سلام بیژن خان خوب،
امروز سالگرد پریدن تو به سوی ماه کامل است. آمدهام بر فراز صدایت خم شوم و چند شاخه رؤیای خسته و مجروح، روی ترمهی دلتنگیات بگذارم، - بنفش، به رنگ خودت، رنگ نیلوفر خوابهای بودا-. راستی تو آن روزها که امید، هنوز امید بود، چه رنگی بودی؟...
حتماً آن بالا، کنار دریای سیاه چشمهای گیس گلابتون، آنقدر بر سرنوشتات چیره شدهای که دیگر به روزهای تیره فکر نمیکنی. دیگر در نیمهراه تجربهی آفرینش به دلواپسی نمیرسی. دستهای لاغرت، حتماً میتوانند تمام جهان را به کلمات پیوند بزنند و عاشقانهترین ترانهها را برای ماه بسرایند. ساز محزونات، که حتماً دیگر محزون هم نیست، می تواند هر نت روشنی را به زلف سیاهِ گیس گلابتون سنجاق کند. چقدر روزهایت باید آرام شده باشند. چقدر بیدغدغه . . . هر چند تصور نگاه تو، بیاندوه و بیدغدغه، برای من ناممکن است: « میگه یا اسم آدم دل نمیشه/ یا اگر شد، دیگه عاقل نمیشه.»
اینجا هنوز مثل همیشه است. ما همچنان به استعارهی ماه در آب جوی، خیرهایم و هر تازهای را دشوار میپنداریم. روزمرهگی و بیتفاوتی و سکوت، هنوز بر ما چیرهاند.
راستی تو چگونه دشوار را آسان تصویر میکردی؟ تو هرگز در پاسخ دادن به زندگی محتاط نبودی. حرف هایت چاقوی تیزی بود که پوست را از میوه جدا میکرد. دلواپسی در تو به صداقتِ ایثار رسیده بود. مثل درد دلی که خصوصی نبود. میگفتی:« من در كارهايم دوست ندارم قيافة “انتلكتوئل” به خود بگيرم. به عبارت ديگر، دلم نميخواهد كارهايم ظاهر يا حال و هواي روشنفكرانه داشته باشد. . . دلم نميخواهد كسي كه اين كارها را ميبيند، حس كند كه با يك كار جدي روبروست و يك حرف جدي را گوش ميكند. . . ميخواهم وقتي تماشاچي ميآيد و كارم را ميبيند، تفريح كند. حداقل خيال كند كه دارد تفريح ميكند. بعد اگر حرفي هست، در بطن، آن هم خيلي در بطن، به او گفته شود. اگر قرار باشد چيزي به ذهن او برود و يا بر دلش بنشيند، بايد خود به خود اتفاق افتد، كاملاً ناآگاهانه. من، تماشاچي را كاملاً ناآگاهانه متوجه حرفهاي خودم ميكنم. انگار او در خواب اين حرفها را شنيده است. تماشاگر فكر ميكند فقط تفريح كرده است، ولي تأثير حرف هاي من، خواه ناخواه در او باقي ميماند. «
آن روزها دیگران غم و شادی را در زبان محرمانهی استعاره و تشبیه، با وهمی مجلل در میآمیختند تا خواننده از تصویر لحظههای پریده رنگ و بیرمق، وحشت نکند؛ تا صدای افتادن و شکستن روزمرگی، خواب کسی را بر هم نریزد. و زبان تو مثل آینه ساده بود و صمیمی. انگار میخواستی خود ما را به خودمان نشان دهی. شاید برای همین است که من هنوز، بسیاری شبها برای تطهیر روزهای تکراریام، «ماه و پلنگ» تو را گوش میکنم تا تکههای گم شدهام را پیدا کنم و باور کنم که «میتوانم» . . .
تو چه میدانی «نتوانستن» یعنی چه . . . تو از همان آغاز بر سرنوشت خودت چیره بودی. آن روز هم که از شورِ ماندن بر خاکِ خانه دلگیر شدی، دستهایت را به ماه سپردی و خودت را در جهان غرق کردی.
