در دانمارک جشنواره ای ادواری هست به نام Images که هر بار گوشه هایی از هنر و ادبیات یک منطقه از جهان را در برنامه های متعددی از جلسات سمینار و کنفرانس و سخنرانی گرفته تا نمایش فیلم و تیاتر و اجرای کنسرت و... نشان می دهد. امسال پس از سه سال تدارک، این جشنواره به نام Images of The Middle East، چند روز پیش افتتاح شد. برنامه ها از کشورهای منطقه و البته از ایران هم هست. توضیحات برنامه ها را می توانی در سایت مربوطه پیدا کنی.
چون بخش ادبیات مورد نظرم بود، فرصتی شد تا بعضی از آثار نویسندگان دعوت شده از منطقه را ورق بزنم. بنظر می رسد اینجا (در منطقه ی ما) اغلب از خواب ها و خاطره های ازلی شان می گویند. در آثار ادبی این محدوده چندان وصفی از آینده نیست. و حال، اغلب در مرز زمان ماضی، به گذشته تبدیل می شود. نویسنده ی شرقی همچون مادر نقال خود "شهرزاد"، دروغ می گوید، چرا که دروغ تنها واقعیت قابل پذیرش درجوامع بسته است. در اینجا(خاورمیانه) مجاز نیستی خود را برهنه کنی و رازهایت را بر آفتاب بیافکنی. باید از آن "خودی" بگویی که نیستی. باید از ناممکن ها، از خیال، از "ای کاش"ها بگویی. گفتن از آنچه می خواهی باشی، بیشتر به آرزویی محال می ماند. روی زمین ارزوها ملموس اند و گفتن از آرزوهای دست یافتنی (از امروز و فردا)، خطرناک است، چون "آنها" نباید بشنوند یا بدانند تو از کدام محله یا خانه صحبت می کنی! "آنها" کیستند؟ به راستی نمی دانیم! تنها می دانیم که "آنها" هستند! در جایی وجود دارند و "نامحرم" اند. مخاطب(خواننده)، خود روشن می کند که از خودی هاست، یا از "نامحرمان". نویسنده ی شرقی برای "خودی ها" قصه می گوید و این "خودی ها" خود را در آینه ی اثار او باز می یابند. آنچه نویسنده ی شرقی می گوید در مرز واقعیت و حاشا می ماند. "خودی ها" هرچه از قصه بفهمند، حتی اگر منظور نویسنده هم نبوده، برای نویسنده تسلای خاطری ست و به دل می پذیرد؛ مثل این که رازی را با خود در آینه گفته باشد. اما اگر "نامحرمان" در قصه گوشه ای از از
یک آرزوی ممکن بیابند، نویسنده با لبخندی حاشا می کند! چون همه چیز طوری نوشته شده که قابل تفسییر و تاویل است!
دوستم احمد فعال سیاسی بود. اما بخاطر مخفی کاری، ناچار بود این مساله را از همسرش ناهید، چهارده سال پنهان نگهدارد. پنهان کاری لذت ترش و شیرینی دارد؛ وقتی رازی با خود داری، انگار جواهری گرانبها حمل می کنی، شق و رق راه می روی. ناهید می دانست که احمد چیزی را از او پنهان می کند. احمد هم این را به خوبی می دید. با این همه ناهید اجازه داشت در مورد همه چیز فکر کند، جز این که بداند احمد فعال سیاسی ست. گاه احمد برای دور نگهداشتن ذهن ناهید از واقعیت، به خیالات او دامن می زد! اما خطر در دنیای خیالات ناهید، کمتر از خطر حضور در جلسات مخفی نبود! چرا که در آنجا احمد می توانست در بستر زنی، گرم معاشقه باشد! احمد پیوسته می کوشید تا ثابت کند که با هیچ زنی نیست. اما همین که تا اندازه ای موفق می شد ناهید را متقاعد کند، این ترس در او بیدار می شد که سوال بعدی همسرش چیست؟ این که "اگر احمد با زنی نیست، پس پنهانی به کجا می رود"؟ بنظر می رسید که امنیت احمد در این بود که ناهید هر شب در خیال، او را در بستر زنی بخواباند! چیزی که دست کم در غرب، هسته ی نا ایمنی ست.
