روزگاران : از نگاه برخی سرایندگان این زمانه


Share/Save/Bookmark

M. Saadat Noury
by M. Saadat Noury
14-Jan-2012
 

 

 

آنگاه ، خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
و ماهیان به دریا ها خشکیدند
و خاک مردگانش را ، زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه ی خود را ، در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس ، دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی ، بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار ، نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم ، به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی ... : فروغ فرخزاد

اي مهربانتر از برگ، در بوسه‌هاي باران!
بيداري ستاره، در چشم جويباران!
آيينة نگاهت، پيوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت، صبح ستاره‌باران
بازآ كه در هوايت، خاموشي جنونم،
فريادها برانگيخت از سنگ كوهساران
اي جويبار جاري! زين سايه برگ مگريز
كاينگونه فرصت از كف، دادند بي‌شماران
گفتي: « به روزگاران مهري نشسته...» گفتم:
بيرون نمي‌توان كرد « حتي » به روزگاران
بيگانگي زحد رفت، اي آشنا مپرهيز
زين عاشق پشيمان، سر خيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار، بودند و نقش بستند
ديوار زندگي را زينگونه يادگاران
وين نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقي‌ست ، آواز باد و باران : دکتر شفيعي كدكني

روزگاری بود ، روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره، دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ ، روز بدنامی، روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد ، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش، خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک،همچو سرحدات دامنگستراندیشه بی سامان
برجهای شهر ، همچو باروهای دل ، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ، آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار... : سیاوش کسرایی

روزگاری است دراین گوشه
پژمرده هوا ، هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در ، به روی من و غم می بندد ... : سهراب سپهری

از غرب تا به شرق پرواز کرد تیر و تا پر به خون نشست
از آشیانه اش/ از اوج شاخسار / در واپسین دم هستی
با جوجگان خویش چنین گفت: من درد بوده ام
عمری میان شعله ی امیدهای دل
می سوختم / شگفت که دل سرد بوده ام
تب کرده ام ز عشق/ خون خورده ام ز رنج که از شعر گل کنم
در باغ عطر و رنگ/ گل زرد بوده ام
از من مپرس که پرسیده ام ز خویش/ این بود زندگی ؟
با اینکه مهره های کشته ی این نرد بوده ام
آری هر آنچه به من گویند
یا آنچه روزگار به من کرد/ بوده ام
اما ای کودکان به یاد سپارید/ من مرد بوده ام : نصرت رحمانی

برای چندمین بار از تو گفتم/که شهر عشق تو پایان ندارد
به یادت هست زخمی بر دلم هست
که جز لبخند تو درمان ندارد
تو چون یک واژه نیلوفری رنگ/ میان دفتر دل ماندگاری
اگر شهر نگاهت فرصتی داشت
به یادم باش در هر روزگاری : مریم حیدرزاده

روزگارت چو روزگار ما سیاه است
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمی شود که در زمین
هرکجا به هر که می رسی
خنجری میان پشت خود نهفته است ... : فریدون مشیری

با هر چه روزگار به من داد/با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبی دراز/در شط پاک زمزمه خویش می روم : منوچهر آتشی

ای دوست ، ای شقیق : اما به من بگو
اینجا که زنده است ؟ که مرده است ؟
در روزگار یاس رسولان بی کتاب
آیا کدام آیه منزل ، با تو سروده پوچ ؟
و میله های کدامین شریعت موعود
اندیشه ی بلند تو را می کشد به بند ؟ ... : فرخ تمیمی

روزگاری رفت و مردی ، برنخاست
زین خراب آباد ، گردی برنخاست
دشمنان را دشمنی پیدا نشد
دوستان را همنبردی برنخاست ... : حمید مصدق

مادر ! تو بی گناهی و من نیز بی گناه
اما سزای هستی ما ، در کنار ماست
از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم
وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست : نادر نادرپور

تو که اهل روزگاری ، خبر تازه چه داری
می بینن اما می پرسن
چه سوال خنده داری
وقتی گوش شنوا نیست ، شوق گفتن نمی مونه
وقتی جاده رو به هیچه ، پای رفتن نمی مونه ... : اردلان سرفراز
 

روزگاري دل رميدة ی من / از دو گل چهره بوسه اي مي‌خواست
آن يكي سركشيد و ناز افزود/ وين يكي بوسه داد و  بزم  آراست
هوشنگ ابتهاج

روزگارم  نام داد و كامراني  را گرفت
تا زبانم داد ، شوق  همزباني را گرفت
هيچ داني روزگار حيله گر با  من  چه  كرد؟
سالها عمر عبث داد و جواني را گرفت : مهدي سهيلي 

مرا در روزگاران جواني /كه شيرين بود و  خّرم  روزگاري
نگاري بود و افسونگر نگاري / شكفته همچو باغي در بهاري
ابوالحسن ورزي

از خون لاله بر ورق گل نوشته اند
کاوخ به عهد لاله رخان اعتبار نیست
شاهد شو ای ستاره که آن مست خواب ناز
آگه ز حال عاشق شب زنده دار نیست
گویند مرگ سخت بود ، راست گفته اند
سخت است لیک سخت تر از انتظار نیست
از روزگار ، عاطفه هرگز طمع مدار
اصلا نشان عاطفه در روزگار نیست
منصور زنده باد ، که در پای دار گفت
آسان گذر ز جان ، که جهان پایدار نیست ... : شهریار

روزگار آسوده دارد مردم آلوده را
غرقه در آلودگی دان مردم آسوده را
در به روی اجنبی بگشا چو ابنای زمان
ور نه می کوبند با سندان در نگشوده را
روزگاری تیره تر زین چیست کز بی معشری
فرق نگذارند قوم از دوده مشک سوده را
یا به زندان باش یا همرنگ شو با ناکسان
یا حصار جهل کن بر سر نود گز روده را
سالها رفتم ز راهی، چرخ دون برگشت و من
باز بایستی بپیمایم آن ره پیموده را
ای غنوده خوش در آغوش مهی تا تیغ مهر
یاد کن چشم به حسرت تا سحر نغنوده را : اخوان ثالث

گفت ديدي با زبان پاک ما
کينه توزي هاي آن تازي چه کرد؟
گفتمش فردوسي پاکيزه راي
ديدي اما در سخن سازي چه کرد؟
گفت ديدي پتک شوم روزگار
بارگاه تاجداران راشکست؟
گفتم اما اشک خاقاني چولعل
تاج شد بر تارک ايوان نشست ... : سیمین بهبهانی

در کلاس روزگار، درس های گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر ، درس قهر، درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درس ها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه ها ، تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست مرگ و آنچه را که درس می دهد
زندگی است : فریدون مشیری

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
و عشق را كنار تیرك راه بند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد
به اندیشیدن خطر مكن روزگار غریبی ست
آن كه بر در میكوبد شباهنگام به كشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید كرد
روزگار غریبی ست نازنین: احمد شاملو

شا هد بد روزگاری بوده ایم
روزگا ر _تیره تاری بوده ایم
اوفتاده در ‌پی خیل_ فریب
خوش خیالی را قراری بوده ایم
بهر استقرار_ آزادی و عدل
قهقرا را ، رهسپاری بوده ایم
جای صلح و مهربانی و وداد
ظلم وکین را پاسداری بوده ایم
از زمان سلطه ی جهل و ريا
در کف بس کجمداری بوده ایم
بلبل عاشق زبستان پرکشید
چون خزان درهر بهاری بوده ایم
عاشقان در وصل معشوقه به کام
ما خم _کوی_ نگاری بوده ایم
عشق در پستوي خانه شد نها ن
گر اسیر_ موی یاری بوده ایم
چون خزان درهر بهاری بوده ایم
شاهد_ بد روزگاری بوده ایم
دکتر منوچهر سعادت نوری

مجموعه ی گٔل غنچه های پندار


Share/Save/Bookmark

more from M. Saadat Noury
 
All-Iranians

روزگار است آنکه گه عزت دهد، گه خوار دارد

All-Iranians


 

این شعر از قائم‌مقام فراهانی (میرزا ابوالقاسم فراهانی) فرزند سیدالوزرا میرزا عیسی، معروف به میرزا بزرگ است که از سیاستمداران خوشنام دوره قاجار و نثرنویسی چیره‌دست و شاعری خوش‌قریحه بود

روزگار است آنکه گه عزت دهد، گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد
مهر اگر آرد، بسی بی‌جا و بی‌هنگام آرد
قهر اگر آرد، بسی ناساز و بی‌هنجار دارد
گه به‌خود چون زرق‌کیشان تهمت اسلام بندد
گه چو رُهبان و کشیشان جانب کفار دارد ...
//fa.wikiquote.org/wiki/%D9%82%D8%A7%D8%A6%D9%85%E2%80%8C%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%85_%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C


Ali A Parsa

Futility of moaning and groaning

by Ali A Parsa on

ایام زمانه ازکسی داردننگ       کودرغم ایام نشیند دلتنگ

می خورتودرابگینه باناله چنگ   زان پیش که ابگینه ایدبرسنگ

And my translation of this robaii of Omar Khayyam

The world is not proud of the people who moan,

About the future and the past groan.

Raise your glass to the tune of harp now,

Before the glass of your life hits the stone!

 


Shazde Asdola Mirza

تقدیرِ چرخ و مصلحت روزگار نیست

Shazde Asdola Mirza


مرگ عفیفی

از فریدون توللی، و شاید بهترین مرثیه برای ایده‌آلیسم قبل از ۲۸ مرداد باشد.

 یادت به خیر، ای پدر، ای رهبری که مرگ
کوتاه کرد پایِ تو از کاروانِ ما
 کانونِ عشق بودی و سر منزلِ امید
 درمانِ درد و همدم ِ روز و شبان ما
چون آفتابِ زرد و غم انگیزِ شامگاه
 رفتی و چون شفق، دلِ یاران به خون نشست
 غم سایه ریخت بر دل و از رفتنت به جان
گویی غبارِ تیره و سرد قرون نشست
 پیوندها به مرگِ تو بگسست و نامراد
هر یار دلشکسته فرا شد به گوشه ای
 پاشید زار و گشت لگدکوبِ روزگار
 هر جا که بود از تو و مهرِ تو خوشه ای

... 
 وایا به حالِ زارِتو، وایا که همچو شمع
یک عمر سوختی و کست اعتنا نکرد
 یک عمر سوختی که ننالد کسی ز رنج
یک عمر سوختی که نسوزد دلی ز درد
یک عمر سوختی و بیاموختی که جور
 تقدیرِ چرخ و مصلحت روزگار نیست!
یک عمر سوختی که به این خلقِ بت پرست
روشن کنی که خدمتِ بت از سیه دلیست
وین فتنه ها که می رود از ناکسان به خلق
محصول بردباری و سستی و کاهلیست
دردا، که پندِ گرمِ تو در این گروهِ سرد
با آن سخنوری، سرمویی اثر نکرد
بتخانه ماند و بت شکن از جهلِ بت پرست
در خوابِ مرگ رفت و سر از خواب بر نکرد
...

آنشب، ز خلوتِ دلِ من ، ای پدر چه زود
رفتی به خاک و سایه برافکندی از سرم
یادِ تو، یادِ مهر و صفایِ تو، نیمرنگ
چون ابر، موج می زند از پیشِ خاطرم
در شعله هایِ خاطره، می بینمت که باز
باز آمدستی از در و بنشسته ای به تخت
پیرامنِ تو حلقه زنان دوستان ز مهر
در آن حیاطِ پر گلِ خاموشِ پر درخت
می پرسی از یکایکِ آن جمعِ پر امید
 از روزِ رفته، با لبِ خندان فسانه ای
وانگه به یادِ عمر سفر کرده، سوزناک
می خوانی از کتابِ جوانی ترانه ای 
من همچنان به چهره ی گرمِ تو بسته چشم
فرزند وار پیشِ تو بنشسته ام خموش
آرنج، تکیه داده سبک بر کنارِ تخت
بر گفته های نغزِ تو از جان سپرده گوش
...

لختی چنین، به خواب دل انگیزِ خاطرات
رؤیای گرمِ یادِ تو، می سوزدم دو چشم
بر می جهم ز شوق و دریغا که نامراد
دل می تپد ز وحشت و رگ می زند ز خشم
 آه، این کجاست؟ کو؟ چه شدی ای پدر؟ دریغ!
 جز من کسی نمانده در آن کلبه ی خموش!


M. Saadat Noury

کا ش می‌ شد روزگا را ن ، شا د بود

M. Saadat Noury


 

کا ش می‌ شد روزگا را ن ، شا د بود
یا که انسان ، همچنان آزاد بود
یا ستمگر ، سنگر قا نون نداشت
وين جها ن ،کا نون عدل و د اد بود
کا ش می‌ شد، طعم سر خ عشق را
از لبا ن گرم معشو قی چشید
یا د ر آ غوش صبا ، با یک نسیم
سوی‌ گل ها ی شقا یق ، پر کشید
کا ش می‌ شد زور قی سرگشته را
ازتلا طم های توفا ن در ر‌ها ند
با سلا مت تا کرا نه ره گشود
وند ر آ نجا فرش شا دی گسترا ند
کا ش می‌ شد نعره ی حلا ج را
کو کشید جا نا نه ‌پای چو ب د ا ر
با ز پس می داد آ خر آ سما ن
آ ن ا ما نت ما ند ه د وش روزگا ر
کا ش می‌ شد، این کهن، فرخ د یا ر
ا یمن و آ سود ه ا ز بیدا د بود
وين جها ن ، کا نون عدل و داد بود
کا ش می‌ شد روزگا را ن ، شا د بود
دکتر منوچهر سعادت نوری
//saadatnoury.blogspot.com/2011/08/blog-post_16.html


Shazde Asdola Mirza

عمر دو بایست در این روزگار

Shazde Asdola Mirza


 

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار

تا به یکی‌ تجربه آموختن، با دگری، تجربه بردن بکار!

 


M. Saadat Noury

Dear Shazde Asdola Mirza

by M. Saadat Noury on

Thank you for the poem; please accept this in return 

نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهٔ چین است مشکین خامه‌ات کآثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار می‌کرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بی‌دولتان عار است دانا را ولیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم! ملک‌الشعرای بهار


M. Saadat Noury

Dear Anahid

by M. Saadat Noury on

Thank you for your kind comment; please accept this in return

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور... حافظ


Shazde Asdola Mirza

روزگار است

Shazde Asdola Mirza


 

روزگار است آنکه گه‌ عزت دهد، گه‌ خوار دارد

چرخ بازیگر، از این بازیچه‌ها، بسیار دارد!

 


Anahid Hojjati

Thanks Ostaad Saadat Noury for your blog

by Anahid Hojjati on

poems that you have chosen are all great poems. let's  hope that our roozegaran will be much brighter in future. 


M. Saadat Noury

بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را

M. Saadat Noury


 

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را
مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را...
نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را
تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را ... : پروین اعتصامی
//ganjoor.net/parvin/divanp/ghasidep/sh4/

 


M. Saadat Noury

ياد باد آن روزگاران ياد باد

M. Saadat Noury


Dear AI   Thank you for your musical link; please accept this in return

ياد باد آن روزگاران ياد باد //www.youtube.com/watch?v=GOFbw-nW9Cg


All-Iranians

حتي به روزگاران با صدای شجریان

All-Iranians



M. Saadat Noury

دیوانه ی فرزانه

M. Saadat Noury


با سپاس و در پاسخ، سروده و پیوند موزیکال زیر تقدیم حضور می شود

ما هم شکسته خاطر و ديوانه بوده ايم
ما هم اسير طره جانانه بوده ايم
ما نيز چون نسيم سحر در حريم باد
روزي نديم بلبل و پروانه بوده ايم
ما هم به روزگار جواني ز شور عشق ...
//www.youtube.com/watch?v=-o7FauDXmx0


M. Saadat Noury

دریغا مانده از آن روزگاران

M. Saadat Noury


Dear AI   Thank you for the poem; please accept this in return

زمانی ست  نمانده کس درین تنهایی تلخ
که خود افسرده از خواب گرانی ست
به شب اینجا چراغی نیست روشن
 به روز اینجا نمانده های و هویی
 دریغا مانده از آن روزگاران
شکسته بر کنار رف سبویی ... شفیعی کدکنی

//www.jasjoo.com/books/new-poems/mohammadreza_shafie_kadkani/72/1845


divaneh

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

divaneh


روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود 

وحشی بافقی

با سپاس از دکتر سعادت نوری گرامی برای این مجموعه و شعر زیبایش.

 


All-Iranians

روزگاران سهراب سپهری

All-Iranians


برگردیم و نهراسیم درایوان آن روزگاران نوشابه جادو سر کشیم
شب بوی ترانه ببوییم چهره خود گم کنیم
از روزن آن سوها بنگریم در به نوازش خطر بگشاییم
خود روی دلهره پرپر کنیم
نیاویزیم نه به بند گریز نه به دامان پناه
نشتابیم نه به سوی روشن نزدیک نه به سمت مبهم دور
عطش را بنشانیم پس به چشمه رویم
دم صبح دشمن را بشناسیم و به خورشید اشاره کنیم
سهراب سپهری

//www.jasjoo.com/books/new-poems/sohrab_sepehri/1/22


M. Saadat Noury

روزگار پریشان

M. Saadat Noury


Dear AI   Thank you for your informative link; please accept this in return

این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است : رهی معیری
//ganjoor.net/rahi/ghazalha1/sh6/


All-Iranians

روزگار در اشعار پارسی

All-Iranians