وسوسه های زمینی من


Share/Save/Bookmark

hadi khojinian
by hadi khojinian
29-Jan-2011
 

روزگاری بود که حتی حرف اینکه از وطن بیرون بیایم، حالم را ناخوش می کرد. روزهایی بود که رفیق هایم گوشزدم می کردند که از خاک وطن بیرون بیایم تا شاید در خاک غریبی، اسلحه به دست بگیرم تا که شاید، کمکی برای سرنگونی باشد. ولی مدت ها بود که از بوی خون و نای مرده ها خسته شده بودم. دست چپم کار نمی کرد. پای چپم کار خودش را به خوبی انجام نمی داد. سر خورده از همه ی کنش و واکنش ها شده بودم. دلم می خواست در پایین گردنه ی حیران کلبه ی چوبی برای خودم مهیا بکنم و کاری به کار دنیا نداشته باشم. نه ادعایی برای خودم خریده بودم و نه دلم می خواست عملی از من سر بزند. نگران خانواده ام بودم. دلم نمی خواست گزندی به احدی از آنها برسد. رفیق هایم با ملاحت، درکم می کردند و کاری نمی کردند که غمی در دلم تازه شود. زندگی به کار خودش ادامه می داد. در هپروت بی عملی بسر می بردم. روزی بالا و روز دیگر پایین، این تب و تاب درونم به کار تلمبه زدنش ادامه می داد.آشفتگی ام را با ایما و اشاره رد می کردم تا برود پی کار خودش. سعی می کردم شخصیت شوخ و ملنگی داشته باشم تا هیچ کس به مغزش هم خطور نکند که من اینی نیستم که نشان می دهم. رفیق های خودم به خوبی می فهمیدند، ولی کاری به کارم نداشتند. گاهی فکر می کردم که چطور بازی های روانی من را می خوانند ولی لام تا کام حرفی نمی زنند. شرح همه ی پریشانی هایم را در دفترچه سورمه ای رنگم به طور روزانه می نوشتم. هر روز که از خواب بیدار می شدم دفترچه ام را از داخل جا سازی داخل کمدم در می آوردم و می نوشتم که کی از این همه بازی، دست خواهم شست؟ به روی کاغذ سفید می نوشتم که امروز باید نقش چه کسی را بازی بکنم؟ وقتی بیرون می روم، باید مواظب باشم که با کسی از خودم حرف نزنم. هر کسی را که بببینم، باید با او شوخی بکنم تا نفهمد که درونم در حال متلاشی شدن است. با هر کسی که هم خوابگی می کردم باید مهربانتر بودم و کاری نمی کردم که بفهمد که حتی سکس کردن هم بهانه ای برای فرار کردن از خودم است. بارها نقشم را خوب بازی می کردم ولی خیلی وقت ها هم پیش می آمد که گریه ام می گرفت از این همه نقش بازی کردن. سرم را زیر بالش می گرفتم و های های اشک می ریختم و بیچاره کسی که، پیشم خوابیده بود با دهان باز موهای سرم را نوازش می کرد و لام تا کام حرفی نمی زد. گاهی به این فکر می کردم که باید یک جایی همه چیز را رها بکنم و سراسیمه از خاکی که به رویش ایستاده بودم فرار بکنم، تا شاید زندگی جدیدی را شروع بکنم، ولی هی امروز و فردا می کردم. در چنبره ی زندگی عادی گیر کرده بودم. همه چیز به نظرم مسخره می آمد و مثل خیلی ها با همه ی این شیوه های مزخرف کنار می آمدم. روز موعود فرا رسید و من به هزار دلیل موجه و غیر موجه مجبور به ترک وطن شدم. وقتی در خاک بیگانه پایم را گذاشتم انگار خواب جدیدی می دیدم. با خودم گفتم: این هم، خواب و رویای جدید! مثل خوابگردها خودم را به باد حوادث سپردم تا شاید روزی از خواب بیدار بشوم. امروز صبح به این نتیجه رسیدم که از خواب بیدار شده ام. هنوز چند ماهی مانده که درست و حسابی از رویا بیدار بشوم ولی درست همین حالا سنگینی پلک هایم خیلی کم تر شده. خانم ها و آقایان محترم، همین حالا، پرده های خانه را باز کرده ام تا دوباره به بستر خوابم بر نگردم. حتمن روزی بهتر از اینی خواهم شد که هستم. این را قول می دهم...

Read more: //hadikhojinian.blogspot.com/#ixzz1CSWxPB5F


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian
 
hadi khojinian

la la land !!!

by hadi khojinian on

چه تعبیر قشنگی سوری جان . همه ی ما  و همه ی این نسل سوخته ای که  پس از انقلاب در چنبره ی وحشتش گیر کرده ایم به خوبی واقفیم که باید هر چه زودتر از خواب  بیدار بشویم . حالا یکی دیرتر و دیگری زودتر بیدار می شود ولی لامصب گاهی اوقات این رویاها پس از بیداری هم دست از سر ما بر نمی دارند . شادی برای تو خانواده ات آرزوی من است رفیق جانم


Souri

Very nice, Hadi jon

by Souri on

I think we all are  in the same ship. We all are only the sleep walker in the la la land.........Thanks for the call to waking up.