آشنای دیروزی هایم را به باد فراموشی می سپارم تا در افقی که از راه می رسد با پارچه ی نم دارم، چهره های به خاک نشسته را طرافت دوباره ای بدهم.
نمی خواهم قلم موی تازه ای به دست بگیرم تا رنگ آمیزی چهره های قدیمی و کهنه را عوض کنم. دلم می خواهد نسیان، در سلول های تازه ی مغزم جایی داشته باشد.
فاصله های بعید را در جاده ی خاکی، دهکده سنت مارتین، جا می گذارم تا رد پایی برای فرایند تازه نداشته باشم. امیلی با دوچرخه ی سبد دارش به سر جاده می آید تا بسته ی نان و نمک را در کوله ام جای بدهد. تکه ای از نان را پاره می کنم. به هوای بالای سرم پرت می کنم. تا به زمین برسند کلاغ های سفید در هوا قاپشان می زنند.
صورت امیلی بیست ساله را می بوسم و برایش برکت آرزو می کنم. با چشمان نیلی روشن اش بغلم می کند و برای من و گربه خانم میشیگان صبر طلب می کند.
سوار دوچرخه ام می شوم و گربه ام را در کوله ام می گذارم. زیپ کوله را باز می گذارم تا رفیقم هوا برای نفس کشیدن داشته باشد. هوای آفتابی جزیره، حال هردویمان را عوض کرده بود. احتیاج به مداد جادویی ام نداشتم. همه چیز در کمال ارامش بود. نه هوس هم خوابگی داشتم و نه هوس هیچ چیز دیگر. فقط دلم می خواست با گربه ام دوچرخه سواری بکنم تا کمی از دل تنگی هایم بکاهم.
به کافه ی سر راه که رسیدم. از دوچرخه پیاده شدم. دوچرخه را به کنار درخت اقاقیا ی دم کافه گذاشتم. روی صندلی نشستم. سفارش دو تا آبجو دادم. پیشخدمت با خنده گفت: تو که یک نفری؟ گربه سرش را از کوله در آورد و با صدای بلند گفت منم هم هستم رفیق جان! گارسون فقط صدای میو میو ی گربه را شنید. سرش را تکان داد و با دو لیوان بزرگ آبجو برگشت.
در حالی که آبجو را می خوردیم به همدیگر نگاه می کردیم. این روزها گربه ی خانم میشیگان بیشتر حرف می زند تا من. زیر سیگاری را از روی میز بغلی ام برداشتم و با کبریت سیگار گربه را روشن کردم. همان طور که دود بالای سرش درست می کرد رو به من کرد و گفت: رفیق جان باید فکری به حال سقف خانه بکنیم چند روز است که چکه می کند. اگر مارسیا بود به کمک پرنده ها حتما چکه اش را درست می کرد.
دستی به میان موهایم بردم و در حالی که از پشت دست هایم را پشت گردنم می گذاشتم گفتم: آخ اره، وقتی مارسیا نیست هیچ چیز خانه درست کار نمی کند.
گربه با تلفن دستی اش شماره ی مارسیا را گرفت و پس از سلام و احوال پرسی به مارسیا گفت: فکر می کنی تا آخر هفته بتوانی به خانه برگردی؟
وقتی چهره ی گرفته اش را دیدم فهمیدم مارسیا باز هم نمی تواند به خانه برگردد. بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. اصلن هم سعی نکردم جلویش را بگیرم. این روزها حتی قدرت حرف زدن با مارسیا را از دست داده ام. این همه عاشقی را از کجا پیدا کردم؟ خودم هم جوابی برایش پیدا نمی کنم.
سفارش دو لیوان دیگر به پیشخدمت دادم. آفتاب جزیره در حال غروب کردن بود. لیوان های خالی را در کافه جا گذاشتیم تا با دوچرخه به کمک باد به خانه برویم.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |