به نام اشك ... به نام خون ... به نام ايران ...
roshangari
22-Jun-2009 (one comment)
من در تمام راه پيمائيهاى اين دو هفته چه قبل از انتخابات و چه بعد از انتخابات شركت كردم و هرچه در اين مدت ديده ام را سعى كرده ام در يادداشتی به اطلاع همه برسانم تا بدانند که در اينجا بر ما چه گذشته است, ولى از آنجا كه هيچ امكانى در فرستادن اين متن از طريق اينترنت به هيچ جائى نداشته ام ازشما خواهش ميكنم اين لطف را به من بكنيد و اين متن را منتشر كنيد. ميخواهم همه بدانند كه اگر ما الان در خيابان ها در حال تظاهرات نيستيم بخاطر خفقان و نيروهاى بيشمار بسيج و سپاه است كه تمام خيابان ها را تحت كنترل درآورده اند و حتى نمی شود دونفرى بيرون رفت, چه رسد به اينكه دوباره تظاهرات كنيم

از همه آنها كه ميتوانند آزادانه حرف بزنند بخواهيد كه بجاى ما فرياد بزنند تا شايد بتوان از دست اين جلادهاى بى رحم خلاص شد. متن من همه ش واقعيت است كه با چشمان خودم ديدم.
آزاده

>>>
Golbaang

2 تیر ماه

Golbaang


به نام اشك ... به نام خون ... به نام ايران ...

اينجا تهران است ...

تمام رويايهايمان را باد برده ، بوى باروت و رنگ آتش چشمها را ميسوزاند و من در كوچه پس كوچه هاى اين شهر آفت زده

به دنبال همكلاسيهاى گمشده ام ميگردم ...

نامم آزاده است ...

اما از آزادى هيچ نديده ام جز يك خيابان ، كه آنهم اين روزها از تمام زندانهاى دنيا ترسناكتر است . دستهايم بالا بود ،

به نشان آزادى انگشتهايم را رو به آسمان گرفته بودم تا سبزى جوانيم را به رخ آسمان بكشم .

صورتم را پوشانده بودم تا مبادا آزادى مطلق بيانم فاش شود .

يكى كنارم گام برميداشت ، از جنس من نبود ، دوستانش او را آرش ميخواندند .

كمانى در دست نداشت اما پرچم سبزرنگى را در هوا تكان ميداد و به خيالش رسيده بود كه دنيا او را نظاره گر است و

فرياد دادخواهى اش را از زير نقابى كه بر صورت داشت ، ميشنود .

جمعيتى عظيم با نگاههائى پر از هراس و دلهره ، انقلابى را پشت سر ميگذاردند تا به برج سر به افلاك كشيده آزادى برسند

شايد كه از آنجا راهى بسوى بارگاه عدل الهى باز شود .

همه باهم يار دبستانى من را ميخوانديم :

           دست من و تو بايد اين پرده ها رو پاره كنه ...

           كى ميتونه جز من و تو درد مارو چاره كنه ؟!

چهره هاى هم را نمى ديديم ، نام يكديگر را هم نميدانستيم ، اما انگار سالهاست دوش بدوش هم پشت سنگر سكوت ، مشق

عاشقى مى نوشتيم و درس آزادى را دوره ميكرديم .

خورشيد بى محابا ميتابيد و انگار تنها او بود كه از آن بالا هجوم بيرحم غريبه هاى سياهپوش را نظاره گر بود .

همه در فراخوانى ناخوانده ، به ميهمانى وحدت آمده بوديم و هيچ حواسمان نبود كه دنيا بيرحمتر از مخوف ترين كابوسهاى ماست .

ظرفهاى آب دست به دست ميچرخيدند ، يك جرعه من ، يك جرعه ديگرى و باز نفر بعد ... بى آنكه يكديگر را بشناسيم ..

مى رفتيم تا شايد كورسوئى از اميد را در دلهاى خود شعله ور سازيم ، شايد آنهائى كه ما را نميشناختند دريابند كه صداى باور ما

سالهاست در زير خروارها خفقان و سكوت مدفون است .

