هر جوری بود با ترکیبی از تحکم و تمنا تا قهوه خانۀ موزه کشاندمش. بند کیفم را روی دسته پشت صندلی آویختم و به مرد جوان و لاغری که پیش بندش قسمتی از پیراهن سفید و شلوار مشکیش را می پوشاند، برشی از کیک شکلاتی با چای به همراه یک فنجان قهوه سفارش دادم. “بخیر گذشت…” به دور و برم نگاهی انداختم و پس از مطمئن شدن از اینکه کسی به ما چشم ندوخته ادامه دادم، “گفتم تا شیشه یکی از ویترینا رو پایین نیاری آروم نمی گیری.” >>> more