دو روز بود كه آرام بودم. فاصله گرفته بودم از تمام چيزهايی كه احساسات مرا به به زنجير می كشيد و نابود می كرد. امروز روز سوم است. امروز روزی ديگر است. حالا خود را در امتداد اين ديوار آشنا به اين سو و آنسو می كشانم. در برابر اين ديوار كه چون روزهای گذشته مرا در بر گرفته و محصور كرده است احساس تنهايی و كوچكی می كنم. اين ديوار آشنای من است. از همه به من نزديكتر است، چنان نزديك كه جزيی از وجود من شده است. از وقتی كه به يادم می آيد اين ديوار بود و من، اين ديوار بود و روح من، اين ديوار بود و جسم من. اوايل به آن حمله می بردم. چنان با ضربه های سنگين به آن می تاختم كه بدن ناتوانم درد جانكاهی را احساس می كرد و خود را به كناری می كشيد. دوباره، دوباره و دوباره بی نتيجه.
اما اين ديوار را ديواری كه مرا محصور كرده بود، ديواری كه هر روز بلندتر و قطورتر می شد، عزيزترين كسانم، ﭙدرم، مادرم، خواهرانم، زنم، بچه ام به دورم كشيده بودند. می ديدمشان كه در دو سوی اين ديوار ايستاده اند و با نيروی هر چه تمامتر به ساخت و ساز مشغولند. هر آجری كه روی آجر ديگر می گذاشتند مانند خوره ای به جان فرتوت من بود. به جمع اين كارگران مدير مدرسه، همكلاسی هايم، دوستانم و ﭙرفسورهای دانشگاه هم اضافه شدند. هر روز يك كارگر ﭙركار و من ﭙشت اين ديوار خودم را به آن می كوباندم و لرزان می گشتم. بعد از سالها تلاش بيهوده آن را جزوی از خود ﭙذيرفتم. درونم از رنج تنهايی و بدبينی ﭙر گشته بود. اين سوی ديوار آنجا كه من ايستاده بودم تاريك بود، تاريك و سرد. دستان لرزانم را به صورت اين ديوار می كشيدم و با قلبم سردی آن را احساس می كردم و خود جزيی از آن می شدم. در اين تاريكی زنده بودم يا مرده تنها از نيم نفسی كه از ميان لبان خاموش من بيرون می آمد، ﭙيدا بود. من مرده ای بودم در يك بدن نيمه زنده. تكه آجرهای سياه سرد همه جا ﭙراكنده بود، ﭙايم به آنها می گرفت و زمين می خوردم. زمين هم سرد بود.
آنسوی ديوار روشن بود. روشنايی كه من می ديدمش اما كمترين ارتباطی با آن نداشتم. تنها يك فضای خالی ﭙر از نور كه كسی در آن نبود. تنها روشن بود و از آنهمه روشنايی ذره ای در اينسوی ديوار آنجا كه من ايستاده بودم وجود نداشت. من بودم و تاريكی، من بودم وتنهايی، من بودم و دنيايی فقط با يك ديوار بلند و محكم و قطور.
تا آنشب كه خواب ديدم. خواب آنروزها كه اين ديوار نبود آنروزها كه من ﭙسر بچه ای بودم و توﭖ فوتبال و بچه های كوچه دلخوشی بزرگ زندگی من بودند. خواب آنروزها كه با مادرم برگهای درخت خرمالوی حياطمان را جمع می كرديم. خواب آنروزها كه نه تزوير و حيله ای بود نه تاريكی و رنجی. خواب آنروزها كه ﭙدرم هنوز دست به آجر نبرده بود و برايم قصه می گفت. قصه آن معمار زبردست را كه برای ﭙادشاه قصر باشكوهی ساخت آنقدر زيبا كه مردم فوج فوج از سرزمينهای دوردست برای تماشا می آمدند. معمار چيره دست رمزی در آن قصر ﭙنهان كرده بود. آجری كه كسی نمی دانست كجاست و اگر آن را بيرون می كشيد اساس و شالوده قصر فرومی ريخت. خواب ديدم، خواب آن معمار را خواب آن قصر را و خواب آن آجر را.
اگر من هم يك آجر در ديوارم داشتم مانند همان آجری كه معمار در آن قصر ﭙنهان كرده بود، اگر آن آجر را بيرون می كشيدم اين ديوار سرد فرو می ريخت و من از اين تاريكی بدر می آمدم.
بعد از سالها اميد كوچكی به زيبايی يك نت موسيقی عالی درسكوت مطلق در قلب سردم ﭙيدا شد. كورمال كورمال سالهای سال به دنبال آن آجر اسرارآميز گشتم. امتحان كردم يك يك آجرها را. چنان محكم بر جای خود نشسته بودند كه اشك سردی كه از قلب سرد من نشات می گرفت روی گونه هایم جاری گشت. همانطور كه به ديوار تكيه داده بودم و اين اميد رو به نابودی می رفت زانو زدم ود در اوج ناتوانی سر به ديوار كوبيدم و بلند گريستم. آنگاه كه چشم گشودم چشمهای ﭙر از اشكم روزنه ای ديد كه از ميان آن اشعه ای ضعيف از نور به درون دنيای تاريك من می تابيد. من اين روشنايی را احساس می كردم. از ميان روزنه نگريستم. اينبار ديدم ﭙيكری در ميان ﭙيكرهای ديگر. ﭙيكر يك زن مطلق. طبيعی ترين زنی كه در تمام عمرم ديده بودم. مانند يك خيال، يك رويا بود. صدای او چون نم نم باران در يك كوير خشك بود. خنده اش قلب سرد مرا گرم می كرد. و من به تماشای آن زن نشستم. هر آنچه كه از من دريغ شده بود در يك آن در وجود يك زن متجلی گشته بود، زنی كه خود گرما خود عشق خود زيبايی خود شفا خود ذوق و خود شور بود. به تماشايش می نشستم. ساعتهای طولانی و لذت بخش. اين روزنه تمام دنيای من شد.
مرا ديد، آنروز كه از تماشايش سير می شدم. خودش را به ديوارم نزديك كرد. از همان روزنه ای كه من می ديدمش چشمان مرا ديد چشمان سياه ونيمه مرده مرا و به تماشا نشست. آنجا حس كردم كه آن يك خيال نيست. به راستی من دريچه ای به آنسوی ديوار يافته بودم. می آمد و ساعتها به تماشای چشمان من می نشست و من به تماشای وجود او. من غافل شده بودم از ديوار، از تاريكی كه در آن به سر می بردم و از كارگران ﭙركار و ساخت و ساز بی وقفه شان. من تنها او را می ديدم و او مرا كه ﭙشت اين ديوار كم كم گرم می شدم. می خواستم تا مرا در آغوش گرم خود بكشد وبا دستان مهربان و بی نهايت خود مرا نوازش كند تا جزوی از وجود عشق او شوم. آن گلی كه به موهايش می زد طراوت را از او می گرفت و من از تماشای آن گل شاداب می شدم. اينچنين ساعتها گذشتند ساعتها ساعتها و ساعتها.
تا آنشب كه خواب ديدم. خواب آنروزها كه اين ديوار نبود. آنروزها كه من ﭙسر بچه ای بودم و توﭖ فوتبال و بچه های كوچه دلخوشی بزرگ زندگی من بودند. خواب آنروزها كه با مادرم برگهای درخت خرمالوی حياطمان را جمع می كرديم. خواب آنروزها كه نه تزوير و حيله ای بود نه تاريكی و رنجی. خواب آنروزها كه ﭙدرم هنوز دست به آجر نبرده بود و برايم قصه می گفت. معمار چيره دست راز خود را به ﭙادشاهبازگفت. راز آن آجر اسرارآميز را. ﭙادشاه از بيم آنكه كسی ﭙی به آن راز ببرد معمار را از بالای قصر به ﭙايين افكند.
اگر اين زن، اين زن مطلق از ديوار من، از كارگران ﭙركار و تاريكی كه من در آن غوطه می خوردم آگاهی می يافت چه می كرد؟ داستان من داستان آن معمار می شد. بدون شك به صف كار گران می ﭙيوست و با نيرويی كه من در او می ديدم ديوار را محكمتر و قطورتر می كرد چنان كه ديگر هرگز يارای فرو ريختن آن را نداشتم.
ديگر نمی خواستم به تماشای وجود بنشينم. او می آمد و ساعتها به انتظار می نشست و من خود را به كناری می كشيدم و تنها احساسش می كردم. اگر فقط می دانستم كه اهل ساخت و ساز نيست!
دست خود را بر ديوارم می كشيد. ديوار لرزان می شد و من ﭙشت اين ديوار. درون فنا شده من رو به ويرانی دوباره نهاد. تا زمانی كه آنسوی ديوار به انتظار می نشست و از ميان روزنه مرا می جست آرامشم را در تاريكی آشنای خود باز نمی يافتم. تا آنروز كه خود به صف كارگران ﭙيوستم. قدری از سيمان غم و رنج برداشتم و آن روزنه نور را بستم. ديگر وجودش را نمی ديدم و او چشمان مرا. ديگر لرزش بدنم را احساس نمی كردم. ديگر نمی توانست به درونم نفوذ كند. ديگر نمی توانست به صف كارگران بﭙيوندد و ديوار را قطورتر كند. ديگر نمی توانست راز اين ديوار، راز اين تاريكی و كارگران را به كسی بازگويد. ديگرا مرا نمی ديد و من او را. او را كه خاطره اش مانند كتيبه ای سنگی در خاطرم نقش بسته است. امروز روز سوم است حال نمی دانم آن روزنه كجاست، در حالی كه خودم را در امتداد اين ديوار آشنا به اين سو و آنسو می كشانم. امروز روز سوم است امروز روزی ديگر است