من هنوز سقف خانه را بر سر داشتم. خبرِ بد آمد و لا به لای هیاهوی موشک و بمب، منفجر شد، تکه . . . تکه. . . تکه: « خبر داری تو کوچَمون چهها شده؟/ خبر داری تو خونه، خون به پا شده؟/ . . . بیچاره، غصهی ما پیرش کرد/ حالیته؟. . . ستارخان! ستار خان! . . . این همه غم منو آبم میکنه/ مث مست مِیِ صد ساله خرابم میکنه / . . . میگه یک دل مگه از پولاده/ که تو این دور و زمونه چششو هم بذاره . . . . من دلم سخت گرفتهست از این/ میهمانخانهی مهمان کُشِ روزش تاریک . . . اما هر چی قلب شد، دل نمیشه/ . . .حالیته؟! . . . مستیِ تو منو از پا انداخت . . . هر چی بود زیر سر چشم تو بود. . . یه قصهی درسته، نه دست و پا شکسته. . . حالیته؟! . . . میروی و مژگانت/ فتنه ها میانگیزد/ میروی و میریزی خون خلق و میدانی. . . ستار خان! ستارخان! . . . از خدا زیباتر، ازخدا غمگین تر، ازخدا تنهاتر . . .»
بعد صدایی گفت: «به گمونم که حالا، میتونم اشکامو بیرون بریزم/ به گمونم که دیگه بلدم گریه کنم.»
همه چیز به هم ریخته بود. و من فکر میکردم مگر میشود دستهای سبز تو سفید و سرد شده باشند؟ دستهای سبز تو که همیشه در جستجو بودند، همیشه آموخته بودند و همیشه آموزگار بودند. . . آن روزها نمیدانستم غربت یعنی چه. نمیتوانستم باور کنم. نمیتوانستم. میدانی؟ . . . نه، بیژنخان، تو نمیدانی نتوانستن یعنی چه. تو که همهی عمر سعی کردی به ما بباورانی خزان، فصلی مسلم نیست.
تو رفتی و ما را چارهای جز رها کردن مرثیهی تبعید، در بیمارستان نماند. غم تو اما، این غم بینهایت بزرگ و زیبا و انسانی، که مثل سایه، بودن و نبودنت را دنبال میکند، هنوز دست نخورده سر سفرهی خزان دیدهی من نشسته است. میبینی؟... حتماً میبینی. «تو این دریای چشمای سیا رو پس چرا داری؟»
تو به طرز غریبی حقیقی هستی. بعد از آن همه سال، هنوز نام دریا را که میآوری، واژه غرق میشود. . . تئاتر ما هنوز نمیداند نبودنِ تو را کجای صحنه بگذارد که تماشاچی سرگیجه نگیرد.
بعضی وقتها به مصاف زندگی رفتن، مشکلتر از به مصاف مرگ رفتن است. و تو این را میدانستی.
این را هم بدان: نتوانستن دشوارترین کارهاست. حتی برای تو که همیشه دشوار را آسان میپنداشتی و شاید برای همین بود که مرگ را آسان پذیرفتی.
در آن روزهاي سرد زمستاني، در آن شبهاي بيتسلي که کمتر کسي را تاب خطر کردن بود، تو آمده بودی تا شب را و زمستان را و خطر را تحقير کنی. از پلههاي جهان بالا رفتی و يک بغل ستاره براي تبعيد به ارمغان آوردی. و ما چقدر خوشحال شدیم. غافل از این که دلت آن بالا، کنار کمانِ ابروهای ماه جا مانده بود و تو دیگر روی این زمین، بند نمیشدی.
میدانی؟ من آن قدر با کارهای تو صمیمیام که باورم نمی شود، هرگز ملاقاتت نکردهام. می توانم دستهایت را ببینم که آرام و فروتن، میان ملافههای سفید بیمارستان، خواب مهتاب میدیدند. و لبخندت را، که تسلیم کلام فصیح و روشن مرگ میشد، و لحن آرام پروازت را از خاک سست غربت. . . تو فروتن بودی بیژنخان و نتوانستن، فروتن نیست و مرگ نیز..
