ماهی‌مورفوزیس


Share/Save/Bookmark

persian westender
by persian westender
08-Apr-2009
 

مایلم ماجرایی باور نکردنی که چند شب پیش برایم اتفاق افتاد را برایتان در میان بگذارم. به مقدار معتنابهی اطمینان دارم این ماجرا را باور نخواهید کرد! با اینحال آنرا با علم به اینکه محال است باور کنید برایتان بازگو می‌کنم...

چند روز پیش، هنگامی که صبح از خواب بر خاستم، متوجه شدم که دیگر آن آدم سابق نیستم...در واقع بهتر بگویم، دریافتم که اساسا دیگر موجودی به نام آدم نیستم، بلکه به دلیلی‌ بسیار متافیزیکی که توصیف آن بی‌ شک از حوصله این متن بیرون است، تبدیل به ماهی‌ قرمز داخل تنگ آب سفره هفت سین شده بودم.

مطمئن نیستم که این اتفاق به ماجرای آن نیمه شب بر میگشت یا نه؟ یعنی زمانی‌ که در نیمه‌های شب در یک حالت تشنگی، نیمه هذیانی و تب آلود بیدار شده و به قصد نوشیدن آب به سمت آشپزخانه روان شدم... آنگاه در میانه راه دریافتم که گویی ماهی‌ قرمز هفت سین مرده بر سطح آب است. آن را از داخل تنگ برداشته، به سطل آشغال انداخته، ظرف تنگ را شسته، و در کمال بی‌ اعتنایی، بی‌ هیچ گونه احساسی‌ به اتاق خواب باز گشته و به کپیدن خویش ادامه دادم...اکنون صبح شده بود و من در آن تنگ آب، در هیئت یک ماهی‌ (شاید همان ماهی‌)، به بلعیدن‌های ناخود آگاه و بی‌ امان آب تنگ (که دلیل پر شدن آن را نمیدانم) ادامه میدادم.

در اینکه مبدل به یک ماهی‌ قرمز شده بودم تردیدی نداشتم، اگرچه میدانستم که شخصا همان `پرشین وستندر` کذایی هستم، اما وجودم از لحاظ اناتومیکی یک ماهی‌ بود. آبشش‌هایم بسان ریه پر و خالی‌ میشد و چشمانم به شکل وصف ناپذیری وغ زده شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم چگونه میتوانم از این وضعیت خلاصی پیدا کنم؟ بی‌ تردید، تنها همان نیرویی که مرا به این حالت در آورده بود میتوانست دوباره مرا به شکل سابق برگرداند. بدین لحاظ که غوطه خوردن در آب، در آن محیط کوچک تنها کاری بود که از دستم بر میامد، میدانستم به اندازه کافی‌ فرصت خواهم داشت به فرضیه پردازی راجع به دلیل این وضعیت احمقانه بپردازم. اما واقعیت این بود که باور سنگین این تناسخ تحمیلی، قدرت هرگونه تحلیلی را از من ستانده بود. تنها دلخوشی اندکم، حالت مواج و انعطاف پذیر باله‌ها و دمم بود که سبکبار در آب میخرامید. اندکی‌ بعد بتدریج این تجربه هم دیگر برایم تازگی نداشت...

در آن فضائ تکراری، کم کم افکار و احساسات منفی‌ وجودم را فرا میگرفت. هیچکس نمیتوانست دریابد که به این روز افتاده ام. تنها میتوانستم تصور کنم که از غیبت من در سر کارم همه نگران میشدند و بعد از یک جستجوی بیهوده، به مفقودیت‌ام تن در میدادند. شاید بیش از همه لیدا برایم نگران میشد، ولی‌ هیچکس حتا او نمیتوانست به مخیله‌اش راه بدهد که من تبدیل به یک ماهی‌ قرمز سفره هفت سین شده ام....لختی بعد همانگونه که رسوب آب بدمزه را در سلولهای ابششم میپذیرفتم، این حقیقت تلخ را نیز پذیرفتم که مرا از ماهی‌ قرمز شدن گریزی نیست. در انتظار سرنوشتی مبهم دریافتم که حتا قادر به سر به نیست کردن خود نیز نیستم و محکوم به دیدن دنیای پیرامونم از ورای شیشه تنگ که همه چیز را بصورت منبسط شده نمایش میداد بودم. چنین تصویری از دنیا نوعئ دژاوو بود از دورانی که انسان بودم...حساب زمان را از دست داده بودم. میدانستم تنها شانس مردنم کدر یا آلوده شدن تدریجی‌ آب بود.

این وضعیت ادامه داشت تا این که احساس کردم چیز یا چیزایی در پیرامون تنگ حرکت میکنند. با دقت بیشتر دریافتم آدم یا آدم هایی‌ در دوروبر تنگ و فضائ بیرون وجود دارند.. میخواستم فریاد بکشم و بگویم من یک آدم هستم و ناخوداگاه این کار را کردم و به جای فریاد هجوم بی‌ امان آب...تصاویر گنگ و مبهم ...

با دقت بیشتر از پشت شیشه محو تنگ طرحها و رنگها ی پوشش آن موجود متحرک را باز شناختم: در کمال تعجب آن لباس خود من بود و آن انسان خود من بودم....

دستی‌ بی‌ محابا داخل آب فرو شد و مرا که با غریزه گریز در آب بیهوده میچرخیدم برداشت. ثانیه‌هایی‌ چند در بی‌ آبی‌ و احساس خفقان مطلق به پر پر زدن و جان کندنی زجر آور پرداختم...چشمهایم..چشمهایم. در آن حالت مذبوحانه و مرگ آلود برای یک آن خودم را...چهره خود را تشخیص دادم...آری آن انسان من بودم. من دیگری آنجا حضور داشت. کداممان من بودیم؟ دریافت این حقیقت در عین غلبه مرگ و غلبه حقیقت این تناسخ بی‌ معنا چون پتکی بر من فرود می‌‌آمد...آن مرد...من..آنجا نبودم که آب تازه‌ای برای آن ماهی‌ فراهم کنم...

بوی تند آشغال...تاریکی.

مارچ ۲۰۰۹


Share/Save/Bookmark

Recently by persian westenderCommentsDate
مغشوش‌ها
2
Nov 25, 2012
میهمانیِ مترسک ها
2
Nov 04, 2012
چنین گفت رستم
1
Oct 28, 2012
more from persian westender
 
persian westender

Merci

by persian westender on

Merci Souri,

 

chashm,..no more kafka!

 


Souri

Very great!!

by Souri on

It is splendid. I love this story, thanks a lot for sharing.

PS: on a less serious note, don't read too much of Kafka's :-)