Published on Iranian.com (//legacy.iranian.com/main)

هم آغوشی در وقت آمدن ارتش آزادی بخش

احساس بی وزنی داشتم در هوا بوی انتقام پیچیده بود

Balatarin
Share/Save/Bookmark

هم آغوشی در وقت آمدن ارتش آزادی بخش
by hadi khojinian
11-Sep-2007
 

دی شب خواب دیدم در خیابان انقلاب هستم و دارم سوار اتوبوس مسیر آزادی می شوم .در اتوبوس همه ی زن ها و مردها سر نداشتند ولی صدایشان در اتوبوس پیچیده بود. کف اتوبوس پر از خون بود ولی مردم با شادی از عشق و زندگی حرف می زدند.

عکس های پاره ی خامنه ای و خمینی در کف اتوبوس بود .آمریکا تهران را بمباران کرده بود و پاسداران و نیروهای نظامی در خیابان ها ایستاده بودند و دست هایشان را به علامت تسلیم بالا برده بودند .مرده های بهشت زهرا در خیابان ها رژه می رفتند .کشته شده گان جنگ هشت ساله داشتند باند های زخمی هایشان را باز می کردند . فرمانده های گردان های شهادت داشتند با آب های تانکر های مسقر در خیابان وضو می گرفتند .

خیلی ها داشتند نماز می خواندند.زن بغل دستی ام روسری را در دستانش داشت می پیچید و می گفت آقا تا میدان آزادی خیلی راه مونده .به دست هایش نگاه کردم و روسریش را از پنجره به بیرون انداختم و گفتم تا چند دقیقه دیگر می رسیم خانم ! راننده ترانه ی شادی را گذاشته بود و خیلی ها داشتند می رقصیدند .

سربازان امریکایی داشتند در خیابان جیجون عده ای را تیر باران می کردند .سربازان انگلیسی و اسرائیلی آن طرف تر داشتند مسجدی را آتش می زدند .دسته های مردم در میدان آزادی جمع شده بودند و خیل عطیمی از روحانی های ریش دار را دار می زدند.از هر تیر چراغ برقی مردی را آویزان کرده بودند .موش ها و گربه ها در کوچه ها ول بودند و کسی کاری بهشان نداشت .خون همه جا را پر کرده بود .

به همراه زن بی سر و بی روسری از اتوبوس پیاده شدم .احساس بی وزنی داشتم در هوا بوی انتقام پیچیده بود .زن همراهم موتور بزرگی را از گوشه خیابان برداشت با هم سوار شدیم .از اتوبان چمران گذاشتیم .به زندان اوین رسیدیم .در بزرگش باز بود و زندانی ها با پتو و وسایل شان داشتند بیرون می آمدند .هیچکدام صورت نداشتند ولی با صدای بلند آواز می خواندند .همه ی زاندانبان ها کشته شده بودند.عکس های لاجوردی را گلوله باران کرده بودند .بند دویست و نه از هم پاشیده شده بود .پرچم ایران را پائین کشیده بودند .سربازان ارتش آزادی بخش گیوتین ها را داشتند تیز می کردند و حمام خون داشت راهش را باز می کرد .دوباره خون و خون پاشی .

با زن همراهم به اوین درکه رفتیم .به کافه ی کنار کوه که رسیدیم همه جا آرام بود.سفارش چایی دادیم .گل های کافه با طروات بودند و زن کافه چی صورت داشت و دائما می خندید.دست زن همراهم را به دستم گرفتم.گرم بود .پاهایم را در جوی کنار کافه گذاشتم .همه ی لباس هایم را در آوردم و با زن همراهم در هم آمیختم .زن کافه چی برایمان ملافه ی سفید آورد .سرم را به زیر ملافه بردم همه جا سفید بود .

Balatarin
Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian

Source URL (retrieved on 12/06/2012 - 12:45): //legacy.iranian.com/main/2007-47

 
© Copyright 1995-2010, Iranian LLC.   |    Archives   |    Contributors   |    About Us   |    Contact Us   |    Advertise With Us   |    Commenting & Submission Policy   |
|    Terms   |    Privacy   |    FAQ   |    Archive Homepage   |