روزگاری بود که حتی حرف اینکه از وطن بیرون بیایم، حالم را ناخوش می کرد. روزهایی بود که رفیق هایم گوشزدم می کردند که از خاک وطن بیرون بیایم تا شاید در خاک غریبی، اسلحه به دست بگیرم تا که شاید، کمکی برای سرنگونی باشد. ولی مدت ها بود که از بوی خون و نای مرده ها خسته شده بودم. دست چپم کار نمی کرد. پای چپم کار خودش را به خوبی انجام نمی داد. سر خورده از همه ی کنش و واکنش ها شده بودم. دلم می خواست در پایین گردنه ی حیران کلبه ی چوبی برای خودم مهیا بکنم و کاری به کار دنیا نداشته باشم. نه ادعایی برای خودم خریده بودم و نه دلم می خواست عملی از من سر بزند. نگران خانواده ام بودم. دلم نمی خواست گزندی به احدی از آنها برسد. رفیق هایم با ملاحت، درکم می کردند و کاری نمی کردند که غمی در دلم تازه شود. زندگی به کار خودش ادامه می داد. در هپروت بی عملی بسر می بردم. روزی بالا و روز دیگر پایین، این تب و تاب درونم به کار تلمبه زدنش ادامه می داد.آشفتگی ام را با ایما و اشاره رد می کردم تا برود پی کار خودش. سعی می کردم شخصیت شوخ و ملنگی داشته باشم تا هیچ کس به مغزش هم خطور نکند که من اینی نیستم که نشان می دهم. رفیق های خودم به خوبی می فهمیدند، ولی کاری به کارم نداشتند. گاهی فکر می کردم که چطور بازی های روانی من را می خوانند ولی لام تا کام حرفی نمی زنند. شرح همه ی پریشانی هایم را در دفترچه سورمه ای رنگم به طور روزانه می نوشتم. هر روز که از خواب بیدار می شدم دفترچه ام را از داخل جا سازی داخل کمدم در می آوردم و می نوشتم که کی از این همه بازی، دست خواهم شست؟ به روی کاغذ سفید می نوشتم که امروز باید نقش چه کسی را بازی بکنم؟ وقتی بیرون می روم، باید مواظب باشم که با کسی از خودم حرف نزنم. هر کسی را که بببینم، باید با او شوخی بکنم تا نفهمد که درونم در حال متلاشی شدن است. با هر کسی که هم خوابگی می کردم باید مهربانتر بودم و کاری نمی کردم که بفهمد که حتی سکس کردن هم بهانه ای برای فرار کردن از خودم است. بارها نقشم را خوب بازی می کردم ولی خیلی وقت ها هم پیش می آمد که گریه ام می گرفت از این همه نقش بازی کردن. سرم را زیر بالش می گرفتم و های های اشک می ریختم و بیچاره کسی که، پیشم خوابیده بود با دهان باز موهای سرم را نوازش می کرد و لام تا کام حرفی نمی زد. گاهی به این فکر می کردم که باید یک جایی همه چیز را رها بکنم و سراسیمه از خاکی که به رویش ایستاده بودم فرار بکنم، تا شاید زندگی جدیدی را شروع بکنم، ولی هی امروز و فردا می کردم. در چنبره ی زندگی عادی گیر کرده بودم. همه چیز به نظرم مسخره می آمد و مثل خیلی ها با همه ی این شیوه های مزخرف کنار می آمدم. روز موعود فرا رسید و من به هزار دلیل موجه و غیر موجه مجبور به ترک وطن شدم. وقتی در خاک بیگانه پایم را گذاشتم انگار خواب جدیدی می دیدم. با خودم گفتم: این هم، خواب و رویای جدید! مثل خوابگردها خودم را به باد حوادث سپردم تا شاید روزی از خواب بیدار بشوم. امروز صبح به این نتیجه رسیدم که از خواب بیدار شده ام. هنوز چند ماهی مانده که درست و حسابی از رویا بیدار بشوم ولی درست همین حالا سنگینی پلک هایم خیلی کم تر شده. خانم ها و آقایان محترم، همین حالا، پرده های خانه را باز کرده ام تا دوباره به بستر خوابم بر نگردم. حتمن روزی بهتر از اینی خواهم شد که هستم. این را قول می دهم...
Read more: //hadikhojinian.blogspot.com/#ixzz1CSWxPB5F
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
la la land !!!
by hadi khojinian on Sat Jan 29, 2011 03:38 PM PSTچه تعبیر قشنگی سوری جان . همه ی ما و همه ی این نسل سوخته ای که پس از انقلاب در چنبره ی وحشتش گیر کرده ایم به خوبی واقفیم که باید هر چه زودتر از خواب بیدار بشویم . حالا یکی دیرتر و دیگری زودتر بیدار می شود ولی لامصب گاهی اوقات این رویاها پس از بیداری هم دست از سر ما بر نمی دارند . شادی برای تو خانواده ات آرزوی من است رفیق جانم
Very nice, Hadi jon
by Souri on Sat Jan 29, 2011 03:09 PM PSTI think we all are in the same ship. We all are only the sleep walker in the la la land.........Thanks for the call to waking up.