا که شمشير اگر به دستشان بدهی بريدن سر سلمان رشدی و دود دادن سبيل آقای سروش کمتر کاری است که از اين «اهل ايمان» بر می آيد. يعنی، شايد اين تجربه موجب شود که آقای سروش نيز، بعنوان «پير خانقاه اصلاح طلبی»، دست از مخالفت و لجاجت خويش با سکولاريسم برداشته و به اين نتيجهء بديهی برسد که «گر حکم شود که مست گيرند / در شهر هرآنکه هست گيرند» و قبول کند که سلب امکان صدور حکم از جانب اهل مکتب و مذهب بهترين کاری است که می توان در حق اهل اديان و مسالک و انديشمندان و نوآوران آنها انجام داد.

در واقع، در کار مخالفت با سکولاريسم و اصرار به اينکه دنيا وارد عصر احياء اديان شده و نهادهای اجتماعی تک تک رنگ مذهب بخود می گيرند، ايشان خود در ابتدای صف قربانيان دگماتيسم مذهبی (يا بقول آقای خرمشاهی «ارتدکسی اسلامی») ايستاده اند و نه در اين دنيا و نه در آن يکی (آقای خرمشاهی فرمودند «عالم غيب؟») هيچ آيت اللهی وجود نخواهد داشت که شفيع ايشان شده و اقلاً نامشان را در سياههء شهداء فی سبيل الله بنويسد. و، آنگاه، اين مصداق همان اصطلاح «خسر فی الدينا و الآخرة» خواهد بود.

برگرفته از سايت «سکولاريسم نو» به سردبيری اسماعيل نوری علا:

www.NewSecularism.com


Share/Save/Bookmark

more from Esmail Nooriala
 
default

سراسر اغراق و زیاده گویی

عچب (not verified)


خوب آقای مجیدی مخالفتشو با آقای سروش ابراز کرده من نمیفهمم چطور شما نفس مخالفت بو معادل جلاد بودن میدونین و میگین نظر مجیدی انسان رو به یاد جلادان گشتاپو میاندازد.

فقط این مورد نیست نوشته شما سراسر اغراق است و دنیا در دید شما سیاه و سفید است و خیلی ساده.

حقیقت از آنجه من و شما فکر میکنیم پیچیده تر هست. مثلا اینطور نیست که بشه گفت دین خوب هست یا بد است. دین پدیده ای هست که در طول تاریخ آینه تمام نمای فرهنگ جامعه ها بوده و همان کاستی ها و کمالات و زشتی ها و زیبایی های انسان در آن هم منعکس شده.

در ضمن بر خلاف گفته شما این ابو بکر نبود که برای اولین بار از ارتداد سخن گفت بلکه در چند جای قرآن هم هست.


default

Bazargan stance on this against Dr. soroosh

by Anonymousmm (not verified) on

پاسخ عبدالعلي بازرگان به عبدالكريم سروش
انتشار: ۱۶:۵۱ - ۱۴ فروردين ۱۳۸۷ تعداد ۹
و راسخان (ريشه داران) در علم گويند:
بدان باور داريم، همه كتاب از جانب پروردگار
ماست، و تنها خردمندان پذيراي اين پندند.
(آل عمران ۷)

استاد عاليقدر جناب آقاى دكتر سروش، مصاحبه خبرنگار راديو جهاني هلند با جنابعالي را كه تحت عنوان «كلام محمد» منتشر شده بود، پس از مدتي از انتشار آن خواندم و استقلال رأي و شجاعت علمي شما را در بيان آنچه درست مي‌پنداريد ستودم، بي ترديد نظريات شما در مواردي هم كه خلاف باورهاي عمومي است، از آنجا كه حركت آفرين و انگيزنده ايمان‌هاي آرام گرفته و ساكت است، بايد مورد استقبال و استفاده قرار گيرد و صاحبان انديشه را به ميدان تضارب آراء و تبادل افكار فرا خوانده و در جدالي احسن و دعوتي حكيمانه به سوي حقيقت، فضاي فرهنگي بسته و بي نور جامعه ما را گشايشي بخشد.

اين قلم نيز كه همواره از آثار فكري شما سود برده و گهگاه نيز نقد و نظرياتي تقديم داشته است، اين بار نيز مي‌خواهد با طرح سؤالاتي كه از تعارض استنباط خود از كتاب خدا با نظريات اخير جنابعالي ناشي شده است، به بارور شدن اين بحث با بضاعت مزجات خود مددي برساند، باشد تا به ياري نازل كننده كتاب، گامي به شناخت كلام وحي نزديك‌‌تر شويم.

عرايض بنده پراكنده و از زواياي مختلفي است كه ذيلاً به استحضار مي‌رساند:

گوينده و مخاطب قرآن كيست؟
پاسخ اين سؤال را خارج از بحث‌هاي كلامي و مجادله‌هاي لفظي، به سادگي مي‌توان با يك بار مرور اين كتاب دريافت كرد. ظاهر قرآن آشكارا نشان مي‌دهد كه حتي يك بار هم پيامبر سخنگو نيست و حتي يك آيه هم در سراسر قرآن نمي‌يابيم كه گوينده‌اش رسول مكرم باشد! البته، در مواردي با ذكر: قال الرسول، اذ تقول و ... گفتار او نقل شده است، ولي گوينده آن خداست نه پيامبر! و اين حقيقتاً شگفت آور است.

چند سال قبل ترجمه‌اي از قرآن را به يك معلم آمريكايي كه پس از وقايع يازده سپتامبر سال ۲۰۰۱ كنجكاو به محتويات قرآن شده بود، دادم. اولين سؤالي كه در ديدار بعدي بلافاصله از من كرد، اين بود كه: «گوينده و مخاطب قرآن كيست؟!»

او كه در كتاب مقدس همواره حواريون و نويسندگان بخش‌هاي مختلف كتاب را «گوينده» مستقيم (يا از قول حضرت موسي و حضرت عيسي) يافته بود، از تنوع و تغيير دائمي گوينده و مخاطب در قرآن (كه كاملاً مغاير و متفاوت با كتابهاي متداول بشري است) شگفت زده شده و اين تغيير مستمر ضماير و زمان (گذشته، حال و آينده) او را آشفته كرده بود!!

من البته در آن روز پاسخ مختصري به او دادم، ولي سؤالش همچنان در ذهنم باقي مانده بود تا امروزكه به بركت مصاحبه شما توانستم پاسخ دقيق‌تري براي آن به شرح ذيل پيدا كنم:
الف: گوينده قرآن البته «خداي نامه» است و يكسره از قول او با ضماير متكلم وحده (من)، متكلم مع الغير (ما) يا غائب و در زمان‌هاي مختلف روايت مي‌كند، با اين حال گاهي فرشتگان گوينده مي‌شوند، گاهي انبياء، گاهي هم خود ما (در سوره حمد، يا در خلال ربناهاي قرآن) و بالاخره گاهي هم ابليس! از آن عجيب‌‌تر در مواردي هم زمين و آسمان و پوست بدن (فصلت ۱۱، ۲۱ و مشابه آن).
ب: مخاطب تنوع در مخاطبين قرآن به مراتب بيش از گويندگانش است و اين فراگيري و شمول را در هيچ كتاب ديگري نمي بينيم . خودِ همين تغيير دائمي زمان (ماضي، مستقبل و حال) و ضمائر (همه حالات ششگانه) و تفاوت مخاطبين، نشانه خدائي و فرا زماني فرا مكاني بودن آن است كه ديگران را از آوردن مشابهش نا توان مي‌سازد...