هیچ شاعری به خوبی سعدی، شاعر گران قدر و روشن بین ایرانی - بیانگر جهانی بودن آدمی نبوده است. در شعر "بنی آدم اعضای یک پیکرند " این مطلب به بهترین صورت ممکن ارائه شده است. با تمام اختلافات تاریخی، جغرافیائی، فرهنگی و زبانی که وجود دارد، هنوز هم ممکن است دو انسان در دوقطب مخالف کرۀ زمین و با قرنها فاصله از هم به یک نحو بیندیشند وجهان بینی مشترکی داشته باشند. مولانا نیز در شعر " ای بسا هندو و ترک هم زبان " به همین مطلب اشاره می کند. این پدیده در ادبیّات همۀ جوامع صادق است.
به عنوان مثال "گوته" به حافظ عشق می ورزد، "نیچه" از زرتشت تاثیر می پذیرد و کتاب معروف "چنین گفت زرتشت (1)" را می نویسد. " اِ مرسُن ( 2)"، " ترو( 3 )" و " الکات ( 4 )" مسحور اشعار و طرز فکر سعدی و حافظ می شوند تا جائی که به عقیدۀ بعضی از نقد نویسان "ترو" اسم کتاب خود "والدن (5 )" را نیز تحت تاثیر گلستان سعدی نام گذاری می کند. "هرمان ملویل ( 6 )" در شاهکار بی نظیرش "موبی دیک" ازفلسفۀ زرتشت برای بیان افکار فلسفی و جهان بینی اش بهره می گیرد و دو تن از قهرمانان کتابش، "پارسی" و "فضل الله" را زرتشتی انتخاب می کند. سرانجام، ادوارد فیتز جرالد به دنبال شیفتگی اش به افکار و اشعار خیّام به ترجمۀ رباعیّاتش می پردازد و آنها را به گویندگان سایر زبان ها معرّفی کرده، جاودان می کند.
آنچه که تا به حال به عنوان مثال آورده شد نشان دهندۀ تاثیر مستقیم شاعر یا نویسنده ای بر شاعر و نویسندۀ دیگر است. در مورد خیّام و همینگوی تا آنجا که من مطالعه کرده و می دانم تاثیر و ارتباط مستقیمی در کار نبوده است و آنها با فاصله ای حدود ٩٠٠ سال در دو گوشۀ مختلف جهان می زیسته اند ولی نکته اینجاست که با وجود اختلاف زمان و مکان، دو انسان چگونه می توانند یک سان بیندیشند، جهان را به یک گونه ببینند و حقایق را به یک شیوه به زیر پوست خود حسّ کنند. در مورد آشنائی همینگوی با اشعار و افکار خیّام هیچ مدرک و دلیلی در دست نیست مگرتصادف یا همان پدیدۀ جهانی بودن انسان که به آن اشاره رفت.
وجوه مشترک بین مشرب فکری / فلسفی و هنری خیّام و همینگوی از قرار زیر است که جداگانه به هر یک می پردازم: تعریف زمان، زن و شراب (به تعبیر خیّام، می و معشوق) به عنوان آرام کننده، عشق به طبیعت و اشارۀ آنها به کوتاهی عمر آدمی در مقایسۀ با طبیعت، داشتن دلهرۀ وجودی و سر انجام سبک ایجاز و اختصار آنها.
برای عمر خیّام، زمان، زمان حال است. او معتقد است که چون دیروز یا گذشته کاملاً از حیطۀ اختیار ما بیرون است و آینده هم وراء قدرت و اختیار ماست، تنها زمانی که باقی می ماند، زمان " حال" است. خیّام رباعیّات زیادی دارد که شاهد بر این مدّعاست. چند نمونه:
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست بنیاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
*
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
این عمر به خوش دلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
*
امروز ترا دسترس فردا نیست
واندیشۀ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
برای همینگوی هم زمان، زمان حال است. در ص ١٦٩کتاب " برای که زنگ به صدا در می آید(7)" می گوید: "... آن چه در دست داری " حال " است، همۀ زندگیت همین " حال" است. چیز دیگری جز " حال " موجود نیست. گذشته ای نبوده و یقیناً فردائی هم نخواهد بود. فقط " حال " است که موجود است."
همینگوی زمان " حال " را " اکنون یا اکنون دائم" می بیند که در حال پرواز کردن است..
در ص ١٣٠ همان کتاب می گوید: " زمان پرواز کنان می آید و به همان گونه هم می رود، فردا هم هم چنان پرواز خواهد کرد. "
همینگوی سعی می کند "اکنون" را تسخیر کرده، حفظ نموده، جاودان نماید. سعی می کند آن را ساکن کند تا کسی نتواند آن را حرکت دهد ودر نتیجه آدمی بتواند برای همیشه آن را در اختیار داشته باشد. در ص ١٥٩ از همان کتاب می گوید: ".... ناگهان ملتهبانه، متملّکانه تمام ناکجا ها رفته و زمان به طور قطع ساکن شده در حالی که آنها هر دو در آنجا هستند، زمان از حرکت باز می ایستد و او احساس می کند که زمین از زیر آنها حرکت کرده، دور می شود."
همینگوی می خواهد که با ایدۀ "اکنون دائم" نقاط دل پذیر و لذّت بخش زندگی را حفظ کند. در ص ١٦١ از همان کتاب می خوانیم: "برای من نهایت شادی این ست که با تو در کنارم سوار بر اسبی باشم وما سریع تر و سریع تر برانیم، چهار نعل ولی هرگز از شادیم جلو نزنم."
همینگوی هم چنین سعی می کند که بیشتر بر عرض و کیفیّت زمان تاکید کند تا بر طول و کمیّتش. باز در همان کتاب از قول "رابرت جردن" که دریافته است فقط هفتاد ساعت از زندگیش باقی مانده می خوانیم: " اگر قرار باشد که هفتاد سال از عمرت را با هفتاد ساعت که برای من مانده است معامله کنی ّ با کمال میل آن را معاوضه خواهم کرد. زیرا " اکنون " است که باید به آن توجّه کرد و نه مفاهیمی مثل " زمان طولانی"، " بقیّۀ عمرت " و یا " از حالا به بعد" و من خوش حالم که این نکته را در یافته ام."
نکتۀ دوّمی که خیّام و همینگوی در مورد آن هم عقیده اند چگونگی گذراندن زمان حال است. هر دو معتقدند که این زمان کوتاه یا به عبارت خیّام " دَم " را باید با " می و معشوق " گذراند یا به تعبیرهمینگوی با بهره گرفتن کامل از تمام پدیده های زندگی نظیر خوردن، نوشیدن، معاشرت و عشق بازی با زنان، شکار، گاو بازی، ماهی گیری. سرانجام او سعی می کند با بودن در طبیعت یا به عبارت بهتر ادغام در طبیعت اکنون را مطبوع و لذّت بخش کند. به نظر خیّام و همینگوی این طرز گذراندن وقت بهترین نوع گذران فرصت کوتاهیست که در دست ماست. مثال هائی در این مورد از خیّام:
خیّام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
*
گویند بهشت و حور عین خواهد بود
آن جا می ناب و انگبین خواهد بود
گرما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار جنین خواهد بود
در " وداع با اسلحه (8 )" و " برای که ناقوس به صدا در می آید؟ " همینگوی فصل های متعدّدی وجود دارد که با خوردن خاتمه می یابد. قهرمانان همینگوی حتّی به هنگام جنگ و بمباران فراموش نمی کنند که باید بخورند و از " اکنون" لذّت ببرند. از همین روی " سروان هنری " در کتاب " وداع با اسلحه " در جواب این پرسش که چگونه آن انفجار رخ داد، می گوید: " در حالی که مشغول خوردن پنیر و اسپاگتی بودیم، من به هوا پرتاب شدم." یا " رابرت جردن " قهرمان کتاب " برای که ناقوس به صدا در می آید" در خطرناک ترین شرایط جنگی و زمانی که ماموریت دارد پلی را منفجر کند با " ماریا" عشق بازی می کند و با تمام وجود از آن لذّت می برد.
نوشیدن می، مستی و مست شدن از کارهای مورد علاقۀ هر دو آنهاست. بسیاری از رباعیّات خیّام در ستایش " می " است:
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بندۀ آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
*
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
همینگوی هم در ستایش " می" چنین گوید: " مرد نیست مگر مست، من عاشق مست شدن هستم. (9) " ( ص١٢١). هم چنین دوستان همینگوی در بارۀ او گفته اند که کمتر او را دیده اند که گیلاس مشروبی در دست نداشته باشد.
