آخ! اگر آزادی سرودی می خواند... در کنار مزار دوازدهم احمد شاملو
Roshangary / محمد قراگوزلو
27-Jul-2011 (2 comments)
و من تنهای تنها بر مزار شاملو ايستاده ام. ملاحظه ی
موی سفيدم را کرده اند لابد. نمی دانم. آقای سرگرد با فريادی خشمگينانه به
سوی من می آيد. دخترم را نشان می دهد و با فرياد در می آيد که: "آهای! اين
بچه ی توست؟ ادبش کن و گرنه...."  - جايی نمی روم. مشاجره ی لفظی در گرفته! می گويم "اما
آقای سرگرد! من حتا يک واحد علوم تربيتی نخوانده ام. البته ماکارنکو را
مي‌شناسم. پداگوژيکی را ...." سرگرد با چشمان از حدقه بيرون زده باتوم و
رولورش را به رخ می کشد و داد می زند که "بيرون! بيرون! آقا...." . می گويم "آقای سرگرد!
اگر ما از باتوم و اسلحه ی شما می ترسيديم که حالا اين جا نبوديم برادر" و
دستانم را در برابرش می گيريم: "بفرما! دست بند بزن. هر کجا می خواهی
می آيم. هر شش گلوله ی رولورت رو تو ملاجم خالی کن! مهم نيست. اما مراسم
بايد برگزار شود." >>>
recommended by Hooshang Tarreh-Gol

Share/Save/Bookmark

 
vildemose

Heart wrenching...thanks

by vildemose on

Heart wrenching...thanks for posting.


default

دوم مرداد 1390. امام زاده طاهر. اطراف مزار شاملو.

Hooshang Tarreh-Gol


هوا داغ. چند جوان پراکنده. در عمق زخمی سکوتی
سوگ ناک، آژير فضای سنگين امنيتی و پليسی جيغ می کشد. ساعت30/3 بعدازظهر.
آفتاب مستقيم و خشن تابستان کرج. اندک جوانان وحشت زده را نيز به "پس پشت
مردمکان" درختان پراکنده و تشنه رانده است. بی تامل به سوی مزار می رويم.
جوانان به محض ديدن يک چهره ی آشنا جمع می شوند. حداکثر بيست تا سی نفر. از
امضاکننده گان بيانيه ی پيش گفته ی کمپين" هنرمندان" سبز هيچ نشانی نيست. و
اين خود بهتر! از کسانی که فراخوان گردآيش داده اند حتا يک نفر نيز حضور
مبارکش پيدا نيست. اين "استادان" محترم تا آخر مراسم (ساعت 5) نيز تشريف
فرما نشدند! همسر شاعر که تحت سخت ترين شرايط هم علی القاعده بايد ميزيان و
خوش آمد گوی مهمانان خسته ی خانه ی شکسته ی بامداد لب بسته ی ما باشد، مثل
هميشه غايب است. از منزل او تا مزار بيست دقيقه يی راه، بيش تر نيست. شايد
طولانی ست! ناشران و کاسبان کتاب شاملو رفته اند گل کاغذی(اسکناس)
بچينند!! دختران دشت و پسران گل  کشت اما از راه و بی راه آمده اند. دو سه
نفر از تبريز. که می گويند از 8 صبح بيتوته کرده اند. يکی دو نفر از اصفهان
و رشت و زنجان. به همراه دخترم فروغ روانه می شويم. به سوی مزار. صد گام.
هنوز مجال احوال پرسی با مهمانان شاملو به سر نيامده است که آقای سرگردی با
چند مامور ديگر به محوطه می ريزند. دوان دوان. سرگرد باتوم را می چرخاند و
به سوی جوانان حمله می برد. در کم تر از يک دقيقه مزار شاملو خالی از هر
تنابنده يی می شود. اطراف امام زاده توسط نيروهای امنيتی محاصره شده است.
اين محاصره در حريم مزار اما تنگ تر است. از قرار آنان که به امام زاده
رسيده اند، به سد نيروهای پليس خورده اند و مانده اند. و من تنهای تنها بر
مزار شاملو ايستاده ام.