موجودی از مقابلمان گذشت


Share/Save/Bookmark

persian westender
by persian westender
28-May-2011
 

ما در روزی که از طوفان شب گذشته دوران نقاهت خود را میگذراند، درروی نیمکت پارک در محاصره بوته‌های تمشک نشسته بودیم. از لابلای شاخ و برگهای انبوه تمشک‌ها ، پشت سایه‌های ناپیدا، موجودی خاموش، دزدکی ما را می‌نگریست. ما این را می‌دانستیم و برایمان مهم نبود؛ چرا که او را خودی میپنداشتیم: او خود مرگ بود که ما را می‌‌پائید.

ما بی‌ اعتنا در سکوت، چشم در چشم هم دوخته بودیم و پلک نمیزدیم. دست من بر شانه‌‌های کوچک او آرمیده بود، و دست او بر شانه‌‌های ستبر من. او کارش راخوب بلد بود. می‌دانست چگونه مرا در کوره داغ چشمانش بگدازد؛ از گداخته من قالبگیری کند وانگهی، از من موجودی بسازد آنسان که او می‌خواهد. احساس من چنین بود که از نگاه خاموش من میتواند دریابد که چقدر دلم می‌خواست او را لخت در آغوش بگیرم وداغی پستانهایش را بر پهنهٔ سینه‌ام حس کنم. او می‌دانست و همه را از چشمهایم میخواند. وقتی‌ چشم در چشم من میدوخت، مرا چون شعر‌های ساده کتاب کلاس اول از بربود.

آنگاه در صدد بر آمد چیزی بگوید ولی‌ نجوایش به خاموشی گرایید چرا که ناگاه و بی‌ مقدمه، موجودی از مقابلمان گذشت: این تاریخ بود که هِن هِن کنان و خسته به سویی روان بود، گویا از اتوبوس تمدن جا مانده بود و داشت پیاده گز میکرد. دستی‌ برایش تکان دادیم و او بی‌ اعتنا همچنان پیاده گزمیکرد و ما می‌دانستیم چقدر دلش می‌خواست که راهش را عوض میکرد....

بادی از جانب غرب وزیدن گرفت و من بیصبرانه در انتظار حرف او بودم. دامن سفید و بلند او با گلهای گلدوزی شده خوشرنگ زرشکی روی نیمکت پهن شده بودو باد باختری، تارهای ظریف طلایی رنگ موهایش را در پشت گوشهای کوچکش به بازی می‌گرفتند.

حرفش را گفت، نه‌! حرفش را زد. گفتن حرف با حرف زدن امری متفاوت است. او حرفش را " زد"... آنگاه من گیج را چونان در آغوش گرفت که پستانهای داغش سینه‌ام را سوزاند.

مرگ مثل یک سار وحشی سیاه از بوته‌های تمشک ناگهان پرید ورفت.

دورترک، تاریخ را همچنان میتوانستی ببینی‌ که سر در گریبان و بی‌پروا به راه خویش در مسیری گنگ، ادامه می‌دهد...

بهار نود


Share/Save/Bookmark

Recently by persian westenderCommentsDate
مغشوش‌ها
2
Nov 25, 2012
میهمانیِ مترسک ها
2
Nov 04, 2012
چنین گفت رستم
1
Oct 28, 2012
more from persian westender
 
persian westender

Comments

by persian westender on


Anahid, I believe death is not as bad as you think. Embracing life is embracing death....

Mehrban: She also was blonde!

That was a good vangahi! I haven’t seen the movie. But Woody Allen is hilarious! 

Best 

 


Mehrban

Love and Death

by Mehrban on

Vangahi, 

//www.youtube.com/watch?v=0nxp07vM_r0

Her (small) shoulder and ear. (?)  


Anahid Hojjati

Thanks PW for a great writeup

by Anahid Hojjati on

As you wrote:"Feel free to see it the way you want." I see it in a different way that has meaning for my personal life. Even though story is narrated by a man, but some concepts in it are general which is embracing life as death and destruction is always nearby. Thanks. It took me a second reading to appreciate it.


persian westender

Soosan Khanoom

by persian westender on

Merci for visiting

Feel free to see it the way you want. There is nothing out there to be enlightened of…these sequences of events are all mystery, even to me - the writer: a collage of some images of time, love, death and perplexity… 

Cheers   

 

 


Soosan Khanoom

PW

by Soosan Khanoom on

By the way, that is the way I want to read your story and I see it .....  but you have written it and you know better .... so please feel free to enlighten me.


Soosan Khanoom

مرگ مثل یک سار وحشی سیاه از بوته‌های تمشک ناگهان پرید ورفت

Soosan Khanoom


nice story and very thoughtful too ....

A moment in passion and love leaves no sneaky death behind the blackberry bushes .....  When lovers are in each other arms .... there only lies the silver moon behind the bushes ...