در دیاری بسیار هردمبیلی هر سال پنج نفر از اهالی را که به هر دلیلی جلب توجه کرده اند به قرعه کشی میکشند و سه نفر از آنها را اعدام کرده و دو نفر دیگر را هزار سکه طلا میدهند. از سال به سال معلوم نیست که بخت کدام عمل را جرم و کدام رفتار را پسندیده میپندارد. مثلا چند سال پیش شخصی را که ده نفر را در یک آتش سوزی نجات داده بود به دار آویختند و شخصی که بز همسایه را خفه کرده بود پاداش دادند. گفتم که، در آن مملکت اوضاع بسیار قاراشمیش است.
طوری شده که دیگر شهروندی جرات نمیکند که کسی را نجات دهد و یا طرف بز همسایه رود، مبادا که او را به قرعه کشی بکشند. به این دلیل در مراسم امسال فقط توانستند سه نفر را به زور به میدان بیاورند: حسن که در کنکور سراسری نفر آخر شده بود، سوسن که با ژامبون افطار کرده بود، و اکبر که در مقالهای به دَر فحش داده بود ولی از دیوار تعریف کرده بود. در ضمن قحطی افراد شایسته این مساله را پیش آورده بود که با پنج قرعه در کیسه و سه بخت آزما اینبار ممکن بود هر سه اعدام شوند، و یا دو نفر جایزه ببرند و فقط یک نفر اعدام شود.
شب قبل از مراسم اعلام نتیجه قرعه کشی سرّی حسن آقا که پارتی داشت یواشکی بهش رسوندن که فردا سرنوشت سوسن و اکبر چه خواهد بود. ولی پارتیش اینقدر کلفت نبود که سرنوشت خودش را دریابد. سوسن خانم هم که آشنا داشت سرنوشت اکبر را بهش رسوندن ولی افسوس که سرنوشت خود و یا حسن را در نیافت. اکبر که با نوشته هاش همه رو دلخور کرده بود به کلی از نتیجه قرعه کشی بی اطلاع موند، فقط اینرا میدانست که سوسن سرنوشت او را میداند چون سوسن در این مورد بالیده بود. حسن که شنید به سوسن و اکبر گفت که اینکه چیزی نیست، من هم سرنوشت تو را میدانم و هم سرنوشت اکبر را. ولی هرچه کردند نه حسن بروز داد و نه سوسن. اکبر گفت اقلا سرنوشت خود را به من بگویید. ولی سوسن و حسن نامردی کرده و جوابش را ندادند.
ساعت موعود فرا رسید و رسم بود که که قبل از اعلام نتیجه قاضی از هر یک بپرسد که آیا سرنوشت خودرا میداند. حسن به درستی گفت که خیر ولی میدانم عاقبت سوسن و اکبر چه خواهد بود. قاضی گفت در مورد دیگران پرسش نکردم. حسن از آن پس خفه شد. سوسن به همچنین گفت که سرنوشت اکبر را میداند ولی از سرنوشت خود و حسن بی اطلاع است. قاضی همان هشدار را به سوسن داد و سوسن هم از آن پس خفه شد. قاضی آمد که از اکبر پرسش کند و دید که ناگهان اکبر آقا پاشد و زد بچاک. قاضی فریاد زد که صبر کن شاید هزار سکه طلا در انتظارت باشد. اکبر از دور پاسخ داد که کور خوندی.
حالا اکبر آقا از کجا فهمید که سرنوشتش اعدام بود؟
Recently by Ari Siletz | Comments | Date |
---|---|---|
چرا مصدق آسوده نمی خوابد. | 8 | Aug 17, 2012 |
This blog makes me a plagarist | 2 | Aug 16, 2012 |
Double standards outside the boxing ring | 6 | Aug 12, 2012 |