هر روز راس ساعت دوازده ظهر با هم عشق بازی می کردیم. صدایی از ما بر نمی آمد. مادام بوواری بی صدا هم خوابگی می کرد چون دلش نمی خواست کسی صدایش را بشنود. شوهرش اگر می فهمید حتمن بلایی سرش می آورد. آقای کافکا با اینکه کتاب های آلبرت کامو را خوانده بود ولی دلش هوای خانم بوواری را داشت. نه به صدای موش های خانه گوش می کرد و نه به گلدان های بی آب نگاه می کرد.
آقای کافکا دلش یک آغوش بی درد می خواست و مادام همان کسی بود که به دنبالش بود. شب ها خوابش نمی برد چون باران یک ریز به پنجره می خورد و حس می کرد آب آسمان با صدای بلند فریاد می کشد و این همانی نبود که دلش می خواست. بخاری نفتی خانه را روشن می کرد تا سرما ناکارش نکند.
مادام بوواری مثل همیشه سر ساعت به خانه می آمد. برایش غذا درست می کرد. خانه را تمیز می کرد مخصوصا اتاق خواب را. آلبرت کامو مثل همیشه خانم بازی می کرد و آقای کافکا به دوست دخترش نامه های عاشقانه می نوشت. هر کسی کار خودش را می کرد و ما با هم زندگی می کردیم.
گل های نرگس خانه هر روز شکفته می شدند و بویشان دیوار و تخت را خوش بو می کرد. کاری با دنیا نداشتیم حتی اسم خودمان را فراموش کرده بودیم همان طور که زندگی رهایمان کرده بود. پنجره ها را ساعت دو بعد از ظهر باز می کردیم تا بوی بیرون از خانه از یادمان نرود. تلنگر هایی که به شیشه می خورد را گوش می کردیم تا صدای باد از یاد خاطره هایمان نرود. همه چیز و همه کس را در لا به لای ورق های کتاب پنهان می کردیم تا خودمان را گول بزنیم که آب از آب تکان نخورده.
شلوار جین سرمه ای پر رنگش را دوست داشتم مخصوصا وقتی پیراهن مردانه ی مرا می پوشید که سه دگمه ی اولش را باز می گذاشت. هر بار که دگمه هایش را باز می گذاشت به پستان هایش دست می کشیدم تا هوس هایم را زنده نگه بدارم. کاری به شل یا سفت نبودشان نداشتم چون خوب بودند. برای من این هیکل او نبود که دیوانه ام می کرد. صورت دخترانه ی معصومش را دوست داشتم که در سی و پنج سالگی هنوز کودک باقی مانده بود.
بارها وقتی آقای کافکا نامه هایش را برای آلبرت کامو می خواند حالم عوض می شد چون به عشق ناب او غبطه می خوردم ولی کاری از پیش نمی بردم چون برای او از هوس های نوشتنم حرف می زدم که هنوز تمام نشده. دلم می خواست این بارانی که از هشت ماه پیش شروع شده هیچ وقت تمام نشود. همه ی چترهای خانه را شکسته بودم چون دلم می خواست در اتاق خواب از گوشه ی سوراخ شده ی سقف خانه آب چکه بکند و در داخل کاسه ی مسی که به روی زمین گذاشته بودم صدایش آرامم بکند. آخر می دانید من فرزند آخر باران جزیره هستم. کمی لوس هستم و این برای بچه ی آخر عجیب و غریب نیست.
همین حالا با البرت کامو قرار گذاشتم که فردا شب به خانه اش برویم چون با زنش دعوایش شده. خانم کامو زن خیلی محترمی است و ما اصلن دلمان نمی خواهد بانو کامو با شوهرش دعوا بکند گرچه هم من می دانم و هم آقای کافکا که کامو همین روزها با ماشین تصادف می کند و مادام کامو را بیوه خواهد کرد.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |