آن سرزمین و آن دیار : از دیدگاه یک سراینده


Share/Save/Bookmark

M. Saadat Noury
by M. Saadat Noury
16-Oct-2012
 

 

١

همیشه قلب من، با یاد آنجا ست
درون رگ رگ آن خا ک زیبا ست

که قوم آرین، منزل بر آن سا خت
خجسته نا م ایران، ازهمانجا ست

دیاری ، قا فله سا لار دانش
و رنگین پرچم ا ش ، پا ینده بالا ست

همیشه یاد من، برقلب آنجاست
که آنجا آسمان، صافست ومینا ست

و تا سوی خلیج_ نیلی_ فا رس
کنا ر_ آن خزر، دیرنده دریا ست

ندیدم بهتر از آن سرزمینی
و آنجا ، بهترین نقطه به دنیا ست

 

 

٢
ای سرزمین و خاک_ اهورائی / همسان _آن پرنده ی رویائی
تنگ _غروب _ ساحل_ دریائی / گشتی اسیر_ پنجه ی این بیداد
دلبستگان _تو ،به هم آوائی/ بر بال_ یک سحر گه میترائی
در کوشش و تلاش ،که فردائی/ از قید و بند _خصم ، شوی آزاد
افسانه نیستی، که تو: دنیائی / بر جان و روح_ ما تو: تسلائی
ای سرزمین و خاک_ اهورائی/ ای ششهزاره قصه تو ، بر یاد

 

 

٣
خواهم بروم به سر ز مین _ نور
خورشید رخ ات به روی من تابد

دانی که کنون ، دلم چه می خواهد
هر جا که نظر کنم ، ترا یابد ...

 

 

٤
بعد یک عصر و عهد ناهنجار
‌پهنه ی سرزمین ایزد یار

فر و جاه دوباره می جوید
نسل آگاه و بخرد و بیدار ...

 

 

۵
بر قلب_ آن دیار ، که پیوسته یا د_ما ست
دلبسته ماند ه ایم ، که روزی سفر ‌کنیم

 

آنجا که سینه چاک ، بگرد‌یم گرد_ شهر
از یک سبوی_ پاک ، لب_ تشنه ، تر ‌کنیم

 

در پرتو_ تشعشع_ خورشید_ آن دیار
جان و روا ن_ خویش ، بسی تازه تر ‌کنیم

 

با کاروان_ بابک و افشین و مازیار
کاخ_ عدو خراب و ، ز بن ، زیر و بر کنیم

 

در هر کنار و گوشه ی آ ن مهد_ پرگهر
وجدی ، بسان_ آدم_ نوع_ بشر کنیم

 

آنجا که قرص_ ماه ، درخشد بر ﺁسمان
با صد هزار جلوه ، که حظ_ بصر کنیم

 

وندر فضای_ یکشب مهتاب_ پر شکوه
رقصان شویم و زمزمه ی_ عشق ، سر ‌کنیم

 

 

٦
فضای بغض و خشم باد و توفان ماند و من ماندم
سکوت سرد وحشت در زمستان ماند و من ماندم

به شوق کوی آ ز ا دی روان گشتند مرد و زن
ولی طوق ا سا رت بر گریبان ماند و من ماندم

چه بی سامان شد و ویران ، سرای بابک و ساسان
شبیخون خزان ها در بهاران ما ند و من ماندم

به خاموشی فتاد آن شیهه ی ا سبان ا سکند ر
و تازی رفت و اما باز ایران ماند و من ماندم

شکیبایی غزل سر داد و بس نیکو پیام آورد
کنار نعش خسرو ، آسیابان ماند و من ماندم

بسا آزاد گان نا بود و یا در چنگ ا ستبد ا د
فضای بغض و خشم باد و توفان ماند و من ماندم

طلوع صبح زرین رهایی را خلا فی نیست
نگاه یک جهان بر آن دیاران ماند و من ماندم

 

 

٧
چه شود اگر که روزی ، ‌تو بسان خشم_ توفان
شکنی سکوت دیرین ، که ز جان شوی خروشان

به گذار و کوی و میدان ، چو فرشته رخ نما یی
که ‌رها دهی دیاری ، ز حصار و بند_ د یوا ن

و فرو کشی ستمگر ، ز فراز_ برج_عا ج ا ش
فکنی به باد برج ا ش ، که شود چو خاک یکسان

چه شود که ‌پرکنی شهر ، همه از عطر_ شقایق
وبه رقص ، گیسوان را ، زشعف دهی تو افشان

تن_ خویش را سپاری ، به پناه_ جامه ای شیک
نه به آنکه جبر گوید ، چه به پوش یا به پوشان

به صفای_صبح_صادق ، به سلا م_گرم_عاشق
به پیام_جام_حا فظ ، که دمی شوی ‌غزلخوان

چه شود ترانه گویی ، به زبان و لحن_آزاد
و کلا می عاشقانه ، فکنی نثار_ یاران

به بساط_هرچه وادی ، به بری نشاط و شادی
وز باده مست گردی ، چو روی به کوی_ مستان

چه شود اگر که روزی ، چو فرشته رخ نمایی
و ‌رها دهی دیاری ، ز حصار و بند_ دیوان

 

 

٨
ما ، نسل ضربه دیده ز پرگار_نفرت ا یم
ما ، ازبرای_نسل_ بشردرس_عبرت ا یم

با شد دیار و کلبه ی ما ، پر شود زمهر
ما ، د وستدا ر_ حربه ی عشق و مسرت ا یم

 

دکتر منوچهر سعادت نوری

 

مجموعه‌ ی گٔل غنچه‌های پندار

About this Blog

 


Share/Save/Bookmark

more from M. Saadat Noury
 
M. Saadat Noury

Dear Ladan

by M. Saadat Noury on

Thank you for your informative link. Please accept this in return

//www.youtube.com/watch?v=guv15dQB9tc&feature=related


M. Saadat Noury

Dear AI

by M. Saadat Noury on

Thank you for the poem. Please accept this in return

//www.youtube.com/watch?v=DvVSIneTWaY


M. Saadat Noury

Dear Anglophile

by M. Saadat Noury on

Thank you for the poem; please accept this in return

//ganjoor.net/hafez/ghazal/sh483/


Ladan Farhangi

سرزمین نیاکان آریایی

Ladan Farhangi



All-Iranians

سرزمین سرد سکوت

All-Iranians


 

اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
بال هامان سوخته ست ، لب ها خاموش
نه اشکی ، نه لبخندی ،
و نه حتی یادی از لب ها و چشم ها ...

 مهدی اخوان ثالث


anglophile

آه ای دیار دور ای سرزمین کودکی من

anglophile


 

 

در سرزمین من
بعد از طلوع خون، خبر از آفتاب نیست
مهتاب سرخی از افق مشرق٬ بر چهره های سوخته می تابد
وز آفتاب گمشده تقلید می کند
اما هنوز، در پس آن قله ی سپید٬ خورشید در شمایل سیمرغ زنده است
یک روز، ناگهان
می بینمش که سایه فکندست بر سرم ...

من شاهد برآمدن آفتاب شب
در سرزمین دیگر و آفاق دیگرم
گویی به ابتدای جهان باز گشته‌ام ...
وین آفتاب تازه در آفاق باختر
تنها تصوری است ز خورشید خاورم ...

آه ای دیار دور
ای سرزمین کودکی من
خورشید سرد مغرب بر من حرام باد
تا آفتاب توست در آفاق باورم
ای خاک یادگار
ای لوح جاودانه ی ایام
ای پاک، ای زلال تر از آب و آینه
من، نقش خویش را همه جا در تو دیده‌ام
تا چشم برتو دارم، در خویش ننگرم ...

فانوس یاد توست که در خواب های من
زیر رواق غربت، همواره روشن است
برق خیال توست که گاه گریستن
در بامداد ابری من پرتو افکن است
اینجا، همیشه، روشنی توست رهبرم...

شب گرچه در مقابل من ایستاده است
چشمانم از بلندی طالع به سوی توست
وز پشت قله های مه آلوده‌ی زمین
در آسمان صبح تو پیداست اخترم
ای ملک بی غروب
ای مرز و بوم پیر جوانبختی
ای آشیان کهنه ی سیمرغ
یک روز، ناگهان
چون چشم من ز پنجره افتد به آسمان
می بینم آفتاب تو را در برابرم

(نادر نادرپور)

 

 

//www.naderpour.com/AllPages/Main-and-Index.html