سوّمین نکتۀ مشترک بین خیّام و همینگوی در آمیزی آن ها با طبیعت، عشق به طبیعت و توصیف آن ست. خیّام و همینگوی، هر دو طبیعت را ادامۀ هستی آدمی و هستی آدمی را بخشی از طبیعت می بینند. مثال از خیّام:
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده ست
گردنده فلک نیز به کاری بوده ست
هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده ست
*
برخیز بتا بیا برای دل ما
حلّ کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما
همینگوی درمورد در آمیختن و یکی شدن با طبیعت در مرثیۀ یکی از دوستانش به نام " جین " که در جوانی در اثر اصابت گلوله ای کشته و در تپّه هائی در اسپانیا به خاک سپرده شده، می نویسد: ".... حالا " جین " آن چه را که ما در پیش داریم به انجام رسانده است. مرگ او در جوانی بی عدالتی بزرگی بود ولی او به تپّه هائی که همیشه به آن عشق می ورزید برگشته است وبرای همیشه قسمتی از آنها خواهد بود. " ( ص ٢٤٣ ) توصیف، ستایش و در آمیختن با طبیعت نه تنها در آثار همینگوی بلکه در زندگی خصوصی و شخصی او هم دیده می شود.
با وجود جنگ، مشکلات زندگی، شرایط نامساعد و نا هموار، زندگی برای قهرمانان همینگوی هم چنان ادامه دارد و آن ها زندگیشان را با معیارهای کتاب مقدّس نمی سنجند بلکه به قول تی. اس. الیوت ( 10 ) با قاشق قهوه اندازه می گیرند.
چهارمین نکتۀ مشترک بین خیّام و همینگوی دلهرۀ زیستن آنهاست. همینگوی در عین ماجراجوئی، پذیراشدن خطر، مسافرت بدور دنیا، فیلسوفی هم بود که بشدّت تحت تاثیر جریانات جاری اگزیستانسیالیستی/ وجود گرائی و نیست باوری/نهیلیستی فکری بعد از جنگ جهانی اوّل قرار داشت. میشود گفت که همینگوی سخنگوئی غیر رسمی برای " نسل از دست رفته" ی خود بود، گروهی از امریکائیان مهاجر که جنگ جهانی اوّل را پشت سر گذاشته و در نتیجۀ آن جنگ و آسیب های وارده از آن دچار سرخوردگی های شدید فکری و غربت شده بودند.
فرض مکتب اگزیستانسیالیسم/ وجودگرائی که در قرن ١٩ با سورن کیرکگارد(١١) و مارتین هایدگر (١٢) شروع و با ژان پل سارتر و آلبرت کامو و فئودور داستایفسکی و بسیاری دیگر ادامه یافت، بر این است که زندگی ذاتا پوچ و بی معنی است و این مسوولیّت انسان هاست که با پیروز شدن بر بیم و دلهره و نا امیدی، برای زندگی و فعّالیّتهای خود ارزش های شخصی بوجود آورند. کسانی که بتوانند چنین کنند موفقّّند و کسانی که نتوانند چنین کنند، شکست خورده به شمار می آیند و به ورطۀ نیست باوری/ نیهیلیسم (١٣) پرتاب می شوند. بنا براین آن همه تکیه بر لذّت حال، استفاده از می و معشوق، پند و اندرزدر مورد در یافتن حال و نیندیشیدن به آینده، در حقیقت پوسته ایست ظاهری برای پنهان کردن دلهرۀ وجودی و ناخرسندی ای که آنها از دنیا، اوضاع زمانه، ناپایداری جهان، نا آگاهی از آغاز و انجام کار و ترس از مرگ و نیستی با تمام وجود احساس می کرده اند.
آنجا که خیّام می گوید: " گفتم به عروس دهر کابین تو چیست؟ گفتا دل خرّم تو کابین منست " می دانسته که باید دل خرّم را کابین زندگی کند. خیّام سراسر عمرش با این دلهرۀ وجود دست به گریبان بوده است و برای تخفیف این دلهره، فلسفۀ لذّت را اختیار کرده است. خیّام را باور بر اینست که شاید بتوان با می و معشوق و لذّت بردن از حال این ناآرامی و دلهره را تخفیف داد. او می خواهد با خوش باوری این ها را به خود بقبولاند. بیت اوّل بیشتر رباعیّات او با خوش باوری آغاز می شود ولی متاسّفانه با فاصله ای نه چندان دور یعنی در بیت دوّم همان رباعی او را می بینیم که خوش باوریش را از دست داده و با واقعیّت تلخ روبرو شده است:
می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن زکفر و دین، دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرّم تو کابین منست
*
وامّا شیوۀ رویاروئی همینگوی با این دلهرۀ زیستن مشغول نگهداشتن خود و پر کردن تمامی لحظه های زندگی بوده است. " والش " یکی از منتقدان همینگوی در بارۀ او می نویسد: " همینگوی وقتی که خلق نمی کرد معذّب بود. (١٤)" به همین جهت است که او را مدام در جابه جائی، در حرکت، در صف اوّل جبهه، در تپّه های افریقا، در گاو بازی می بینیم در حا لی که هم زمان با انجام این کارها دو توصیۀ خیّام را هم که می و معشوق باشد فراموش نمی کند. با این همه او نمی تواند اضطراب هرگز اعتراف نکردۀ خویش و ترس وسواس آمیزش از مرگ را پنهان ویا خنثی کند. و سرانجام نحوه ای که او به زندگی خود خاتمه می دهد بهترین شاهد این مدّعاست. تمام پند و اندرزها، لذّت از زمان حال و فراموشی گذشته و آینده، سرانجام دردی ازو دوا نمی کند و او را بر آن می دارد که با دست خود به زندگیش خاتمه دهد و تجربۀ مرگ را هم به دیگر تجربه های زندگیش بیفزاید.
به طور خلاصه، خیّام و همینگوی بر خلاف توصیه هایشان مبنی بر لذّت بردن از زمان حال و مذهب ظاهری رواقیشان هر دو به سرحدّ مرگ از مرگ می ترسندو ترس از مرگ همیشه درپسِ ذهن آنها وجود داشته است. توصیۀ آنها هم برای می و معشوق و لذّت بردن از زمان حال نه برای آنها درمان واقعی بود و نه برای اضطراب و نگرانی آدمی. برای آنها این عوامل در حکم آرام کننده و مسکّنی است که باعث می شوند آدمی وسائل دفاعیش را بر زمین گذارد و اعصاب خود را کمی تسکین دهد ونه این که حقایق زندگی و دلهرۀ وجود را برای همیشه به دست فراموشی بسپارد.
یکی دیگر از مشابهت های خیّام و همیگوی سبک نویسندگی آنهاست. سبک شعری خیّام یکی از موجزترین و کوتاه ترین سبک هائی ست که در تاریخ ادبیّات و شعر ایران یا شاید جهان وجود دارد. تنها سبکی که شاید بتوان گفت می تواند به مقابله برخیزد " هایکو" ی ژاپنی ست. دیگر از ین کوتاه تر، ساده تر و کم واژه تر نمی توان یک مشرب فکری و فلسفی را بیان نمود.
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
*
یک جرعۀ می ز ملک کاووس بهست
از تخت قباد و ملکت توس بهست
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس بهست
یکی از مهم ترین خصوصیّات هنر نویسندگی همینگوی هم سبک نویسندگی اوست که از مشخِصات بارز و اصلی آن ؛ ایجاز، اختصار و رعایت اقتصاد در کلام است. یکی از منتقدان همینگوی به نام " هربرت گورمن " در مورد نثر او می گوید " همینگوی با سادگی ای بی ترحّم به قلب مطلب می زند." این گفته عیناً در بارۀ خیّام هم صادق است. در رباعی اوّل، خیّام با سادگی بی ترحّمی از پوچی زندگی و کوتاهی امکانات فکری و جسمی آدمی در درک اسرار هستی سخن به میان می آورد و در رباعی دوّم از بی ارزشی مقامات دنیوی و سالوس زاهدان ریائی شکوه سر می دهد.
درنویسندگی همینگوی هم هیچ واژۀ بی مصرف نمی توان یافت. علاقۀ اصلی همینگوی در نویسندگی در کوتاه نویسی و امپرسیونیستی بودن نوشته، متمرکز می شود. بدان معنی که موقعیّت هر واژه نه تنها نسبت به خودش بلکه نسبت به تاثیری که میتواند روی واژه های دیگر داشته باشد هم، در نظر گرفته می شود (١٥). (ص 301)
در کتاب شرح احوال همینگوی آمده که پسر یکی از دوستانش ازو می پرسد آیا نوشته هایش را بازنویسی هم می کند. در جواب این پرسش، همینگوی می گوید اگر تو بتوانی حتّی یک جمله از کتاب های مرا کوتاه تر از آن چه که هست بکنی، نزد من برگرد. این مساله در مورد اشعار خیّام هم کاملاً صادق است و نمی توان هیچ یک از آنها را از آن چه هست، مختصرتر و کوتاه تر کرد.
سرانجام، آخرین مشابهت فکری بین خیّام و همینگوی، اعتقاد و تاثّرآنها ست بر کوتاهی عمر آدمی در مقایسه با طبیعت. آنها هردو معتقدند زمانی که به آدمی برای بازی نقش خود در صحنۀ نمایش زندگی داده شده بسیار کوتاه است. به قول خیّام فقط " دمی " ست.
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
*
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
همینگوی هم به این مطلب معتقد است. در شاهکارش " خورشید هم چنان می درخشد (١٦)" نور افکن خلِاقیت همینگوی فقط لحظاتی چند از زندگی قهرمانانش را روشن می کند و وقتی که این نورافکن از روی آنها برداشته می شود آنها دیگر هیچ اند و به ناکجا آباد رفته اند. به قول یکی دیگر از منتقدان، قهرمانان همینگوی از ناکجا می آیند و به هیچ خاتمه می پذیرند. با الهام از خیّام باید اضافه کنم دو فاصلۀ از ناکجا به هیچ هم که همینگوی به آن می پردازد فقط یک " دم " است.
خیّام و همینگوی، هر دو با یقینی اسف بار به این نکته معترفند که هستی بی ما به حیاتش ادامه خواهد داد و جریان عادیش را طی خواهد کرد و عمر انسان در مقایسۀ با طبیعت و کلّ جهان بمنزلۀ یک آن است.
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
وندر سرخاک یک به یک خواهد تافت
و یا
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طرب ناک شده
در سایۀ گل نشین که بسیار این گل
بر خاک فرو ریزد و ما خاک شده
قهرمانان همینگوی هم خلق می شوند، زندگی می کنند، لذّت می برند، رنج می کشند، شکست می دهند و شکست می خورند، سرانجام می میرند و نابود می شوند و همۀ این ها لحظاتی بیشتر طول نمی کشد در حالی که: خورشید هم چنان می درخشد!
مهوش شاهق
ژانویه 201211
Footnotes:
1- Thus Spoke Zarathustra: A Book for All and None by Friedrich Nietzsche , translator into English , Walter Kaufman.
2- Ralph Waldo Emerson. 1803 - 1882
3- Henry David Thoreau , 1817 -1869
4- Amos Branson Alcott, 1799 – 1888
5- Walden; or, Life in the Woods
6- Herman Melville, 1819 – 1891
7- For Whom the Bell Tolls Hemingway. New York: McMillan, 1968. (paperback)
Friedrich Nietzsche (Author)
› Visit Amazon's Friedrich Nietzsche Page [1]
Find all the books, read about the author, and more.
See search results [2] for this author
Are you an author? Learn about Author Central [3]
8- A Farewell to Arms: by Ernest Hemingway. New York: Charles Scribner’s Son, 1957. (paperback)
9- Ernest Hemingway: a life story, by Carlos Baker. New York: Scribner, 1969
10- T.S.Eliot (1888 - 1965 ), The Love Song of J. Alfred Prufrock.
11- Kierkegaard, Soren, 1813-1855
12- Heidegger, Martin, 1889-1976
13- Nihilism
14- Also, Ernes Hemingway: a Life Story…..
15- Also, Ernes Hemingway: a Life Story…..
16- The Sun Also Rises, by Ernest Hemingway. New York: Charles Scribner’s Son, 1970. (paperback)
17- Khayyam, //www.farsdili.com/kitap/hayyam.PDF [4]
Recently by Mahvash Shahegh | Comments | Date |
---|---|---|
الحمراء | - | Nov 24, 2012 |
خداوند و استفاده از زن برای تبلیغ | 3 | Sep 19, 2012 |
آیا این خداوند است که متمدّن تر شده یا پیامبر خدا؟ | 15 | Sep 07, 2012 |
Links:
[1] //www.amazon.com/Friedrich-Nietzsche/e/B000APYT8O/ref=ntt_athr_dp_pel_pop_1
[2] //www.amazon.com/s/ref=ntt_athr_dp_sr_pop_1?_encoding=UTF8&sort=relevancerank&search-alias=books&field-author=Friedrich Nietzsche
[3] //authorcentral.amazon.com/gp/landing/ref=ntt_atc_dp_pel_1
[4] //www.farsdili.com/kitap/hayyam.PDF