آدم وقتی سرزمینش را پشت سر میگذارد، تازه میفهمد جهان آنقدرها هم بزرگ نیست. الان تو فقط چند قدم آن طرفتر از من به شانههای ماه تکیه دادهای و در آسمان غروب، بنفشه میکاری. شاید هم از دست من ناراحت باشی که با اصرار، لحظههای بیلبخند و بیدرخت را به یادت میآورم. شاید هم خودت میدانی «دیگه در جنگل سبز، نه شکستی هست، نه فتحی هست.»
چگونه بگویم، ما در یک انبار تنگ و تاریک و نمور گیر افتادهایم و داریم باغ را و جنگل سبز را از یاد میبریم.
تو حق داشتی دست گیس گلابتون را بگیری و تن پر دردت را در آغوش نگاه غمناک او رها کنی. اینجا ما هنوز داریم همدیگر را درعمق تاریکی، با حرف ها و نگاههایمان سنگسار میکنیم. خودت که میبینی. آب از آب تکان نخورده است.
ببین بیژنخان، دستهای من، با همهی کوچکیشان هیچ وقت معجزهای از آسمان، طلب نکردهاند. امشب هم نیامدهام به ستارههای دور و بر تو دخیل ببندم. با خودت حرف دارم. با آن انسان خوب و زیبایی که تویی. . . حقیقت این است که ما نمیتوانیم بهار پژمرده را به شوق بیاوریم تا دوباره گل دهد و میوه دهد. نه این که نمیخواهیم. نمیتوانیم. و تو نمیدانی این نتوانستن چقدر سخت است.
شاپرک خانمِ تو در باغ است. به خاطر دل عاشقِ موش شهر قصه؛ به خاطر خاطرهی مبهم خورشید، در ذهن زنبور دلباخته به شاپرک خانم؛ به خاطر همهی آنهایی که تا همین امروز فریب نور مصنوعی شهرفرنگ را نخوردهاند، «به خاطر هر چیز کوچک، هر چیز پاک» . . . به شاپرک خانمات بگو حرفهای تو را در گوش باغ زمزمه کند. شاید یادش بیاید که باید به بنفشه بنشیند. فقط یادت باشد عنکبوتی که امروز جلوی روزن نور، تار تنیده است، مثل آن یکی که تو میشناختی، دلنازک و بامزه نیست. خوبی و زیبایی و شایستگی نمیشناسد. به شاپرک خانم بگو خیلی مواظب باشد.
وگرنه یکدفعه به خودت میآیی و می بینی همهی فیلهای همهی قصههای تلخ و شیرین، بدون عاج و بدون خرطوم، دنبال هویتی میگردند که دیگر حتی تو هم نمیدانی چیست.
از من نرنج. نتوانستنهای غربت را تاب آوردن خیلی سخت است. این دور و بر به هر کجا که نگاه میکنم، میبینم باز هم تو ماندهای و یکی دو عزیزِ دور با آرزوهایی دورتر و حالی که به قول خودت: اِی. . . بد نیست. . .
«دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
درقمار عشق ای دل؛ کی بود پشیمانی؟» 3
با فروتنی و احترام، ماندانا زندیان
یکی از روزهای غربت
AUDIO FILES
Do Ta Cheshme Siyah
>>> Download [3]
Na Digeh In Vaseh Ma Del Nemisheh
>>> Download [4] [5]
Links:
[1] http://premium.fileden.com/premium/2007/11/4/1564483/Mofid_Do_Ta_Cheshme_Siyah.m4a
[2] http://premium.fileden.com/premium/2007/11/4/1564483/Mofid_In_Vase_Ma_Del_Nemisheh.m4a
[3] http://premium.fileden.com/premium/2007/11/4/1564483/Mofid_Do_Ta_Cheshme_Siyah.m4a
[4] http://premium.fileden.com/premium/2007/11/4/1564483/Mofid_In_Vase_Ma_Del_Nemisheh.m4a
[5] http://premium.fileden.com/premium/2007/11/4/1564483/Mofid_In_Vase_Ma_Del_Nemisheh.m4a