این آقای "فرامرز پیلارام" کیست؟ نقاش بوده یا مجسمه ساز یا جاسوس؟ گویا این آقای پیلارام تاریخ هنر درس می داده. یک هفته بعد از انقلاب، ناگهان به چند تن از شاگردان آقای پیلارام الهام می شود که استادشان "ضد انقلاب" است. آن وقت این شاگردان "خوابدیده" آقای فرامرز پیلارام را محاکمه می کنند! بعد هم کارهایش را پیش رویش آتش می زنند! پس معلوم شده که این آقای فرامرز پیلارام، هرکس و هر کاره ای که بوده، برای چند تن از شاگردانش ضد انقلاب بوده است! حالا باید بپرسیم؛ چند نفر مثل آقای فرامرز پیلارام ضد انقلاب اند؟ یا بوده اند؟ یا هستند؟ اینجوری اگر حساب کنیم، نود در صد از مردم ضد انقلاب اند! همان ها که حق دراند زندگی کنند، نظرشان را در مورد هر چیز بگویند، همه ی آنها که کارهایی می کنند که دوست دارند، اما "ما" دوست نداریم!
خسته که افتاده ام روی تخت، دنبال چیزی می گردم که بخوانم تا پلک ها سنگین شوند. دست دراز می کنم تا از چند کتاب که از "جزیره" با خود آورده ام، یکی را بر می دارم؛ "نیچه نه! فقط بگو: مشد اسماعیل"! به اسم نویسنده نگاه می کنم؛ "پرویز کلانتری"! این آقای کلانتری نقاش نیست؟ به گمانم که در آن سال ها، چند کاری از او دیده ام که هنوز بخاطر دارم. هیچ نمی دانستم نویسنده هم هست! اینجا در مورد همکارانش نوشته؛ نقاشان، هنرمندان، نویسندگان، ... اما "نیچه"؟ و "مشد اسماعیل"؟ این دیگر چه عنوانی ست که آقای کلانتری برای کتابش انتخاب کرده!
مشد اسماعیل را از سال های دانشکده می شناسم. همان وقت ها که سرایدار کارگاه های هنر دانشکده ی هنرهای زیبا بود. همه مشد اسماعیل را از بزهایش می شناختند. سال هاست که بزهای مشد اسماعیل دارند در پارک جمشیدیه می چرند! "چشم خدا"یش را هم محمد نشانم داد. همان شبی که رفته بودیم "خانه ی هنرمندان"! لابد پرویز کلانتری در کتابش راجع به مشد اسماعیل هم چیزی نوشته. شاید مشد اسماعیل همسایه ی نیچه بوده! حتمن در یکی از کوچه های بازارچه ی "سیداسماعیل"! لابد یک روز هم کسی در آن کوچه دنبال "نیچه" می گشته که اتفاقی مشداسماعیل را می بیند و مشد اسماعیل هم گفته؛ "نیچه نه! فقط بگو: مشد اسماعیل"!
پرویز کلانتری در مورد فرامرز پیلارام هم چیزهایی نوشته. بگمانم یک بار تصادفی کارهای این آقای پیلارام را در "تالار قندریز" دیده باشم! یکی از شاگردانش، دختری چشم آبی، از پیلارام تعریف ها می کرد. می گفت عاشق فرامرز پیلارام است. یک بار هم خودش را دیدم. مرد خوش قیافه ای بود. می شد فهمید چرا آن "چشم آبی" و شاید خیلی از دختران کلاس، عاشق فرامرز پیلارام بودند. دختر چشم آبی از رفتار آرام و آگاهی و دانش فرامرز پیلارام هم تعریف ها می کرد. یک هفته بعد از انقلاب، چند تا از شاگردان پسر کلاس آقای پیلارام، او را در یکی از کلاس های دانشکده محاکمه می کنند! چون خواب دیده بوده اند، یا بهشان الهام شده که فرامرز پیلارام ضد انقلاب است! آقای پیلارام هم حتمن ماتش برده بوده که این آقایان چه می گویند! بعد هم این آقایان آثار استاد را پیش چشمش آتش می زنند. آقای پیلارام از دانشگاه اخراج می شود. این ها را پرویز کلانتری نوشته. آقای کلانتری که بیمار نیست، لابد چیزی بوده که نوشته، هان؟
نوشته؛ فرامرز پیلارام چهار سال بعد، جایی در شمال داشته رانندگی می کرده که سکته می کند. سرش روی فرمان اتومبیل می افتد و بوق می زند. وقتی مردم جمع می شوند، آقای پیلارام پشت فرمان اتومبیلش تمام کرده بوده، رفته بوده است. لابد هیچ کدام از این مردم هم نمی دانسته اند که این آقا چهار سال قبل ضد انقلاب بوده! این طوری شده که آقای فرامرز پیلارام که نقاش و هنرمند بوده و تاریخ هنر هم درس می داده، فوت می کند. اول چند دانشجوی پسر به جرم ضد انقلابی بودن، در یکی از کلاس های دانشکده محاکمه اش می کنند، بعد هم از دانشگاه اخراج می شود. لابد چهار سال هم بیکار و سرگردان و پریشان بوده و یک روز هم در شمال سکته می کند. وسط خیابان. همانجا که ما همه هستیم، راه می رویم، فکر می کنیم، و اصلن به فکر این نیستیم که فرامرز پیلارام در چند قدمی مان سکته کرده. چون فرامرز پیلارام ضد انقلاب، چهار سال کاری نداشته، حتمن پولی هم نداشته، چون نقاشی حرام بوده، هنرمند بودن حرف مفتی بوده. این طوری می شود که فرامرز پیلارام سکته می کند، بوق می زند و می میرد!