ميخواستيم از دنياى مردگان به سرزمين حيات قدم بگذاريم ، دلمان بيتاب نام مادرمان ايران بود و تنها تشويشمان اين بود كه

نكند براى هميشه فراموش شده باشيم

صداى غرشى اما پشتم را لرزاند ...

يكصدا فرياد زديم : نترسيد ما همه با هم هستيم ...

گامهايمان تندتر شدند ، نمى دانستيم به كجا بگريزيم ، چشمهايمان ميسوخت ، همه جا تار شده بود .

خدايا ، اينجا ديگر كجاست ؟ چرا صداى تير دست از سر گوشهايم بر نميدارد ؟

حواسم به چوبهائى بود كه در هوا ميچرخيدند و با هر بار فرود آمدن ، ناله اى را به آسمان ميبردند .

پيرمردى را ديدم كه زير پاى سياهى ها نفسش تنگ ميشد و راهى براى فرار نمى يافت .

هر كدام از دوستان غريبه ام ، در ميان پنج سايه سياه گرفتار شده بود و فرياد ميكشيد .

چه بر سر ما آمده بود ؟ اعتراض خاموش ما رنگ نواى عزادارى به خود گرفته بود .

من پدرى را ديدم كه پسرش را بر سر دست ميبرد . فرق شكافته زنى را ديدم كه نقابش را رنگ سرخ پاشيده بود و شوهرى را

ديدم كه مدام فرياد ميكشيد : نسرين را نديديد ؟ گمش كردم !

من غريبه اى را ديدم كه از پشت بام خانه اى ، قلب همكلاسى ام را نشانه گرفت . دخترى را ديدم كه كمرش در زير چكمه هاى

سياه كف خيابان را بوسيد .

پسرهائى را ديدم كه دختران ناشناخته را به پياده روها ميراندند تا خود آماج ضربات چماقدارها شوند .

آرى اينجا تهران است ....

حقيقت عريان ايران ساكت !

اينجا ، كمى پائينتر از برج قدبرافراشته آزادى ست و تنها صدائى كه به گوش خدا نميرسد فرياد به بن بست رسيده يارهاى دبستانى

من است .

به كجا ميرفتم نميدانم ، فقط ميدويدم كه از هجوم سايه ها گريخته باشم فرياد ميكشيدم و پاهايم را به جلو ميراندم تا مبادا دست

بيگانه ها لباسم را لمس كند ، بارها زمين خوردم و برخاستم .

ياد مادربزرگم افتادم ، هميشه ميگفت : تا زانوهايت زمين را نشناسند دستهايت حس پرواز را نميفهمند .

راستى ميشود وقتى در قفس را بروى پرنده مى بندند بالهايش پرواز را به خاطر بسپارند ؟

در خانه اى باز شد ، يكى مرا به درون حياطى كوچك كشاند ، نوائى آرام و خسته در جانم پيچيد : نترس اينجا در امانى !

نگاهش كردم ، اشكهايم فروريخت ، بغض گلويم باز شد ، در آغوشش كشيدم بوى مادرم را ميداد .

راستى مادرم كجاست ؟ نكند او هم جائى در همين حوالى از حال رفته باشد !

دلم آتش گرفت ، صداى گريه ام همه جا را پر ميكرد و من حتى توان نفس كشيدن را هم از دست داده بودم .

آرام در خانه را باز كردم ....

واى خدايا ! اينجا همان ميعادگاه جوانان معصوم ايران زمين است ؟ پس كجايند آنانكه ميگفتند اينجا امن ترين جاى دنياست ؟

نه ، باورم نميشود ، شوهر نسرين چند قدم آنطرفتر بالاى سر محبوبه اش زانو زده ، اما غريبه هاى سياه ، همچنان چماق بدست

دوره اش كرده اند .