احمد و ناهید پس از انقلاب جدا شدند. به خاطر این نبود که راز احمد بر ملا شد و دیگر جاذبیتی برای ناهید نداشت؟ این سوال در ذهن من ماند، چون ناهید را دیگر هرگز ندیدم. احمد هم به اروپا آمد. یکی دو باری به دیدنش رفتم و یکی دو باری هم او به دیدن من آمد. هنوز هم تلاش می کرد رازی یا رازهایی داشته باشد. اینجا اما با فشار چند دکمه، تمام جزئیات زندگی آدم روی صفحه ی کامپیوتر ظاهر می شد. احمد همیشه از این بابت شکایت داشت. می گفت؛ اینها هنوز سلام نکرده می خواهند از همه چیز آدم سر در بیاورند. به زودی هم دریافت که در فرهنگ تازه، تنها دزدها، قاچاقچی ها و خلافکاران، رازی با خود حمل می کنند. احمد کم کم پژمرده شد و چند سالی بعد، در گوشه ی اتاقش مرد. برای این نبود که بی راز، چیزی نداشت تا با آن تغذیه ی روحی کند؟
کار نویسنده ی شرقی مثل مینیاتور، از بعد سوم تهی ست. بعد سوم اثر، در ذهن خواننده است. نویسنده ی شرقی در یک سلسله مراتب از "خود" به "او" رسیدن، غرق می شود. به دیگری نزدیک شدن، بحران می آفریند، هم در من تعریف کننده و هم در مخاطب تعریف شونده. شاید به همین دلیل در ادبیات معاصر ما دو خلاء کوتاه مدت هست. یکی بعد از شهریور 1320 و یکی بعد از انقلاب اخیر! چرا در این دو دوره ی کوتاه که آزادی نسبی داشته ایم، آثاری آن چنان که پیش از این و بعد از آن خلق شده، به وجود نیامده است؟ علتش این نیست که "چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من"؟ زمانی که دیوارها فرو ریخته و رازی نیست تا پنهان کنی، در و دربندی نیست، ذهن نویسنده ی شرقی دچار سر در گمی نمی شود؟
بورخس ازقول عارفی تعریف می کند که یکی ازپادشاهان بابل دستور داد هزارتویی برنجین با دهلیزها و پلکان ها و دیوارهای بسیار بسازند تا هر کس در آن داخل شود، نتواند خارج گردد. بنایی که نشانه ی گستاخی، ابهت و اعجاز او بود. صفاتی که تنها شایسته ی خداوند است، و نه بندگان خدا! روزی پادشاهی عرب مهمان او بود. شاه برای آن که حماقت و سادگی مهمان خویش را به تمسخر گیرد، از او خواست تا به هزارتوی او وارد شود. امیر عرب تا غروب آفتاب در آن هزارتو، اهانت دیده و ره گم کرده، سرگردان بود. پس عاجزانه به خدای خود متوسل شد تا راه خروج را به او نشان دهد. چون بیرونش آوردند، شکایتی نکرد. اما همین که به سرزمین خود بازگشت، لشکری بیاراست، بابل را تسخیر کرد، شاه بابل را اسیر کرد، بر شتری نشاند و به سرزمین خود آورد. در آنجا سه روز دربیابان پیش رفتند. پس امیر به شاه بابل گفت؛ خدای من خواسته قدرت خود را به تو بنمایاند. تو را در این هزارتویی که نه در دارد و نه دیوار، نه پلکان و نه دهلیز، رها می کنم. دست های پادشاه را باز کرد و گفت؛ اکنون راه خروج از این هزارتو را پیدا کن و خود را نجات بده. گویند پادشاه بابل آنقدر گِرد خود گشت، تا هلاک شد.
پنج شنبه 26 مرداد 1385
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |