عادت به دار


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
23-May-2012
 

با دیدن عکس، آن هم در صفحه ی اول "کیهان"، سخت جا خورده بودم. صبح گرمی بود. به محوطه ی دانشگاه "علیگر" که رسیدم، از این و آن سراغ "رستم" را گرفتم. با او در سمیناری در "دهلی نو" آشنا شده بودم، از کلاس های آزادش در دانشگاه علیگر، در مورد فرهنگ هند و ایران گفته بود و دعوتم کرده بود سری به او بزنم. کلمات فارسی توجهم را جلب کرد. در سایه ی دیوار، میزی بود پوشیده از کتاب و روزنامه های فارسی. خم شدم تا تاریخ "کیهان" را بخوانم. کسی به فارسی گفت؛ مال سه روز پیش است! جوانی آفتاب سوخته کنار میز ایستاده بود. روزنامه را برداشتم و پرسیدم این دور و برها قهوه خانه ای هم هست؟ به جهتی اشاره کرد. کنجکاوی آزار دهنده ای مرا وا می داشت تا پیش از دیدار با رستم، نگاهی به مطلب کیهان بیاندازم. وارد قهوه خانه شدم و نشستم.
 
بالای سر در بازار در سبزه میدان، دو جسد آویزان بود! از مردمی که در دهنه ی بازار، در رفت و آمد بودند، حتی یک نفر سرش را بالا نکرده بود. همه "سرها در گریبان"، در خود و با خود بودند! دزد یا جانی یا قاچاقچی یا ضد انقلاب، هرچه یا هر که بودند، جسدشان سه روز بر سر در بازار شهر آویخته مانده بود. حجمی از مرگ در چند سانتی متری بالای سر مرد و زن گذرنده، تاب می خورد و این شهروندان گرفتار، کاسب یا مشتری، فروشنده یا خریدار، آنقدر تماشا کرده بودند، حتی در روزنامه های شهر، که برای یک نگاه گذرا هم سری بالا نمی کردند، حتی به ترحم یا نفرت. انگاری همه با سرهای افتاده می دانستند به چه چیز نگاه نمی کنند! "آسمانی خالی از عشق، سرشار از نفرت، و مرگ"!
 
تابستان 1985، یک مرخصی یک ماهه به خود داده بودم تا ترجمه ی "کلیفورد اوتس" را به سرانجامی برسانم. چه تصادفی! تمام راه در قطار بازگشت، از بمبی تا دهلی نو، تصویر اجساد به دار آویخته بر سر در بازار تهران در لابلای سطور و صحنه های نمایش نامه های "اودتس" تاب می خوردند! و من به "جیکوب"، "میرون"، "رالف"، "هنی"، "لئو"، "کلارا"، "بن" و دیگر شخصیت های "اودتس" فکر می کردم؛ که "خو گرفته با درد"، در گذشته می پلکند و رویا می بافند! همخوی با مصیبت و گرم آرزو! دوستی داشتیم که "خوره" بخشی از صورت و بینی اش را در کودکی و به شکل زشتی خورده بود. او اما مدعی بود که این خوردگی، زیبایی اش را دو چندان کرده! مصیبت "خوکردن" به زشتی، مصیبتی ست سهمگین! وقتی درد به تکرار می آید، (و هر تکرار البته از سنگینی و کراهت درد می کاهد) و با ما می ماند، با گذشت زمان از آن ما می شود. به سوزشش خو می گیریم و این خو کردن با مصیبت، از سنگینی درد، در ذهن اجتماعی و تاریخی مان می کاهد. ابتدا گلیمی زیر پایمان پهن می شود و پای برهنه مان را می پوشاند. بعد تکه نانی و کاسه ای نمک به  فراخور، به دستمان می رسد. چیزک های خردی اطرافمان را می گیرد... و یک روز حس می کنیم "متملک" شده ایم. در اولین بامدادی که بر روی گلیم و زیر سقف اجاره ای مان چشم از خوابی نیم خوش باز می کنیم، از بیم ناشناخته ای که زیر پوستمان می خُلد، فریاد اعتراضمان در گلو می شکند. مبادا اعتراض، ما را از این داشته های اندک محروم کند! و بعد؟ کم کم از فریاد تهی می شویم، شروع می کنیم برای "موقعیت"، توجیهی محکمه پسند بتراشیم. هنگامی که ترس همخانه مان شد، برای هر فریاد از گلو برنیامده، دلیلی می تراشیم. این گونه به زشتی عادت می کنیم و با مصیبت انس می گیریم. چنین است که هر صبحگاه، زیر نگاه ما، عدالت را یکبار دیگر به مسلخ می برند!
 
بنیاد سیاست پس از ماکیاول این است؛ "اگر رقیق القلب باشی نمی توانی کارهای بزرگ انجام دهی". میلیون ها انسان در میان امواج انسانی، تنها هستند و برای بیرون کشیدن سر و تن از این منجلاب، به سختی می جنگند. اما بنظر می رسد که برای بعضی ها تنها یک راه حل وجود دارد؛ "قدرت در پناه ثروت"! فرصت اندیشیدن هم نیست چون به جای تو فکر کرده اند. "تجارت برای مسایل شخصی منتظر نمی ماند". نگاهت را از روی برخی مسایل بگردان، وگرنه به قیمت سرت تمام خواهد شد! "هر سانتی متر این راهی که می رویم با جمجمه و استخوان های بسیاری فرش شده است". دختر خانم جوانی در روزهای انتخابات، روی اسکیت هایش سر چهار راهی در تهران به این سو و آنسو می رفت و تراکت های انتخاباتی آقای رفسنجانی را پخش می کرد. خبرنگار پرسید؛ شما واقعن به آقای هاشمی اعتقاد دارید؟ دختر خانم بی آن که نگاهش را بگرداند، همان طور که تراکت ها را به این و آن می داد، انگار که بخواهد خبرنگار را مثل مگسی از خود براند، گفت؛ "برای من مهم نیست کی برنده میشه! همین که مزاحم اسکیت بازی ام نشوند.."!
 
ناتوانی و خیال پروری شخصیت های نمایش نامه های "اودتس" در حالی که در لای و لجن زندگی فرو رفته اند، نشانه های ملال زیستن در جامعه ای ست که در آن انسان ها برای به دست آوردن کم ترین خواسته شان ناتوان و دست بسته اند؛ "تمام گروه های جاز آمریکا یک آهنگ را می خوانند: "عزیزم به من عشق بده"! همه چیز پیش چشم ما فرو می ریزد، و ما در عمق عادت به فاجعه، "لباس پوشیده ایم اما نمی دانیم کجا می خواهیم برویم"! سال هاست که ذات واقعی مان را جایی در کودکی جا گذاشته ایم، یا کشته ایم و در خاک کرده ایم. "صف دراز زندگی از دست داده ها، سرخورده و مانده از رفتن، روزها را به روزها می دوزند"، هر روز، از دست رفته تر. تنها رویا و خیال سر پا نگهشان داشته؛ برای خیلی ها زندگی یعنی پرداخت مرتب صورتحساب ها. "لئو" می گوید؛ "تا پنجاه سال دیگر همه چیز درست می شود..."، و "کلارا" پاسخ می دهد: "پنجاه سال دیگر ما در قبرهایمان وسط باران دراز کشیده ایم. مردم می پرسند اینها کی اند؟ و جواب می دهند یک زوج ابله"!
 
در جهانی که اجازه ی زنده ماندن، به هر شکل، مزد سکوت شاهدان فاجعه است، هرکس برای کم ترین دستیافت، لب از شهادت بر جنایت می بندد. از نتایج بارز مشاهده ی آوارگان و گرسنگانی که هر روزه بر خاک می غلتند، یکی هم این است که به امنیت کاذبی که در سایه ی دزدان نصیبمان شده، و پاره نانی که در سفره مان هست، دلخوش باشیم و شکر گزار! وقتی در مصیبت که به تکرار تجربه اش کرده ایم، غرق شدیم و فاجعه از سرمان گذشت، روی از واقعیت ها می گردانیم. در اسطوره و آیین و عرفان می آویزیم، شمشیر نابوده ی پهلوانان حماسه و آیین را در خلوتمان صیقل می دهیم و با دستان وهم، بر فرق هرچه ناکامی ست، فرود می آوریم. در خیال "فلک را سقف می شکافیم" و "طرح هایی نو در می اندازیم" تا بالاخره روزی برسد که در سلول انفرادی مان، زمین گیر خیال، غرقه در شکوه آرزوها، فراموش شویم و لاشه ی از اعتبار افتاده مان را زنده در گور کنند... در بوکان و گناباد، در شوش یا شوشتر، زابل یا ایرانشهر، بابل یا بوشهر... وقایع تکرار می شوند و هر بار جماعتی از مردم معترض و بی پناه، در گوشه و کنار آن جزیره به جرم های ناکرده؛ دزدی، قاچاق، بی ناموسی، هرزه گردی، توهین به مقدسات، و... حکم "دار" می گیرند، و بر سر "دار" می روند. مردمی در سرزمینشان، در خانه هایشان، محکوم به سکوت، به زور زندانی می شوند. هر روز نام هایی تازه، تحقیر شده به جهنم برده می شوند، و عابران تماشاگر، در نهایت استیصال، می گویند؛ "از اینها غیر از این چه انتظاری داری؟"
 
از پندار و رفتار دایناسورهای گنجشک مغز که از آن سوی تاریخ آمده اند، تعجب نمی کنم. هر روز اما به آن جسدهای آویخته بر سر بازار، طوری نگاه می کنم، انگار که اولین بار است که بی حرمتی را تا این حد گستاخانه و دریده، زیر بینی ام گرفته باشند. آن وقت این همه را با خود به تکرار مرور می کنم تا به زشتی و پلشتی عادت نکنم، با تزویر و ریا اخت نشوم و با تظاهر و تقلب انس نگیرم. تنها کاری که از دستم بر می آید، همین که با ننگ "عادت" همخانه نشوم!
 
چارشنبه 19 مرداد 1384


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi
 
divaneh

شیوا در کلام و شیوا در پیام

divaneh


بار دیگر پند را به زیبایی کلام آمیختید و از درد دل ما گفتید. با سپاس فراوان.

Harpi-Eagle

Beautiful piece ...

by Harpi-Eagle on

Mr Ohadi, and great writing style.  Thank you for posting it. 

Payandeh iran, our Ahuraie Fatherland


Azarbanoo

Sad Reality of Today in IRAN

by Azarbanoo on

Very Tragicindeed.  Thanks for sharing.