بيچاره چشمهايم ديگر توان نگريستن را در خود نمى يافتند ، بزور بازشان ميكردم تا براى هميشه يادم بماند همه هم پيمانهايم را

در جاده آزادى به اسارت بردند و تا ابد ، نفس كشيدن را از آنها دزديدند .

پسرى را ديدم كه دود سيگارش را به چشمهاى مردم ميريزد تا اثر گاز اشك آور را خنثى كند ، همه جا در آتش ميسوزد .

بطريهاى آب همه جا پخشند ، صداى ناله مى آيد ، هنوز هم چوبها در هوا ميچرخند ، رحمى در كار نيست !

حتى فرصت ماتمسرائى هم نداريم ، صدايت در بيايد كشته ميشوى !

پيرزنى به دنبال جسم بيجان فرزندش پاى در خيابان ميگذارد ...

نه ، امكان ندارد ، چه ميبينم ؟ او را هم زير لگدهاى خصمانه به زمين ميكوبند ...

ناخودآگاه بسويش دويدم ، دستى مرا مابين رفتن و نرفتن به ديوار ميچسباند اين ديگر كيست ؟ چرا نميگذارد پيرزن را نجات دهم ؟

سر كه برگرداندم پدرم را ديدم !

انگار چند سال پيرتر شده بود ، باورم نميشد ، پدر گريه مى كرد ، چه بر سر غرور مردانه اش آورده بودند ؟

چقدر دوست داشتم بگويد : بيدار شو دخترم همه را خواب ديده اى !

اما نه ... صدايش در نمى آمد ، تنها التماس نگاه خسته اش قدمهايم را سست ميكرد .

در آغوشش گرفتم ، با هم بر همه آنچه از دستمان رفته بود گريستيم ، شانه هايمان در سكوت ميلرزيد .

تنها صدائى كه مى آمد عربده جانوران سياهپوشى بود كه نمى دانستيم از كجا بر سرمان آوار شدند !

سر به سوى آسمان گرفتم :

خدايا پس چرا هيچكس به كمكمان نمى آيد ؟

چشمهايت را بسته اى يا امروز را به خواب رفته اى تا مخلوقات انسان نمايت را نبينى ؟

گناه نانوشته من و دوستانم را در كجاى آسمانت نگاشتى كه اينگونه مجازات شديم ؟

چرا همه ايراندختهاى ما را به غارت برده اند و تو آرام گرفتى ؟

چرا تمام شيردلان سرزمين مرا به خاك و خون كشيدند و تو صدايت هم درنيامد ؟

با خودم حرف ميزدم ! نكند ديوانه شده ام ؟ نكند خدا هم به خواب رفته باشد ، نكند ...

ناگهان باران باريدن گرفت !

آرى در دل گرماى نفس گير خردادماه تهران ، درهاى آسمان بغض فروخورده پروردگار را برويمان گشود .

همه نگاهها بسوى آسمان رفت ، اشك پادشاه ملكوت بر صورتهاى خسته ما مى ريخت و ما به ناچار همه چيز را به او سپرديم

و از او خواستيم كه فرياد در سكوت خفته دادخواهيمان را به آنسوى مرزهاى ايران زمين برساند ...

        آرى ... اينجا تهران است ...

           شهر آشوب و بلواى بى امان سياهپوشهاى بيگانه ،

           ديار مردم بى پناه و سر به گريبان برده كوچه هاى خسته ،

           مدفن تمام آرزوهاى بر باد رفته يارهاى دبستانى و دير فراموش شده راهبان آزادى ...

                      اينجا تهران است .....

برايمان دعا كنيد ...

به خدا التماس كنيد تا شايد خوابى ، ما همه دختران و پسران اين سرزمين محصور شده در عذاب را فرا گيرد و يادمان برود كه

پرچم سبز آرش بر زمين افتاد و خود او براى هميشه به ناكجا آباد برده شد ...

ما محتاج يارى سبز و رساى تمام انسانهاى اين كره خاكى هستيم شايد كه از اين بند اسارت رهائى يابيم ...

دلمان تنگ است ... خيلى تنگ ...






Share/Save/Bookmark