ما همه مان قانون گزاریم. مجری قانونیم. قاضی و دادگاهیم. اصلن خود "قانون"ایم. محاکمه می کنیم. محکوم می کنیم. دار می زنیم و خودمان هم کفن و دفن می کنیم و دست هایمان را می شوییم و می رویم دنبال کارهای روزانه مان. من، شما، شاگردهای فرامرز پیلارام، همه ی آنها که در خیابان دور اتومبیل پیلارام ایستاده ایم یا از کنارش رد می شویم. تمام آنها که مثل من فرامرز پیلارام را نمی شناسند اما از روی سادگی و بی هیچ غرض و مرضی از فرامرز پیلارام خوششان نمی آید. شاید هم به آقای پیلارام حسودی مان می شود! چون دختران خوشگل "چشم آبی" از استادشان فرامرز پیلارام خوششان می آید. برای همین هم همه مان آقای پیلارام را محاکمه می کنیم، آثارش را آتش می زنیم، از دانشگاه اخراجش می کنیم تا برود شمال سکته کند، بوق بزند و بمیرد. و ما هم چنان در خیابان های زندگی راه می رویم. پیلارام را هم فراموش می کنیم. زندگی ست دیگر!
نیچه و مشداسماعیل و پرویز کلانتری را توی قفسه می گذارم، چراغ را خاموش می کنم و سرم را به بالش تکیه می دهم. در یک خیابان، میان جمعیتی بسیار گیر افتاده ام. خیلی ها صورت ندارند. بعضی ها پیراهنی به تن دارند که رویش نوشته؛ "مرگ بر پیلارام"! از یکی شان می پرسم؛ شما آقای پیلارام را می شناسید؟ می گوید؛ همان ضد انقلابه؟ البته که می شناسم. همه می شناسندش. می پرسم شما از کجا می دانید فرامرز پیلارام ضد انقلاب است؟ می گوید؛ بههه! آقا همه می گویند. مردم که مرض ندارند. حتمن یک چیزی هست که می گویند. می پرسم؛ خود آقای پیلارام چه می گوید؟ می گوید؛ هرچه می خواهد بگوید. مهم نیست. حرف یک ضد انقلاب به چه دردی می خورد؟
چند تا نقاش می شناسم؟ این روزها خیلی ها نقاشی می کنند. پس ضد انقلاب هم زیاد شده. خیلی ها هم هستند که مورد توجه دخترها هستند. دخترهایی که به من توجه ندارند! پس اینها که جلب توجه دخترها را می کنند، باید محاکمه شوند و از دانشگاه اخراج شوند. من فقط این را می دانم که نقاشانی که من دوستشان ندارم، اصلن تمام کسانی که من دوستشان ندارم، ضد انقلاب اند. باید محاکمه شوند. به من مربوط نیست که بعدش شمال می روند یا جنوب! بوق می زنند یا نمی زنند. مهم این است که من از آنها خوشم نمی آید! پس باید محاکمه شوند، محکوم شوند، و ..!
خوابم نمی برد. از دست این آقای فرامرز پیلارام ضد انقلاب!
جمعه 12 خرداد 1385
Recently by Ali Ohadi | Comments | Date |
---|---|---|
بینی مش کاظم | - | Nov 07, 2012 |
"آرزو"ی گمگشته | - | Jul 29, 2012 |
سالگرد مشروطیت | 2 | Jul 22, 2012 |